🌵اردوگاه مفقودالاثرها🌿
قسمت:(۸)
💢در میان آب و آتیش💢
جنگ یه طرفه شده بود. اونا با تمام امکانات پیشرفته میزدن و پشت خاکریز مسقر بودن و ما با چند تا کلاش و آرپیچی و تیربارِ گرینف، در دشتِ باز بدون جانپناه باید با اونا میجنگیدیم. خیلی زود بچهها قیچی شدند و کاری از پیش نرفت. ناگفته نمونه که عملیات اون شب یه تک محدود بود. هدف از عملیات فقط فتح یک خاکریز و عقب راندن دشمن از اون بود. از اینجور عملیاتها اکثر شبها انجام میشد. گاهی پیروز بود و گاهی هم مثل عملیاتِ ما شکست میخورد. این بمعنای شکست در کل عملیات کربلای پنج نبود.
بعد از ساعتی، تک و توک نیروهای باقیمونده مجروح شده بودن و کاری از دستشون برنمیومد. دقیقا نمیدونم چند گردان در اون شب وارد عمل شد ، ولی اجمالا از تعدادی که حرکت کردیم معلوم بود که در محور ما دو سه گردان بیشتر شرکت نبودند و از هر گُردانهم فقط دو دسته یا یه گروهان شرکت داشت و بقیه پشتیبان بودند که اگه ما خاکریزو گرفتیم اونا بیان مستقر بشن و ما برگردیم.
همواره جنگ دو رویه داره و آن شب رویِ خودشو به ما نشون نداد و ما هم کاری از دستمون برنیومد و شرمنده امام و ملت شدیم. در اون شب پر خاطره عراقیها بر ما پیروز شدند و دستور عقبنشینی داده شد. با هر زحمتی که بود خودمو به لبه کانال رسوندم ، دیدم خبری نیست. بچهها همه شهید شده بودن و بعثیها اومده بودن روی خاکریز و تفنگهاشونو رو دست بلند کرده بودن شادی میکردن و میرقصیدن و با هم شعار میدادن که من فقط «هله بیک هله صدام حسین هله» رو متوجه شدم. وظیفه عقبنشینی بود. از تلاش برای بالاآمدن و رفتن سمت دشمن دست برداشتم و سعی کردم عرض کانال رو طی کنم و از اون طرف سمت ایران به هر صورتی شده از آب دربیام و برگردم خاکریز خودمون.
چند دقیقه بود که توی آب سردِ کانال بودم و دستخام یخ زده بود. دیگه قدرت نگهداشتن کلاشو نداشتم و بیحس شده بودن. اسلحه از دستم افتاد و رفت ته آب. ولی هنوز زخمی نشده بودم. یه ترکش ریز به ران پای چپم خورده بود که زیاد مهم نبود.
یکی از بچهها تیر خورده بود توی مچ دستش و داشت غرق میشد، تقاضای کمک کرد با دستِ چپم دستشو گرفتم و با دست راستشناکنان اونو به لبه کانال رسوندم. داشتم بر میگشتم که چشمم به رزمنده دیگهای افتاد که در آب غوطه ور بود .کمکش کردم، اونم روحیه گرفت و به لبه کانال رسید. این دو نفر نجات پیدا کردن یا در ادامه شهید شدن را نمیدونم، وظیفه من تو اون شرایط بحرانی که شنا بلد بودم کمک به اونا بود و بقیه کار با خدا بود. از گروهان ما دو دسته در عملیات شرکت کرد که کاملا متلاشی شدند. از یگانای مجاور بیخبر بودم و نمیدونستم چه بر سر اونا اومد. بعد از آزادی متوجه شدم که اون شب از حدود ۵۰ نفری که از گروهان ما به خط زده بودیم فقط چهار نفر زنده برگشته بودن و بقیه همه شهید شدن که اکثرا پیکرهاشون جا موند. ویه نفر همون شبِ عملیات اسیر شده بود که بعدا آزاد شد.
