eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۱ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:" بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می کنه!" نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:" من و ابراهیم داشتیم دیوونه می شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون ها و خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی خبر از ما نخلستون ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!" مجید فقط خیره به محمد نگاه می کرد و من احساس می کردم دیگر نمی فهمم محمد چه می گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می کرد:" ابراهیم چوب برداشته بود می خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!" نمی توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگی‌مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:" راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:" مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش می کردم! می گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:" دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می کنم، گفت:" بلند شو بیا قطر!" " که مجید حیرت زده تکرار کرد:" قطر؟!!!" و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:" آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!" " و من بلافاصله سؤال کردم:" حالا می خوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:" نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمی خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!" و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می داد و همچنان اعتراض می کرد:" من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن؟!!!" می دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:" ولی ابراهیم خر شد و رفت!" و عطیه نمی خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:" ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می گیرم!" از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشت زده پرسیدم:" چی میگی عطیه؟!!!" یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:" لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می گفت میرم اونجا هم حقم رو می گیرم، هم کار می کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره! لعیا هم می دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!" عبداهلل نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:" بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:" حالا تو می خوای چی کار کنی؟" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨💚 هر‌دل‌که‌شڪست‌ره‌به‌جایۍ‌دارد هر‌اهل‌دلے‌قبلھ‌نمایۍ‌دارد با‌آنڪھ‌بود‌قبلھ‌ما‌ڪعبه‌‌ولے ایوان‌نجف‌عجب‌صفایۍ‌دارد..!'🍃 ..✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 هر‌دل‌که‌شڪست‌ره‌به‌جایۍ‌دارد هر‌اهل‌دلے‌قبلھ‌نمایۍ‌دارد با‌آنڪھ‌بود‌قبلھ‌ما‌ڪعبه‌‌ولے ایوان‌
•🪴🍃• چنانچه‌سرور‌عاݪم‌به‌جز‌پیمبر‌نیست ولے‌خآص‌خدا‌نیست‌غیر‌حیدر‌نیست...💚 🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•°~📸 •|ویژ‌ه‌ولادت‌حضرت‌مهدی•؏ـج‌•♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۲ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:" نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می ماندیم، طولی نمی کشید که به بهانه ای دیگر آواره می شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ☆ ☆ ☆ همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرائیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره می چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می کردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی می گفت مهم ترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (ص* در دریای خون دست و پا می زدند و این ها همه غیر از جنایت های پراکنده ای بود که در سایر کشور های اسلامی رخ می داد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۳ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می دانستم به احترام عزای امام علی (ع) ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:" مامان خدیجه حلوا اُورده؟" و من همان‌طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم:" آره!" که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:" انگار می خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت." و مجید حدس می زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:" فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه." لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آن که بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی‌مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:" الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو رودرواسی بمونی." نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می کشید، ادامه داد:" اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!" و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:" نه، من نمیام. تو برو." و دلم نمی خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف های افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب ها بود که پرسیدم:" من کار بدی می کنم که امشب نمیام مسجد؟" با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:" نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!" به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم:" آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!" و او همان‌طور که نگاهم می کرد، با لحنی قاطعانه پرسید:" فکر می کنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟" برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:" منظورم اینه که از کجا می دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟" سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببین الهه جان! من می دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلا ها از سرِ زندگیمون رفع شه!" و ما در این یک سال کم مصیبت نکشید بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:" مگه بدتر از اینم می شد؟ دیگه چه بلایی می خواست سرمون بیاد؟" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۴۱۴ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! به خدا می دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم..." و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس های نازنینش زمزمه کرد:" الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!" ولی من از آن همه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:" ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (ع) می بریم، هیچ جای دیگه نمی بریم!" سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید:" اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (ع) و براش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!" از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (ع) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (ع)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان (ع) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دل ها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می کردم نمی شد! می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلخ تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب هایی خیابان ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می رفتم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me