○•🌱
منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم
دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن..
نمڪسفرھقلباستسلامسرصُبـح
السݪاماۍتنصدپارهٔبۍغسلوڪفن..✋🏻💔
#صلےاللھعلیڪیااباعبدللھ🍃
#صباحڪمحسینۍ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
○•🌱 منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن.. نمڪسفرھقلباستسلامسر
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#کلام_بزرگان🌱✨
-جوانیرادربـرزخدیدمکھمیگفٺ:
بہبرزخبیاییدخواھیدفھمید
ھرنفسیکہبھغیرِ
"خُدا"
کشیدھایدبہضررشماٺمامشدھاسٺ:)
- #شیخ_رجبعلیخیاط
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم:" بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد..." دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را می داد و حرارت نفس هایش چقدر دل تنگ و بی قرارم را گرم می کرد که بی پروا گریه می کردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه می کردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس می کردم و صدای مهربانش را زیر گوشم می شنیدم:" قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غم دیده ام گریه می کردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم می تپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و می دید از شدت حالت تهوع نمی توانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم می کرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. می دیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
می دیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی پرسد. همه زندگیش ان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمی خواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (ع) می دانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرن ها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید می پذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (ص) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل های عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری می رود که رو به شوهرش کرد:" آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن." که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد:" من خودم پهن می کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!" ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:" شما داری ما رو شرمنده می کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می کنم." و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاق ها رفتند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:" خوبی الهه جان؟"
و من مدت ها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم:" خیلی خوبم! خیلی خوب!" وچقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:" خدا رو شکر!"
☆ ☆ ☆
نسیم خنکی به صورتم دست می کشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک هایم را نوازش می داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه می کشیدم. دستی به چشمان
خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیبایی دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی می کرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرت بندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخل های کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فن کوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد:" الهه خانم! بیداری دخترم؟" صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:" ببخشید بیدارت کردم!"
سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد:" الان خسته ای، همش می خوابی. ولی بدنت ضعف می کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!" و من پیش از آن که از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخم مرغ آب پَز برایم آورده بود.بوی نان تازه و رنگ هوس انگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از ته دل تشکر کردم:" دست شما درد نکنه حاج خانم!"
کاسه کاچی را به ستم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد:" بخور مادرجون! بخور نوش جونت!" و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت:" ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!" ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: »شما می دونید همسرم کجا رفته؟" از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد:" نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن." سپس به آرامی خندید و گفت:" اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!" از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا می داند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بی تاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:" تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:" حالم خوبه حاج خانم!" دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند:" مادرجون! تازه یه هفته اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بی خودی هم نباید سبک سنگین کنی!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۸۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربان تر ادامه داد:" تو هم مثل دخترم میمونی، نمی خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به قدری بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام غلطید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه می کنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی مان را داخل حیاط می گذاشت.
هنوز هم نمی توانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانواده ای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیده ایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمی داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می شد. با یک دست هم نمی توانست باری بردارد و خجالت می کشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری می توانست، انجام می داد. می دانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمی زدم.
حالا زینب سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکت ها را جارو می کشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز می کردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان می آوردند و با راهنمایی های مامان خدیجه هر یک را جایی می گذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم. همه لباس عزای امام کاظم (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشه ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز شادی نبود و بی خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می کردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آن ها تجلی پیدا می کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابه هایم، هیچ نمی گفت و شاید هم نمی توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمی فهمیدم، ولی او اجر عاشقی اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم می داده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافر خانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیتعارف🖐🏽
ماھِرجبھمتمامشد . . .
ومنھنوزآدمنشدمکہنشدم(:💔
رسولخدا(ص)مۍفرمایند:
رجب ماه #خدا
و شعبان ماه من
و رمضان ماه امت من است.🌸
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
﴿ #شعبانیه :)💭♥️
+ خدایا صلواتبفرستبرمحمد{ص}و
آلمحمد،درختنبوت و جایگاهرسالت
و محلتردد فرشتگانو معدنعلم،
و خاندانوحی،خدایا درود فرست...
برمحمد وآلمحمد{ص}آنکشتیِ در
حرکت در دریاهایعمیق :)🌱
| »..ادامهدارد..« |
[-------🌱--------]
هر کسدر شباولماهشعبان؛
دوازدهرکعتبهاین.کیفیتبجا آورد
که:در ششنماز دورکعتی،در هر..
رکعتپساز سورهحمد،پانزدهمرتبه
سوره«قلهوالله»بخواند.🌈
خداوند ثواب۱۲هزارشهید وعبادتِ
۱۲سالرا بهاو عطامیکند و از . .
گناهانشبیرونمیرود مانندروزی
کهمتولد شده....!🥰🌙
بهتعداد آیاتقرآن،قصریدر بهشت
بهاو می دهد .
+ اقبالالأعمال،ج۲،ص۶۸۳
•°~✨💚
جنتنشانےازحـرمتوسٺیاحسن
فردوسسائلڪرمتوسٺیاحسن
تنهانهآسمانوزمینعاݪــموجود
درزیرسایهعݪـمتوسٺیاحسـن...♡
#السلامعلیڪیاحسنابنعلی🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me