ادامه دارد.✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۹)
💢 در میان زمین و هوا 💢☁️
در ادامه ماجرا تصمیم گرفتم هر جوری شده از داخل کانال بیام بیرون و به سمت منطقه خودی حرکت کنم. ،
کناره کانال بشدت لیز بود، چند بار تلاش کردم بیام بالا، ولی هر بار سُر میخوردم و میفتادم توی آب. بالاخره هر دو دستم را در کناره کانال توی گل و لجن فرو بردم و با پا خودمو به سمت بیرون پرتاپ کردم. پاهام هوا بود که یکی از بعثیا منو دید و یه رگبار سمتم شلیک کرد. یه گلوله به ساق پا و یکی دیگه به پنجه پا و انگشت سبابهی پای چپم خورد و افتادم روی زمین. گل بود بهسبزه بود به نیز آراسته شد.
خودم از سرما و خستگی جون نداشتم تکان بخورم، حالا پای لنگ و خونریزی هم اضافه شد. دیگه با این وضعیت مطمئن شدم بصره رو یه تنه فتح میکنم. اونا اول فکر کردن کشته شدم و رگبار قطع شد و به رقص و پایکوبی خودشون ادامه دادن. یه خورده که تکان خوردم ، شدم زنگ تفریحشون. تا تکان میخوردم با انواع سلاحها، بطرفم شلیک میکردن. بخاطر تنوع چند تا آرپیچی هم زدند که از بالای سرم رد شدن.
منطقه رو با منور مثل روز روشن کرده بودن. همش از این میترسیدم که یه کماندو بفرستن این ور کانال و سرمو از بدن جدا کنه. زیاد شنیده بودم عراقیا شبانه اسیر نمیگیرن و در برخی از عملیاتها کماندوها رو فرستاده بودن سراغ مجروحین و سرشونو بریده بودن. با هر کوچکترین تکانی که میخوردم اونا جریتر میشدن و میفهمیدن هنوز زنده هستم و اطرافمو تبدیل به جهنمی از آتیش میکردن. منم هر بار چَند دقیقه کاملا بدون حرکت میموندم که فکر کنن کشته شدم و دست از سرم بردارن. چشمم به تنه نخلی افتاد که چند متر اون طرفتر افتاده بود. به هر جونکندن و یواش یواش سینه خیز رفتن خودمو به پشت نخل رسوندم و چند دقیقهای از آتیش دشمن در امون موندم. از زخمهام خون میاومد، بدنم یخ زده بود و کمکم تِشنهم شد. نگاهی به اطراف کردم تعدادی از بچهها بشدت زخمی شده بودن و توان حرکت نداشتن و حضرت زهرا و اباعبدالله رو صدا میزدن. بهشون گفتم بچهها هر کدوم میتونید آروم آروم با سینهخیز به سمت خاکریز خودمون حرکت کنید، اینجا بمونید میان سراغتون و شهید یا اسیر میشید. ولی هیچکدوم توان حرکت نداشتن و همونجا جا موندند و مظلومانه شهید شدند و سالها پیکرای پاکشون توی کربلای شلمچه موند.
دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. کمی که پشت نخل استراحت کردم با زحمت فراوون و زیرِ دید مستقیم دشمن و آتیشباری سنگین، تونستم مقداری از خاکریز فاصله بگیرم. فقط خدا میدونه اونا چند گلوله آرپیچی و چقدر فشنگ حرومم کردند.با هر بار سینهخیز رفتن خونریزی شدت میگرفت و بیحال میشدم. همهی وسایلم توی آب افتاده بود و چیزی برای بستن زخمها نداشتم.حتی اگه باند و امکاناتی هم بود در اون شرایط امکان استفاده کردن ازشون نداشتم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿
قسمت: (۱۰)
💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥
در فواصل نامنظم از هوش میرفتم و چند لحظه بعد با صدای انفجاری مهیب و پاشیده شدن گِل و لای روی صورتم دوباره بهوش میومدم و تلاش و حرکتم رو برای رهایی از مهلکه و رسیدن به خاکریزِ خودی ادامه میدادم. در ساعت اول هر حرکت جزئی من در دید مستقیم دشمن بود و توفانی از تیر و آرپیچی به سمتم روانه می شد و عجیب این بود که در این فاصله کوتاه چطور آبکش نشدم. شاید توسل به معصومین علیهم السلام و تنه نخلای افتاده بر زمین و در یه کلمه مشیت الهی بر زنده موندنم بود.
