eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قشنگیِ‌مقام رضا به‌اینجاست که‌نقشه‌ی‌تمومِ‌زندگیت‌رومیدی‌دستِ‌ کسی‌ڪه، از خودت‌بهت‌ مهربونتره :") •استادشجاعیΓ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
دلتنگی آدم را کم کم ذره ذره نا آرام می کند + السلام علیک یا انیس النفوس سلام بر تو همدم دلتنگی های من...♥️ 🌱 💛 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۰۹ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..... چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا می شد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستان هایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش می فرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید:" عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد:" اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایه گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!" از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم:" اگه الان مامان بود، چقدر غصه می خورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم:" نمی خوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!" و او بی درنگ جواب داد:" چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف می زدم، می گفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا می گیرم و برام مهم نیس چی کار می کنه! می گفت ابراهیم که این همه با بابا کَل کَل می کنه، چه سودی داره که من بکنم!" دلشوره ای از جنس همان دلشوره های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم:" خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد می گفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمی تونه به تو هم حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت:" همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار می کنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد:" الهه! تو خودتم می دونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!" و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر می دانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفس هایم به شماره بیفتد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس می زدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم. نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایت های تروریست های تکفیری در سوریه بود. همان هایی که خود را مسلمان می دانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمی کردند. از این همه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدت ها بود که روزهایم به دل مردگی می گذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری می شد که دیگر پیوند قلب هایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش می کرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار می کشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آن که بخواهم با سردی نگاه و بی مِهری رفتارم، عذابش می دادم و برای خودم سختدتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. هر چه می کردم نمی توانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر می گرفت، خاطره روزهایی برایم زنده می شد که خودم را با توسل های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخم های دلم تازه می شد و باز قلبم از دست مجید می شکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت:" الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست می کنم." لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم:" تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس می کردم ماهیچه های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همان طور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل می کرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج می زد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بی رنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آن که منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آن‌که به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد:" اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!" و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آن که بخواهم گرفتارش می شدم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
- هی میخوام بخوابم هی نمیشه .. + این شبا از اون شباییه که مادر از درد خوابش نمیبرد .... + حالا فهمیدی چرا خوابت نمیبره؟💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💛🌼• با‌یا‌حسیـن‌بغض‌عطش‌در‌گلوۍ‌ماست این‌اشڪ‌هاۍ‌سرزده‌آب‌وضوے‌ماست وقت‌زیارت‌است‌سلام‌ٌعلے‌الحسین با‌هر‌سلام‌صبح‌،حرم‌روبروے‌ماست 🖐🏻♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•° اگردلیل‌مرگم‌را‌پرسیدند،بگویید: عاشق‌بود.... میان‌روضه‌مادر‌جان‌داد...💔🤚🏻 "دعابرا‌فرج‌امام‌زمان، وشفای‌همه‌بیماران‌عالم‌و‌عاقبت‌بخیریمون یادمون‌نره🤲🏻"
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•° اگردلیل‌مرگم‌را‌پرسیدند،بگویید: عاشق‌بود.... میان‌روضه‌مادر‌جان‌داد...💔🤚🏻 #الهی‌بحق‌‌حضرت‌زهـــۜ
🥺 •° "زهرا" خودش بـراۍ "علۍ" یڪ سپاھ بود گریه کنید ؛ مادرمان پا به ماه بود :)💔 "السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمة‌الزهرا س "✋🏻 🌷 🌻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me