🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
سپس رو به من کرد و گفت:" ان شاءالله که نتیجه می گیرید و با دل خوش بر می گردید بندرعباس."
که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مهر دارد و لبانش به دعا می جنبند. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مهر برداشت.
نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنان که سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:" اتفاقا داشتم برای مامان دعا میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: »إن شاءالله که دست پر بر می گردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:" نگران حرف ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:" قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:" شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقاب ها را از دستش گرفتم و گفتم:" شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:" إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
اخلاقی که خانه اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:" مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن."
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:" چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنان که نهار می خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:" عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می کنه." مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنان که به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می رسید، نگاه می کرد، گفت:" چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:" من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می کردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:" إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن" ان شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد.
احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس های خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان! بیا بشین، عکس های بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکس های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس های چسبیده در آلبوم دوختم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
↯■○□●
اینشبیلدا🌑✨
فقطیڪفایدھداردهمین
یڪدقیقہبیشتر
دوستتدارمحسین(:"
#حسینِمن♥️🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
¡♢♥♢
بدانڪہفلسفہۍاینشبدرازایناست
ڪہیڪدقیقہبیشتر
#طُ رادوستبدارم(:"
#آقاجانمامامرضا♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#حسݧبنالڪریم🤍
••
--مـاازتـوبہجزڪرمندیدیم--💛📿
--جزسفرهۍمحترمندیدیم--🧂🍇
#دوشنبہهاۍامامحسنۍ💚🖇••
#روزٺوݩحسنۍ🌤🤗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
.
° بعضیاميگن:بابادلتپاڪباشهڪافیه!
° جوابازقرآن:👇
اونڪسےڪهتوروخلقڪرده ،
اگردلپاڪبراشڪافےبود
فقطمیگفت" آمنوا "
درحالیڪهگفته :
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات »
یعنےهمدلتپاڪباشه ،
هم کارت درست باشه ...:)☘
°اگرتخمهڪدو روبشڪنےومغزشرو بڪارےسبزنمیشه،پوستشروهمبڪاری سبزنمیشه،مغزوپوستباید باهمباشه...
" همدل ؛همعمل !"
#آیتاللهمجتهدی✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
یلداگذشتورفتواینجهانهنوز
درانتظارِصاحبالزمانپرزِماتماسٺ😔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
📲┊ #کلیپدلتنگـی باشماحالخرابدلماخوبتراست وسطخیمهیتوحالوهواخوبتراست💔🌿 ♡ (\(\
ربًّناآتِناحَریمِحُسین
آتنالطفِمستقیمِحُسین..🍃❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📜🖇||| #نهجالبلـاغه
🐝•°||| #حڪمت٨٣
(شخصیکهدرستایشامامافراط
کردوآنچهدردلداشتنگفت)
🖌...امامعلیهالسلامفرمود•↶
منڪمترازآنمکهبرزبانآوردے
وبرترازآنمکهدردلدارے✨
➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓خداوندمتعالمےفرماید•↶
اگرآنانڪہبهمنپشتڪࢪدهاند
مےدانستندڪہچقدربہآنانمشتاقو
چقدرمنتظرتوبہڪࢪدنآنانهستم🌱
هرآینهازشدتشوروشوقنسبتبهمن
مےمردندوبندبندپیڪࢪشانبهخاطرعشق♡
بهمنازهمگسستهمےشد✨
➖➖➖➖📘🍋➖➖➖➖
🐝•° #ڪلـامنوࢪ•↶
📬💌↓امیرالمومنینعلیهالسلام•↶
بردبارےپردهاےاستپوشانندهوعقل
شمشیرےاستبراّن،پسکمبودهای
اخلاقیخودرابابردبارےبپوشان•🌥•وهواے
نفسخودراباشمشیرعقلبڪش•🧠⚔•
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#رفـیـق..!🌱
وقـتیبهدلتمیوفتهکهبـرگردی..!
وقـتیشوقپـیدامیـکنیبـراےتـرکگـناه✨
هـمشکـار #خداست..!❤️
مگهمیشهخداییکهشوقتوبه
روبهدلـتانداخته...!!
#نبخشهツ...!؟؟؟
#یــاعـلیبگـوبروتـویدلمیـدون
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me