حالا از همه ی مسائل که بگذریم ، تعجب من اینه که مگه نمیدونستن من روحانی گُردانم ، چطور جرات می کردن بسمت روحانیت شلیک کنن؟! بقول سریالای کره ای میخواستم بگم چطور جرات میکنید در مقابل روحانیت بایستید؟ 😉
صدای توپ و خمپارهها اجازه نمیداد صِدام بهشون برسه ! بشین بابا سرِ جات بپا نیان سرتو بکنن ، ببرن پشت خاکریز باهاش فوتبال بکنن !
از بین مجروحین تنها کسی بودم که زخم کمتری داشتم و تونسته بودم مقداری خودمو دور کنم. گاهی نگاهی به پشت سر میکردم ببینم از اونا کسی تونسته خودشو بکشونه سمت ایران یا نه، ولی متاسفانه خبری نبود.
قدم بقدم و لاکپشتوار از دشمن دور میشدم و امیدوار بودم با ادامه این روند، اگه خدا یاری کنه بتونم همون شب خودمو به خط برسونم. نیزارهای کوتاه هم گاهی به مددم میومدند و لحظاتی لابلای اونا قایم میشدم و نفسی چاق میکردم. حالا دیگه از حجم مُنورها کاسته شده بود و شاید از خط دشمن صد متری فاصله گرفته بودم و در دید مستقیم نبودم. البته شب اینجوری بود ، قضیه روز فرق میکرد. لحظات و ساعات به سختی و کندی سپری میشد و سستی بدن، سرما ؛ خونریزی و عطش مثل سپاه ابرهه از هر سو به سَمتم هجوم اورده بودن. بادگیرِ تنم تکهتکه شده و هر چند متر تکهای از اون جدا میشد و پشت سرم جا میموند. با پاره شدن بادگیر سرما تا مغز استخونم نفوذ میکرد و مانع میشد که بتونم حرکت ثمربخشی انجام بدم. تلاش و جونکندنم برای برگشت با بیهوشیهای پیدرپی خنثی میشد. بدنم سنگین شده بود و نای حرکت نداشتم. من بودم و یه دنیا تنهایی و بیکسی. بعد از ساعتها تلاش، کمکم سپیده صبح پیدا شد. با زحمت و بدون وضو و درازکش و در حالیکه صورتم روی شورهزار نمناک منطقه بود، نماز صبحمو خوندم. نگاهی به اطراف کردم. جز نخلای سوخته ؛ جنازههای متلاشی شده؛ سیم خاردار و ترکشهای فراوون که هر جا ریخته بودند و نیزارهای کم پشت، چیزی دیده نمیشد. خبری از آدمیزادِ زنده نبود. تا چشم کار میکرد و گوش میشنید جنگافزارهای بیجانی بودند که غرش کنان در پی بیجان کردن انسان بودند و بس. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms👈عضویت
سربازِ جهاد تبیین
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿 قسمت: (۱۰) 💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥 در فواصل نامنظم از هوش
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۱)
💢 دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم !🌴
نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صدو پنجاه،دویست متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم میکنن و همینجا آرامگاه ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم گفتم اونا که منو میبینن، بزار فکر کُنن کشته شدم و دیگه بسمتم شلیک نکنن.
امروز و در حالیکه در کمال آسایش و آرامش هستم، گاهی به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش، تنها و بیکس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غربپرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیدهی وطنم تحمیل شده
به هر بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کمپشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقیها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتم و منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازهای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلولههای توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر میشدن و ترکشها از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و میدونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جا هم منو از میون هزاران گلولهی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی از این وضع دعا کردم.
هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب راندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه توی ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو میگذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شورهزار به داخلشون چه حالی به من میداد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودم هم خارجه و نمیدونم با چه واژههایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روایتگر روزهای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۲)
💢مسابقه من و جوجه لاکپشت 🌴
هوا که تاریک شد حرکتم رو دوباره شروع کردم. خیالم راحت بود که دیگه دشمن نمیتونه منو ببینه. اولش سینهخیز میرفتم یخورده که دور شدم بلند شدم و یه پایی میدویدم. خیلی تلاش میکردم هر چه زودتر به خط برسم و از این وضعیت نجات پیدا کنم. از نظر خودم مثل موشک میرفتم ، ولی بعد از یه ساعت که نگاهی به پشت سر مینداختم میدیدم فوقش صد متر راه رفتم. انگار دو تا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن. ضعف و خستگی تموم بدنمو گرفته بود و تشنگی امونم رو بریده بود. از بس خونم ازم رفته بود سرم گیج میرفت. لباسهام هنوز خیس و ِگلی بودن و براحتی سرما رو جذب خودشون میکردن. نه میتونستم اونا رو در بیارم و دور بندازم نه با اون هوا خشک میشدن. بیتحرکی اون دوازده ساعت روز قبل هم لباسها رو تبدیل کرده بود یه تکیه چوب خشک. باید بخاطر خودم اونا رو تحمل میکردم، بلکه به جایی برسم که بتونم اونا رو عوض کنم. نماز مغرب و عشا رو که با همون وضع خوندم مسیرم رو ادامه دادم. بعضی وقتا انگار خوابم میبرد. با خودم می گفتم آخه الان چه وقت خوابه. ولی خواب نبود . پیدرپی از هوش میرفتم و مثل یه جنازه بیحرکت میموندم. اگه انفجار گلولههای توپ و خمپاره در اطرافم نبود شاید هیچوقت به زندگی برنمیگشتم. باید ممنون میشدم از بعثیا که خوابشون نمیاومد و مدام طناب توپا رو میکشیدن.
از غروب آفتاب تا یکی دو ساعت مونده به اذان صبح این تناوب بین حرکت و بیهوشی ادامه داشت و تنها توقف اختیاریم همون چند دقیقه ای بود که برای نماز مغرب و عشا انجام شد. کورنومتر نداشتم ببینم در ساعات گذشته چقدرشو حرکت کردم و چقدر بیهوش بودم. ولی همینقدر میدونم که اگه با یه جوجه لاکپشت مسابقه میذاشتم، اون ده بار مسافت بین شروع تا پایون رو رفته بود و هر وقت که از کنارم رد میشد یه گاز کوچولو از پام میگرفت و میرفت.😉
با روشن شدن تعدادی منور، چشمم به پایگاهی خورد که از دور پیدا بود. مسیرم رو به سمت اون پایگاه ادامه دادم و مثل ماشینی که بنزین سوپر بریزن تو باکش، گازشو گرفتمو با حداکثر سرعت «مثلا دویست متر در ساعت» به سمتش حرکت کردم. نزدیک مقر که شدم دیدم از پایگاهای متروکه عراقه. وارد محدوده پایگاه شدم و به لطف منورهای اهدایی حزب بعث، دیدم دو ردیف اتاق سیمانی روبرو هم ساخته شده و یه محوطه بزرگ بین اونهاس.
اونقدر توپ و خمپاره خورده بود توی پایگاه که سقف اکثر اتاقها فرو ریخته و مخروبه شده بودن. به هر حال کاچی بِه از هیچی و این نشانه خوب و امیدوارکننده ای برام بود. تازه متوجه شدم که اصلا از مسیر دیگه برگشتم چون شب عملیات همچین مقر و پایگاهی در مسیر حرکتمون نبود. به هر حال رسیدن به اینجا و پناه گرفتن داخل اتاقها یه موفقیت بود و حداقل منو از شر سرما و ترکشهای سرگردون نجات میداد. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌴روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۳)
💢 واقعا کویت بود.💢
یکی از اتاقها نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته. یه تخت خوابِ آهنی با تختههای چوبی. از فرط خستگیِ شدید روی همون تخت خوابم برد. دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دهها بار با صدای انفجارهای سنگین از خواب میپریدم و چند لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظهای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمیدونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمندههای ما یا واقعا بیهدف، نمیدونم. چند دقیقهای هم که صدای انفجار قطع میشد و خوابم میبرد با کابوسی وحشتناک از خواب میپریدم. خواب می دیدم عراقیها پایگاه رو محاصره کردن و دارن بسمتم میان. یه وقت هم خواب میدیدم بچهها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیام از خواب میپریدم. گاهی هم خواب میدیدم برگشتم ایران و پیش خونوادهام هستم. آخه بابا توی یه شب اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی !
