🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت می کرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواسته اند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند.
درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوت های مذهبیمان فکر کنیم.
از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم می خندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: »عبداهلل زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم:" کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و جواب داد:" نمی دونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم:" مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:" به چی فکر می کنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد:" به تو!" و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد:" الهه جان! داشتم فکر می کردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمی کردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار می گیری!"
نمی دانستم چه می خواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد:" حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمی خواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشق بازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل این که به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سوال کرد:" مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت می خواد با امام حسین (ع) درد دل کنی؟" و نمی دانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (ع) کشید و شاید چون همیشه محرم درد های دلش در کربلا بود، احساس می کرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (ع) است و من هنوز هم نمی توانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرن ها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم:" نه!" ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیم رخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم:" پس چرا اون شب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف می کردی، نگفتی به خاطر این که تو رو به جان جوادالائمه (ع) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (ع) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟" و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم:" خُب من نمی خواستم منت بذارم..." که خندید و با زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد:" سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (ع) اونجا نشسته بود؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🌤🍃
صبحهاغرقعطروگلاب
روبهڪربُبلابہچشمپرآب
ٺاڪمرخمشومبگویمباز
السلامعلیڪیااربابـــ..🖐🏼♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🌤🍃 صبحهاغرقعطروگلاب روبهڪربُبلابہچشمپرآب ٺاڪمرخمشومبگویمباز السلامعلیڪیااربابـــ..🖐🏼♥
•🌸✨•
مناتفاقۍمیافتمدوبارهدردلِتو
بگوحسابکندعشق،احتمالِمرا...♡!
#حسین♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
✦
#امیردلبرے :)💛
✧
مرحومشحاتهکهحدود۱۲سالقبلبه
ایرانآمدهبود،ماجرایدر زندانمصر
وچگونگیآزادیشرا اینچنینتعریف
میکند : →🌱
⋆
زمانیکهمنشیعهشدمدرجشنغدیر،
مرا دستگیر و زندانیکردند،پساز سه
هفتهکهدر زندانماندم، درشب عاشورا
متوسلبهامامزمانعلیهالسلامشدم :)
و باگریهازایشانبرایرهاییخود...
کمک خواستم |🌸|
⋆
آنشب،درعالمرویا دیدمکهحضرت
در وسطزندانبرصندلیاینشستهاند
وهمینکهمنخواستمبرخیزمودست
حضرتراببوسم،دیدمعقربیبر روی
دستمنشستهاست...!🕸^
⋆
وبا اشارهیحضرت،عقرباز رویدستم
افتاد.دوبارهخواستمبرخیزم،عقربیدیگر
را بر رویدستمدیدمکهبازهمبا التماسِ
منو اشارهیحضرتافتاد
و نهایتاً سهبارایناتفاقافتاد و سپس
برخاستهدستحضرترابوسیدم☁️♥️
⋆
کهناگاهباصدایمامور زندانکهباپروندهی
قضاییِمن،آننیمهشبآمدهبود بهسرآغمن
از خواببرخاستمکهفریاد میزد :
برخیز ؛ آزادی..!✨
ومنبهخوبیمتوجهشدمآنسهعقربِسیاه
سهخلیفهیغاصب،ابوبکر و عمر و عثمان
بودند کهمنبا عنایتِحضرت،موفقشده..
بودممحبتآنانرا از دلمبیرونکنموشیعه
شوم ← 💌☘
✧
✦♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
✦ #امیردلبرے :)💛 ✧ مرحومشحاتهکهحدود۱۲سالقبلبه ایرانآمدهبود،ماجرایدر زندانمصر وچگونگیآزا
-------•|🌊|•-------
•
#امیردلبرے•🍓🍃•
[ از جنگ خـیبر چهمیدانــ❕ـــید!
•
اینجنگبا یهودیانیدرگرفتکهعلیرغم
بستنِپیمانِعدمایجادمزاحمتبرایمسلمین
دائما درکارفتنهانگیزیبرایمسلمینبودند.
.
دراینجنگیهودبهقلعهیمحکمخیبر،پناه
بردهو کماندارانیکهبربالایقلعهتیرانداز
میکردنداجازهیورودمسلمینرا به داخل
نمیدادند. ⃟📸...
.
۲۲و۲۳رجب،درچنینروزهاییبودکهکسانی
کهفرماندهیجنگرابهعهدهداشتند،باخواری
تمامازمقابلسربازانیهودفرار کردند..
.
و رسولاکرمصلواتاللهعلیهوآلهشبروبه
سربازانوفرماندهانِسپاهخویشکردهو...
