🌿🍃🌿🍃
نهجالبلاغه
قسمت: قسمت بیست و سوم
حکمت ۸( شگفتی های تن آدمی)
وَ قَالَ [عليه السلام] اعْجَبُوا لِهَذَا الْإِنْسَانِ يَنْظُرُ بِشَحْمٍ وَ يَتَكَلَّمُ بِلَحْمٍ وَ يَسْمَعُ بِعَظْمٍ وَ يَتَنَفَّسُ مِنْ خَرْمٍ.
و درود خدا بر او، فرمود: از ويژگىهاى انسان در شگفتى مانيد كه: با پاره اى «پى» مىنگرد و با «گوشت» سخن مىگويد؛ و با «استخوان» مىشنود و از «شكافى» نَفس مىكشد!
@ basijezadi
#تشکیلات
استاد پناهیان: ما #فوقالعاده_زرنگیم (!) و برای اینکه گیرِ امتحانات اجتماعیِ #سخت نیفتیم، با هم کار نمیکنیم! و از کنار هم رد میشویم و ارتباطمان را در حدّ یک «سلام و علیک» نگه میداریم و #کارتشکیلاتی نمیکنیم. ۱۳۹۵/۰۳/۰۲
@basijezadi
🔴احترام پوتین به رهبرانقلاب #امام_خامنه_ای
🔶طبق جدول پوتین برای حقارت رهبران جهان، دیر به ملاقاتها میرود.
🔸در دیدارش با ترامپ او را ۲۰ دقیقه معطل کرد، وی با ۱۴ دقیقه تاخیر بیشترین احترام را به ملکه بریتانیا گذاشته است!
🔸اما پوتین در ایران با کنار زدن تشریفات رسمی سریعا از فرودگاه به بیت رهبری رفت تا زمان از دست نرود
@basijezadi
☀️☀️#دختران_آفتاب☀️☀️
قسمت #بیست_وششم
- شايد من متوجه شده باشم كه راحله
چي ميخواد بگه! فكر ميكنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصصهاي مربوط به زنها، ما ميتونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن.
عاطفه گفت:
- ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟
جوابش را راحله داد:
- اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. ميدونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ ميده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي ميدونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم.
راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت:
- ببين كار رو داريم به جايي ميرسونيم كه ميخوايم تو حكم خدا هم دست ببريم.
اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.
- پس اين لكنته چرا دوباره ايستاد!
ماهم برگشتيم واطرافمان رانگاه كرديم تاببينيم چه اتفاقي افتاده است. تازه متوجه شدم كه بيرون هوا كاملا" تاريك شده است. عاطفه گفت:
- اُف! هوا تاريك شده وما نفهميديم!
ثرياگفت:
- ازبس حرف ميزنين. من كه سرم درد گرفت، فك شماهارو نمي دونم.
- اتفاقا" ماهم دهنمون كف كرد ازبس حرف زديم.
فاطمه ازجايش بلندشد. دستي به شانه عاطفه زدوگفت:
- خسته نباشين بچه ها! انصافا" كه دستتون درد نكنه. بحث خيلي قشنگي بود. من كه خيلي لذت بردم.
عاطفه پريد ميان حرفش:
- راستي توچرا حرف نزدي فاطمه. توكه خودت هميشه يه ستون بحثي!
- بس كن عاطفه، كم چاخان كن،بذار ببينم چي ميخوام بگم. آهان! بچهها حالا ديگه اذان را گفته اند. ماهم اينجا ايستاديم براي نماز! فكركنم بحث شما هم براي امشب كافي باشه. چون بقيه ميخوان استراحت كنن. ممكنه بحث كردن مزاحمشون بشه. پس بقيه بحث باشه تا اطلاع ثانوي.
🔸فصل پنجم🔸
همه رفته بودند به جز من و ثريا! رفته بودند تلفن بزنند. ولي من و ثريا نرفتيم.
گفتم:
- پس تو چرا نرفتي ثريا؟ به خونه تون تلفن نمي زني بگي رسيدي؟ حوله اش را از ساك درآورد. حوله اش قشنگ بود. بدم نمي آمد يكي از اين حولهها داشته باشم! رنگش سبز سير بود، فكر كردم به رنگ چشم هايش هم ميخورد.
گفت:
- من شب زنگ ميزنم. بابام حالا خونه نيست! وسايل حمامش را درآورد. همه اش كامل بود. من كه يادم رفته بود ليف و صابون بياورم، گفتم:
ادامه👇
خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت.
چه سرود قشنگي بود!
يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد.
🕊🕊🕊
دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني.
🕊🕊🕊
فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
🕊🕊🕊
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني
قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
🕊🕊🕊
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
🕊🕊🕊
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
🕊🕊🕊
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #بیست_وهفتم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود.
فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت
و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است!
عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند:
🕊🕊🕊
دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني..
من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..