اون شب بجای خواب و استراحت، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارهای پیدرپی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونهایی که گفتم نداشتم😉 .
یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلولهای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا میکرد میخورد توی سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارها چند دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود.
انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابهام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت. خوشبختانه بسته کمکهای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتین رو شکافتم و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس. لباسهای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم. نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمهام. حسابی با بتادین شستم و باندپیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. در میون شلوارها گشتم همشون رو برای دو نفر دوخته شده بودند😅 و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم میکردم. انگار برادران بعثی میدونستن من میام اینجا و چه نیازهایی دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و با لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمیکرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت: (۱۴)
💢یکی با من حرف بزنه💢
یه روز و دو شب بود که با احدی سخن نگفته بودم و در تنهایی مطلق قرار داشتم. آرزوم این بود یه ایرانی رو ببینم و چند لحظه باهاش همکلام بشم. تنهایی خیلی کشندهاس. تا آدم تنها نشه درد و مصیبت تنهایی رو نمی فهمه. تا چشم کار میکرد ، خاکریز بود و مواضع متروکه و مخروبه ، تانکا و ماشینهای سوخته ، موانع ، سیم خاردار و اجساد پوسیده و بجا مونده. جهانی پر از سر و صدا ، در عین حال برای من خاموش. جز خدا کسی نبود که باهاش حرف بزنم و از درد و مشکلاتم براش بگم. نه من زبون غرش جنگ افزارها و صدای مهیب انفجارها رو می فهمیدم و نه اونا زبون منو. خواستشون فقط ریختن خون بود و بیجان کردن موجودات دیگه. سازندگانشون فقط این زبون رو به اونا یاد داده بودن که من خیلی خوشم نمیاومد با این زبون با من حرف بزنن.
اونا با بیرحمی تموم در دو سوی خطوط نبرد ، جان انسانها رو میگرفتن و در وسط معرکه تنها جانی که هر آن در معرض خطر مرگ بود من بودم. گاهی از خدا میخواستم خلاصَم کنه و با یکی از این انفجارها پودر بشم و به آرزوی دیرینهام که شهادت بود برسم ، اما همینکه با موج انفجاری سنگین از جای کنده میشدم، ته دلم خالی میشد ، خودمو به زمین میچسبوندم و دست به دامن خدا و معصومین میشدم که نجاتم بِدن. بالاخره انسانه و حب ذات و جانِ شیرین.
من بودم و خاطراتم از خونواده و همسر و طفل پنج ماه و نیمه ای که تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کانون خونواده سه نفره مو گرم کرده بود و به عشق اسلام و امام اونو مادرشو بخدا سپره بودم . همه اون گریهها و خندهها در خواب و بیداری برام مجسم میشد و گاهی انقد با خاطراتم غرق میشدم که دستامرو برای بغل کردنش دراز میکردم و لحظهای بعد خالی بر میگشتن. تصور لبخندهاش منو بشدت آزار میداد و آرزو میکردم یه بار دیگه حیسنم رو بغل میکردم و میبوسیدم. گاهی انقد در تصور و تخیلاتم غوطه ور میشدم که بیمارستان و بستری شدن و بچه ای که اونو روی سینهم گذاشتن و درحالِ نوازش کردنش هستم برام مجسم میشد. و چند لحظه بعد، انفجاری مهیب و زوزه خمپارهای که ترکشهاش از کنارم رد میشدن رشته تخیلاتم رو پاره میکرد و دوباره به زندگی واقعی و سرنوشت مبهم و نامعلومی مُبتلاش بودم بر میگشتم.