فرمودند : ⃟🌌•
: فردا فرماندهیِسپاهرابهکسیمیدهمکه
کراراً حملهمیکند،بدوناینکهفرار کند ( کراراً غیر فرّار ) ⃟🥰♥️°•
.
وفردا امیرالمومنین؛حیدرکرارسلامالله
علیهراکهچشمدردسختیداشتندبهحضور
طلبیدهو باکشیدندستمبارک،برچشمایشان
درد چشمرا ساکننمودهو فرماندهیرا به
ایشانواگذارنمودند. ⃟🦋
.
روز بعد،حضرتعلیسلاماللهعلیهمرحب
یهودیکهپهلوانیبزرگبود،را بایکضربت
شمشیر از وسط بهدونیمکرده و بادستِ
یداللهیخـود ، دربقلعهراکهبرایگشودن
آن ،نیازمند ۴۰مرد بودند، گشوده و راه
ورودمسلمینرابهقلعهباز کردندو سبب
پیروزیبزرگیبرایمسلمینشدند :)💚
.
🟢 #برعلیفاتحخیبرصلوات 🟢
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد:" پس حضور امام جواد (ع) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می کنه!" و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیبا تَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت:" می بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (ع) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!" پس چرا خدا در برابر این همه پا کبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم:" پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (ع) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟" و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم:" مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم:" پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می کنم، عزیزم از دستم میره؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بی صدایم نشوند. مجید هم خجالت می کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می توانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد:" الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمی کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می سوزد:" الهه جان! منم نمی دونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا می کنی، جواب نمی گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی حکمت نیس!" من هم می دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می کرد و داغ قلبم تازه می شد، جز به بارش اشک هایم قرار نمی گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری های صبورانه مجید بود و بی صدا گریه می کردم. سرِ کوچه که رسیدیم اشک هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد:" اینکه ماشین محمده!" باورم نمی شد چه می گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس می کردم خواب می بینم و نمی توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می کردم:" محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی کرد و عطیه فقط گریه می کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف یک ساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می دادم و صورت کوچک و زیبایش را می بوسیدم که انگار می خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:" آقا مجید! شرمندم!" و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن "دشمنت شرمنده!" محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمی دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یک سر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:" الهه جون! من نمی دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!" نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می کنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم:" قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!" عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:" محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!" ولی محمد می دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:" بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد..." و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:" الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می گفت:" بی غیرت! چرا به داد خواهرت نمی رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!" از این که روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت می کرد:" می ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه می کنه و از کار هم اخراج می شیم!" عطیه همچنان بی صدا گریه می کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد:" حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی محمد؟" ولی من احساس می کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حاال با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:" محمد! چیزی شده؟" عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:" چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:" بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می کنه!" نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:" من و ابراهیم داشتیم دیوونه می شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون ها و خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی خبر از ما نخلستون ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!" مجید فقط خیره به محمد نگاه می کرد و من احساس می کردم دیگر نمی فهمم محمد چه می گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می کرد:" ابراهیم چوب برداشته بود می خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!" نمی توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:" راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:" مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش می کردم! می گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:" دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می کنم، گفت:" بلند شو بیا قطر!" " که مجید حیرت زده تکرار کرد:" قطر؟!!!" و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:" آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!" " و من بلافاصله سؤال کردم:" حالا می خوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:" نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمی خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!" و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می داد و همچنان اعتراض می کرد:" من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن؟!!!" می دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:" ولی ابراهیم خر شد و رفت!" و عطیه نمی خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:" ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می گیرم!" از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چی میگی عطیه؟!!!" یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:" لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می گفت میرم اونجا هم حقم رو می گیرم، هم کار می کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره! لعیا هم می دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!" عبداهلل نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:" بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:" حالا تو می خوای چی کار کنی؟"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨💚
هردلکهشڪسترهبهجایۍدارد
هراهلدلےقبلھنمایۍدارد
باآنڪھبودقبلھماڪعبهولے
ایواننجفعجبصفایۍدارد..!'🍃
#السݪامعلیڪیاامیرالمؤمنین..✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 هردلکهشڪسترهبهجایۍدارد هراهلدلےقبلھنمایۍدارد باآنڪھبودقبلھماڪعبهولے ایوان
•🪴🍃•
چنانچهسرورعاݪمبهجزپیمبرنیست
ولےخآصخدانیستغیرحیدرنیست...💚
#حیدریام🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me