شب جمعه اگرم نیست میسر حرمش
سر بامی روم و دادکشم از کرمش
دست برسینه گذارم وسلامی دهمش
میکنم یادغم ومحنت ورنج والمش
گویم ارباب تودرسینه ماجاداری
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋❤️
شب جمعه مخصوص زیارت #امام_ حسین_علیه_السلام🌹
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دینشگفتانگیزاست..😎
#سخنی_درست..👌🏻..
..🦋..
از امروزباطرحسوالاتِ
#جذاابِ_مذهبی 🥰
جمعه همراهِشماییم...😉😍
👏🏻... پاسخهاییشگفتانگیز ...👌🏻
از دنیایِجذابِاسلام✌️🏻🤗
🙌🏻 #بحث_1
🌈 #سوال ↓🤩
....☘ چرا شناخت خدا واجب است؟!🤔
#جواب🌱 زیرا...↓...
قرآنواحادیثوعقلما👌🏻
عبادتوپرستشوشکرخدارو
واجب میدونه ..🙌🏻
و این امورجزبا دستیابیبهمعرفتو شناختحقیقیپروردگار ممکن نیس!🙁
🚦..شناختخداموجبِ←عملدرست به دستوراتخدا وترکگناهمیشه..
🎆..چونگناهحرمتشکنینسبتبه دستوراتخداسوانسانیکازمحبتو بزرگیوفضیلتحقیقیپروردگارشآگاهه هیجوقتدستبهحرمتشکنیِچنینعزیزِ بزرگواری نمیزنه!!🥺
✍🏻...مفاتیحالجنان،دعایافتتحاح
شیخعباسقمی،،👆🏻
..🦋..
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
حـــســــیــڹ یااباعبداللہ💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:" الهه جان! من الان نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم." به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:" مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!" و با دل هایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی قراری می کردند، از هم جدا شدیم و من یک سر به وضوخانه رفتم. همان طور که وضو می گرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهرسجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل می کردم و خوب می دانستم در پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاری اش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقی اش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرف تر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت:" قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمی توانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و می خواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم:" مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:" خُب سرِ راهمون بود."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد:" البته چند متر بالا تر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم می خواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!« و من بی درنگ جواب دادم:" خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:" نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش می توانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را می خواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد:" هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت می داد تا هر چه دلم بهانه اش را می گیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم:" خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز می خواهم قوّتِ قفل قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همان طور که کنارم قدم می زد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت تا صحبتم را به مقصدی که می خواهم برسانم:" یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و می دانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمی گیرم که نگاهش را از زمین جدا نمی کرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان می داد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:" یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که می خواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید:" مگه من چجوری نماز می خونم الهه؟" و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید:" مگه من برای خدای دیگه ای نماز می خونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده می کنم؟"
نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم:" نه مجید جان، منظورم این نبود!" و نمی خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم تر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم:" مجید جان! من می دونم که شما هم برای خدا نماز می خونید، ولی خب یه چیزایی سنت پیامبر (ص) هست که باید رعایت بشه. مثلاً این که موقع قرائت حمد سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی آمین بگی، یا این که هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد، یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی." و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم:" اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:" الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقه ای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دست هامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (ص) آمین نمی گفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر می ذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (ص) می خوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر می گیم، از مستحبات نمازه."
از این که اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:" یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختالف نظر داریم. همین!" و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:" خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند می توانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسطِ پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:" باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:" الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمی توانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:" الهه! حالت خوبه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
[🍂]
.
.
صدا رفټ
تصویر رفټ
یادٺ...؟!
یادٺ اما نمےرود..:)🌙
هـر ثانیه..!
دلتنگتر از دیروزیم|🖤|
.
#حاج_قاسم'''♥️^
#پروفایل
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me