خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت.
چه سرود قشنگي بود!
يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد.
🕊🕊🕊
دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني.
🕊🕊🕊
فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
🕊🕊🕊
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني
قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
🕊🕊🕊
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
🕊🕊🕊
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
🕊🕊🕊
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #بیست_وهفتم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود.
فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت
و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است!
عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند:
🕊🕊🕊
دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني..
من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..
🕊🕊🕊
صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد.
فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: 🕊🕊🕊
دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
🕊🕊🕊
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است!
وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه
_انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم:
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
🌿🍃🌿🍃
نهجالبلاغه
قسمت: بیست و چهارم
نامه شماره ۸
امَّا بَعْدُ، فَاذَا اتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَةَ عَلَى الْفَصْلِ، وَخُذْهُ بِالأمْرِ الْجَزْمِ، ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْب مُجْلِیَة، اوْ سِلْم مُخْزِیَة، فَانِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ الَیْهِ، وَانِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ، وَالسَّلامُ.
اما بعد (از حمد و ثناى الهى) هنگامى که نامه من به تو رسيد معاويه را به حکم نهايى، دعوت کن و براى يک طرفه شدن کار، او را به يک نتيجه جزمى وادار ساز سپس او را ميان جنگى آواره کننده يا تسليمى رسواگر مخير ساز، اگر جنگ را اختيار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پيش گرفت از او بيعت بگير و السلام.
@Basijezadi
❌❌📢📢
✅فرق امام خمینی(ره) با امام خامنه ای این است که امام خمینی ، بهشتی داشت ، رجایی داشت، مطهری داشت ، مفتح داشت وخود رهبری از بازوهای امام بودند...
🔴اما رهبر معظم انقلاب چطور...
خودش باید به جای رجایی از مستضعفین دفاع کند خودش باید به جای مطهری مبانی را بیا کند،
خودش باید به جای مفتح با دانشگاهیان هم کلام شود،
خودش باید به جای بهشتی از گفتمان انقلاب دفاع کند...
🔸برای همین متهم می شود به جناحی بودن! ولی امام تا وقتی این افراد بودند نیازی به بیان مطالب جزئی نداشت...
✅کاش بتوانیم مطهری و رجایی و بهشتی امام خامنه ای باشیم کاش...
@basijezadi
هدایت شده از یا زهرا
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بصیرت افزایی
❌چرا رهبر انقلاب مانند حضرت علی( ع) با اخلاص ها و... برخورد نمیکنه؟
جواب را در این کلیپ بشویند 👆
حتما ببینید👌
@Basijezadi
🔴 نقاط_ضعف پس از #انقلاب! 🔴
🔸هر #حکومت و کشوری حتما نقاط ضعفی هم داره! 👈 جالبه که مشکل ما با #مخالفین حکومت هم دقیقا همینجاست!
📌اگه واقعا این عده از وضع فعلی کشور ناراضی هستن چرا نقاط ضعف اصلی کشور رو نقد نمیکنن؟
📌چرا دقیقا جاهایی رو میکوبن و فحش میدن و دربارش #شایعه میسازن که جزو نقاط_قوت کشوره؟😟
📌 چرا بیشترین تخریب نصیب #سپاه میشه؟ مگه #امنیت مرزها و تولید جنگ افزارهای پیشرفته مون مشکل داره؟😕
📌چرا اینقدر درباره #نیروی_انتظامی و #پلیس تولید #نفرت و سیاه_نمایی میشه؟ مگه امنیت شهرها و روستاهامون حتی زبانزد دنیا نیست؟
📌چرا با صنایعی مثل #هسته_ای و #موشکی و از این قبیل مشکل دارن؟ مگه جز پیشرفت ازشون دیدیم؟ 😌
.
🔸 چرا دنبال حذف نقاط ضعف واقعی و کوبیدنش نیستن؟
❌چرا دنبال از بین بردن پدیده #آقازاده گی نیستن؟ و اکثریت اسطوره های سیاسیشون همونا هستن که صرفا به خاطر نام پدرشون وارد #نظام شدن!