🕊🕊🕊
صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد.
فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: 🕊🕊🕊
دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
🕊🕊🕊
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است!
وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه
_انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم:
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
@basijezadi
🌿🍃🌿🍃
نهجالبلاغه
قسمت: بیست و چهارم
نامه شماره ۸
امَّا بَعْدُ، فَاذَا اتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَةَ عَلَى الْفَصْلِ، وَخُذْهُ بِالأمْرِ الْجَزْمِ، ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْب مُجْلِیَة، اوْ سِلْم مُخْزِیَة، فَانِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ الَیْهِ، وَانِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ، وَالسَّلامُ.
اما بعد (از حمد و ثناى الهى) هنگامى که نامه من به تو رسيد معاويه را به حکم نهايى، دعوت کن و براى يک طرفه شدن کار، او را به يک نتيجه جزمى وادار ساز سپس او را ميان جنگى آواره کننده يا تسليمى رسواگر مخير ساز، اگر جنگ را اختيار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پيش گرفت از او بيعت بگير و السلام.
@Basijezadi
❌❌📢📢
✅فرق امام خمینی(ره) با امام خامنه ای این است که امام خمینی ، بهشتی داشت ، رجایی داشت، مطهری داشت ، مفتح داشت وخود رهبری از بازوهای امام بودند...
🔴اما رهبر معظم انقلاب چطور...
خودش باید به جای رجایی از مستضعفین دفاع کند خودش باید به جای مطهری مبانی را بیا کند،
خودش باید به جای مفتح با دانشگاهیان هم کلام شود،
خودش باید به جای بهشتی از گفتمان انقلاب دفاع کند...
🔸برای همین متهم می شود به جناحی بودن! ولی امام تا وقتی این افراد بودند نیازی به بیان مطالب جزئی نداشت...
✅کاش بتوانیم مطهری و رجایی و بهشتی امام خامنه ای باشیم کاش...
@basijezadi
هدایت شده از یا زهرا
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بصیرت افزایی
❌چرا رهبر انقلاب مانند حضرت علی( ع) با اخلاص ها و... برخورد نمیکنه؟
جواب را در این کلیپ بشویند 👆
حتما ببینید👌
@Basijezadi
🔴 نقاط_ضعف پس از #انقلاب! 🔴
🔸هر #حکومت و کشوری حتما نقاط ضعفی هم داره! 👈 جالبه که مشکل ما با #مخالفین حکومت هم دقیقا همینجاست!
📌اگه واقعا این عده از وضع فعلی کشور ناراضی هستن چرا نقاط ضعف اصلی کشور رو نقد نمیکنن؟
📌چرا دقیقا جاهایی رو میکوبن و فحش میدن و دربارش #شایعه میسازن که جزو نقاط_قوت کشوره؟😟
📌 چرا بیشترین تخریب نصیب #سپاه میشه؟ مگه #امنیت مرزها و تولید جنگ افزارهای پیشرفته مون مشکل داره؟😕
📌چرا اینقدر درباره #نیروی_انتظامی و #پلیس تولید #نفرت و سیاه_نمایی میشه؟ مگه امنیت شهرها و روستاهامون حتی زبانزد دنیا نیست؟
📌چرا با صنایعی مثل #هسته_ای و #موشکی و از این قبیل مشکل دارن؟ مگه جز پیشرفت ازشون دیدیم؟ 😌
.
🔸 چرا دنبال حذف نقاط ضعف واقعی و کوبیدنش نیستن؟
❌چرا دنبال از بین بردن پدیده #آقازاده گی نیستن؟ و اکثریت اسطوره های سیاسیشون همونا هستن که صرفا به خاطر نام پدرشون وارد #نظام شدن!
❌مگه فحشا و بی بند وباری و بی غیرتی نقطه ضعف الانمون نیست؟ پس چرا اندک نقدی به #سینما ندارن؟ چرا سینه چاک #ماهواره هستند؟!😏
❌ مگه #بیکاری و وضع #اقتصادی و #اختلاس نقطه ضعف فعلی ما نیست؟ پس چطوره که سیاستمداران حامی واردات و مخالف تولید ملی و خودکفایی محبوبیت خاصی بین مخالفین حکومت دارن؟
❌ چرا افتخار میکنن که هسته ای رو دادیم تا بتونیم نفت بفروشیم؟ فروش منابع کشور، افتخاره؟ 😥
❌ چطوره که انباری ویلاهاشون ازخونه #دلواپسان بزرگتره؟ اما محرم و رمضان و حج و هیئت، دم از #فقرا میزنند؟! ☹️
🔸 شک نکنید کسایی که نقاط قوت کشور رو میکوبن و با نقاط ضعف کاری ندارن یا#مزدور کشورهای دیگن یا نونشون تو غبار آلود کردن فضاست! گول فریاد آی دزد آی دزدشونو نخورید! 🗣
#جنگ_نرم
@basijezadi