eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ✋🏻✨ 🌤 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
📸 توئیت فرزند حاج قاسم سلیمانی در شب رفتن ترامپ از کاخ سفید 🔹آقای ترامپ، تو پدرم را به قتل رساندی، (ژنرالی که با داعش - القاعده پیروزمندانه جنگید) با این امید باطل که به شکلی تو را قهرمان ببینند، اما در عوض شکست خوردی و منزوی و در هم شکسته شدی. کسی تو را قهرمان نمی بیند بلکه به عنوان کسی می بینند که با ترس از دشمنانش زندگی خواهد کرد. چه خواستید و چه شد. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
آخدا... مگه‌من‌بنده‌ی‌ نیستم(": نمیخای‌به‌دلم‌نگاهی‌کنی!؟ رفقا‌دعایی‌بفرماییدحالِ‌دلم‌روبراه‌نیست💔 التماس‌دعا.
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوش هایم را کَر می کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش می زد، ولی چه می شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی می کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد:" قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید:" مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم:" نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس." و بعد با خنده ادامه دادم:" چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:" حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟" لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:" خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می خونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:" تو چی؟ خیلی بهت سخت می گذره؟" نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:" مجید چی؟ اون چی کار می کنه؟" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۴ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد:" دیدی اون شب بابا چطوری براش خط و نشون می کشید؟" سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:" خودش بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل این‌که نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم:" گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می مونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید:" پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟" و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می خورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم:" هر روز صبح که مجید می خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می کنم که وقتی مجید بر می گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می کنه!" از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد:" من فکر می کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می کردم می فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم:" عبدالله! مجید عاشقه!" که من می دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرم تر از گذشته به پای عزاداری های محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو می کرد، پس لبخندی زدم و برای این‌که بحث را عوض کرده باشم، گفتم:" بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید:" تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!" از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آن که راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید:" الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بد رَد گم می کنی! اینجوری من بدتر شک می کنم! خُب بگو چیشده!" و من از بیمِ بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم:" هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می کنی!" در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنان که موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می داشت، تهدیدم کرد:" الان زنگ می زنم از مجید می پرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۳۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... اما ظاهراً مجید هم زیر بار نمی رفت که عبدالله همچنان اصرار می کرد و می خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا می خندید، به آشپزخانه آمد و همچنان که چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت:" مبارک باشه الهه جان!" و اسکناس ها را کف دستم گذاشت و با خنده ای مهربان ادامه داد:" من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:" اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می کرد!" و پیش از آن که شاهد اشک من باشد، مثل این که نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی ها را سرخ می کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می رسید و به قدری غمگین می خواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می دادم و سخت تر این که این نوای اندوهبار مرا به عالم شب های امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش می زد. شب هایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه می زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های پاییزی را حمل می کرد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁰⁰:⁰⁰ کربلا:کربلا
هدایت شده از ᬉداࢪاݪقرار
آقآۍ امآم رضا و خوآهرش ڪم ڪم دآره بہم حس طرد شدگی دست میده این همه خواستنتون این همہ نخواستنم؟؟ داشتیم؟ مگه ما بدا دل نداریم؟
^^ ♥️ خیلۍوقتانشداونۍ ڪہ‌‌دلم‌خواست‌رو‌ببینم نشداونجابرسم‌ڪہ پرمیزددلم‌بہ‌سمتش🕊 خیلۍوقتاشایدآقا بہ‌زمین‌خوردم‌و گاهۍ.... بہ‌فداۍ‌سرتون هرچۍڪہ‌شد؛هرچۍڪہ‌میشه‌(:" امااین‌شباۍدلتنگۍما واسہ‌حرم‌ها🕌 این‌شباۍدورۍازرواق‌وصحن‌ها💔🌱 بگذریم‌ازآرزوهاۍ‌دیگہ اماآقا❣ دنیاچندتا بہ‌من‌بدهڪاره...!؟😔💔"¡ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me