❌مگه فحشا و بی بند وباری و بی غیرتی نقطه ضعف الانمون نیست؟ پس چرا اندک نقدی به #سینما ندارن؟ چرا سینه چاک #ماهواره هستند؟!😏
❌ مگه #بیکاری و وضع #اقتصادی و #اختلاس نقطه ضعف فعلی ما نیست؟ پس چطوره که سیاستمداران حامی واردات و مخالف تولید ملی و خودکفایی محبوبیت خاصی بین مخالفین حکومت دارن؟
❌ چرا افتخار میکنن که هسته ای رو دادیم تا بتونیم نفت بفروشیم؟ فروش منابع کشور، افتخاره؟ 😥
❌ چطوره که انباری ویلاهاشون ازخونه #دلواپسان بزرگتره؟ اما محرم و رمضان و حج و هیئت، دم از #فقرا میزنند؟! ☹️
🔸 شک نکنید کسایی که نقاط قوت کشور رو میکوبن و با نقاط ضعف کاری ندارن یا#مزدور کشورهای دیگن یا نونشون تو غبار آلود کردن فضاست! گول فریاد آی دزد آی دزدشونو نخورید! 🗣
#جنگ_نرم
@basijezadi
☀️☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #بیست_وهشتم
- ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به خدا.
چينهاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود.
- نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه!
گفتم:
- رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر ميآد!😟
- همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه ميآمد تو اتاق، گفت:
- رنگ موهاي مادرم بود!
تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد ميخواست من ديگه سوالي نكنم. گفت:
- ميگم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها ميمونديم.
خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچهها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند.
اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيههاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاقها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهراني ها.
يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجرههاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز ميشود و پنجرههاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه
ها را راهنمايي ميكرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم.
با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده ميشد. فاطمه گفت:
- احتمالاً بچهها اون طرف اند. بريم پيش اون ها. رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد ميشديم، يكي صدا زد:
- مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم. فاطمه هم با تعجب ايستاد.
- مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم،
گفتم:
- فكر كنم ثرياست!
فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد:
- مگه همديگه رو ميشناسين؟
- شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي!
خنديد و گفت:
- چه فرقي ميكنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو ميشناسين و ميتونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي.
رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساكها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض ميكرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم.
گفتم
_فاطمه هم با من است.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. »
برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت:
- ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آن ها.
گفتم:
- ولي من به ثريا قول دادم!
فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم:
- مهم نيست! هر جا تو بري منم ميآم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد.
- نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو ميشناسه و دلش ميخواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش.
گفتم:
- ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچهها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم.
فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. چشم هايش را باز كرد و گفت:
- ولي من ميدونم چرا اونها نرفتن توي يه اتاق.
- جداً ميدوني؟
- فكر ميكنم...
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #بیست_ونهم
- فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من ميگه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند.
- جدي ميگي!
- متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه.
- حالا بايد چي كار كرد؟
در حالي كه انگار با خودش حرف ميزد، گفت:
- همه اين اختلافها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهمها برطرف بشه. پس بايد اونها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهمها از بين ميره.
گفتم: _ البته اگه بيشتر نشه!
فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در:
- يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟
صداي راحله گفت:
- بفرمايين! منزل خودتونه!
رفتيم تو. فاطمه گفت:
- به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! ميبخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشيها اعتصاب كرده بودند. ميگفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!☺️
ثريا همان طور كه لباس هايش را ميگذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت:
- پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟
فاطمه سرش را كج كرد:
- آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟😉
راحله گفت:
- بله! حتما همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه!
فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد:
- باشه! چشم. ولي به نظر ميآد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها.
ثريا برگشت طرف ما:
- مريم هست. اگه شما هم بياين ميشيم پنج تا!
- اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست.😉 آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم ميديم به چهار نفر ديگه!
