5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story
رازِ دَرونِ پَرده زِ رِندٰانِ مَست پُرس
کاینٖ حٰال نیستْ زاهِد عٰالی مَقام را
#حضرت_حافظ
🌸🍃❤️
@postchiy
مدیریت بحران فقط چایی :)♥️
#عکسنوشته_ناب #تکست_ناب #عکس_نوشته #چایی #کپشن_خاص #متن_کوتاه #نوستالژی
🌸🍃❤️
@postchiy
#دڪترهلاڪویی چقدر زیبا میگه ڪه:
بهترین انتقام از ڪسی ڪه
تورو ترک ڪرده اینه ڪه بعد از رفتنش
روز به روز خوشبختتر...
خوشحالتر و زیباتر زندگی ڪنی
نه اینڪه خودتو آزار بدے...!!
خیلی از آدمها
حتی #لیاقت ندارند ڪه
بهشون فڪر ڪنی،
چه برسه به اینڪه خودتو
به آتیش بزنی،
" اینو یادت باشه
اونی ڪه رفتنیه میره...!"
#حال_خوب #متن_جذاب
🌸🍃❤️
@postchiy
مامان بزرگ یه دعای خیر قشنگی داشت که میگفت؛
"الله سیزی،دنیا یولو یولداشیزدان یاریدسین"
من اونموقع ها فقط بلد بودم آمینشو برسونم
و زیادی توجه نمیکردم،
رفته رفته که سنم رفت بالا و رسیدم به زمان درک این جمله،
دیدم که چه دعای قشنگ و پر مفهومی برامون میکرده!
پیدا شدن یه رفیقِ پایه و باب خُلقیات آدم،واسه سفرِ پر چالشِ این دنیا،
پیدا شدن یکی که حتی پیاده طی کردن این مسافرت دور و دراز کنارش از دلچسب ترین لحظات باشه و با بودن باهاش خستگی ها سر خم کنن!
و با همدیگه از صفر واسه رسیدن به صد،تلاش کرد و موقع کم آوردن واسه هم دیگه انگیزه شد،
چقد حس شیرینیه!
چقد حس تکرار نشدنییه!
شریک شدن با کسی که موقع تموم شدن این سفر،با رقص آخرین قطره اشک های ذوق،
بگی از بزرگ ترین شانس های زندگیِ پر چالشم،قسمت شدن رفیقی مثل تو بود برام!
و با اوج خوشبختی،راهی سفر ابدیت بشی ...
#شقایق_انتظام
🌸🍃❤️
@postchiy
ازجمله دلخوشی های زندگی همین ماکارونیه!
هرکی هر مدلی درستش میکنه خوشمزست؛)
#حرفهای_قشنگ #حال_خوب
#متن_جذاب
🌸🍃❤️
@postchiy
دو درخت همسایه - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
5.2M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه شیرین و آموزنده
برای کودک دلبند شما🥰
در کانال پستچی🌱
🌸🍃❤️
@postchiy
🔻از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید . از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستمبدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد.
هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستانکه بودم، معلمم که من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهرویدانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشدهاش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟
#داستان_شب #داستانهای_آموزنده
🌸🍃❤️
@postchiy