ثريا گفت: - باشه!
فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت:
- يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟
راحله هم بلند شد:
- زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف ميزنن: كلمه «نه» بهش نگو.
فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آنها گفت:
- خيلي ممنون! البته ميبخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه ميآييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم.
راحله دم درگاه برگشت طرف ما:
- البته...!
و بعد پشيمان شد. حرفش را خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آنها كه رفتند فاطمه گفت:
- حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي. 😄✌️
🔸فصل ششم🔸
رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد:
- به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.😃👏
سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
🔰سه شرط مهم برای تأثیرگذار بودنِ کار فرهنگی
⭕️ بزرگترین معضل فرهنگی کشور، قضاوت شدن افراد توسط دیگران است!
⭕️ در کار فرهنگی، تفاوتهای انسانها با یکدیگر را باید پذیرفت
⭕️انسانها از لحاظ ایمان، عقل و سلیقه درجات مختلفی دارند؛ نباید کسی که درجۀ بالاتری دارد، ایمان یا عقل خود را به درجۀ پایینتر از خود تحمیل کند
________________
#علیرضا_پناهیان
برای اینکه کارهای فرهنگی ما تأثیرگذار باشد، باید سه شرط مهم را در نظر بگیریم:
1️⃣ لزوم توجه به تفاوتهای افراد از جنبههای مختلف:
🔸ایمان: با توجه به اینکه درجات ایمان افراد، متفاوت است، نباید هیچ فردی را از لحاظ ایمانی با شخص دیگری قیاس کرد.
🔸عقل: محدود بودن ظرفیت عقل و درک انسانها نسبت به یکدیگر، باید مورد توجه قرار گیرد.
🔸سلیقهها و گرایشها: روحیات مختلف افراد، سبک متمایزی را برای کار فرهنگی میطلبد.
🔸موقعیتهای فرهنگیِ مناطق و محلههای مختلف: هر مکانی اقتضائات و شرایط خاص خود را دارد.
2️⃣ تفاوت در شیوۀ تبلیغ برای موضوعات مختلف
🔸اینکه «چه چیزی را چگونه باید معرفی کرد؟» باید دقیقاً مورد توجه قرار بگیرد. در کار فرهنگی، بُعد عقلانی دین باید مقدم بر ابعاد دیگر باشد. تبلیغ انقلاب اسلامی باید بدون شعارهای احساسی و با تأکید بر جنبههای عقلانیِ انقلاب، انجام شود.
3️⃣ توجه به تأثیر نیّت
🔸شرط سوم در تأثیرگذاری کار فرهنگی، توجه به تأثیر نیّت است. کسی که کار فرهنگی انجام میدهد نباید برای خودش کار کند؛ باید برای خدا کار کند، باید برای ائمه هدی(ع) کار کند. به عنوان مثال این جایگاه رفیعی که امروز کتاب «مفاتیحالجنان» در بین ما پیدا کرده، بهخاطر نیتِ خالصانۀ مؤلف این کتاب و تقدیم کردن آن به حضرت زهرای اطهر(س) است.
👤 علیرضا پناهیان
🔻 همایش فصل وصل - ۹۶.۵.۱۸
@basijezadi
🌿🍃🌿🍃
نهجالبلاغه
قسمت:قسمت بیست و پنجم
خطبه ۹( وصف خود و دشمنانش در جمل)
وَ قَدْ اَرْعَدُوا وَ اَبْرَقُوا، وَ مَعَ هذَیْنِ الاَمْرَیْنِ الْفَشَلُ، وَلَسْنا نُرْعِدُ حَتّى نُوقِعَ، وَ لا نُسیلُ حَتّى نُمْطِرَ.
آنها (طلحه و زبير و يارانشان) رعد و برقى نشان دادند ولى با اين همه کارشان به سستى و شکست انجاميد ولى ما رعد (برقى) نشان نمى دهيم مگر اين که بباريم و سيلى جارى نمى کنيم مگر اين که بارانى به راه اندازيم!
@basijezadi