هر وقت خواب میرفتم، میدیدم دارم با یکی حرف میزنم. تازه اینجا بود که به اهمیت همنشینی و زندگی اجتماعی پی بردم. خدایا همین همکلام شدن چه نعمتی بوده و من از اون غافل بودم و هیچ وقت شکرشو بجا نیاوردم و تنهایی چه بد دردی است که در جمع احساس نمیشه و روزگار خودشو میخواد تا به انسان بفهمونه که خدا خیلی به ما داده نعمت داده که از اونا غافلیم!
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🔻
قسمت: (۱۵)
💢 تجسم عالم برزخ 💢
در لحظات کوتاهِ خواب و بیهوشیهای گاه و بیگاه، تمامی صحنههای زندگی از زمانی که کودک بودم تا ان روز که بیست سال از عمرم گذشته بود، تا وقایع ریز و درشتِ عملیاتهای گذشته و خاطرات تلخ و شیرین، همه و همه مانند یه سریال طولانی و مستند جلوی چشمام مجسم میشد. رفتارهای خوب و بدم. تلخیها و خوشیهای زندگیم. پدر و مادر ، همسر و یگانه طفلم تا دوستان باصفای حوزه علمیه و وقایع پرماجرای چند روز گذشته.
اینجا بود بیاد روایتی افتادم که در لحضات آخر عمر و سکرات مرگ همهی وقایع گذشتهی زندگی برای انسان مجسم میشه.
دیگه داشت باورم میشد که لحظه رفتن فرا رسیده و باید خودم رو برای شهادت آماده کنم. اما در عین حال برای زندهموندن تلاش میکردم و حاضر نبودم دست از تلاش بردارم و تسلیم بشم.
از طرفی سینه خیزهای متوالی در نیزار و بر روی سیم خاردارها ، دستام رو تا آرنج شیارشیار و زخمی کرده بود و بشدت میسوخت. نمک شورهزار که وارد زخمها شده بود، سوزش رو چند برابر میکرد. آبی هم در اختیار نداشتم کمی بریزم رو دستهام و سوزشش کمتر بشه. از مرهم و پماد هم خبری نبود. با خودم گفتم شاید تو این اتاقها از این چیزا پیدا بشه نگاهی داخل اتاقها کردم . چند کسیه پلاستیکی به میخ آویزون بود با خوشحالی رفتم سراغشون. یکی از نایلکسا رو پایین کشیدم و باز کردم دیدم همونیه که میخواستم. اینجا چه خبره؟ همه چی هست. داخل یکی از کیسهها وسایل اصلاح صورت و بهداشتی بود.
یه قوطی تیوبیی داخلش بود. شک نکردم که کِرِم هستش بیمعطلی درشو باز کردم و مقداری مالیدم با دستهام. چشمتون روز بد نبینه انگار یه شیشه اسید ریختن رو دستم. چی بود این. چرا اینجوری شد؟
نه تنها دستهام نرم و اروم نشد که درد و سوزشش چند برابر شد. جلز ولز میکرد و میسوخت و من از کرده خودم نادم که چرا اولش خوب نگاه نکردم ببینم چیه! حالا خر بیارو باقلی بار کن. آبی هم که نبود بشورمش. کِرِم نبود ، خمیر ریش بود.! راستش تا اون زمان اولا خمیر ریش ندیده بودم و بعدشم اینقدر دستهام میسوخت که اصلا نگاه نکردم روشو بخونم و با خیال اینکه کِرمه زدم به دستام و عجب کِرِمی!
گذشته از ماجرای خمیر ریش ، بقیه کارها خوب پیش میرفت. کمکم به فکر تهیه آب و غذا افتادم و با سرک کشیدن به اتاقهای مختلف و نگاه کردن لابلای خرابهها پی قمقمه و دبه آب میگشتم. ولی چیزی پیدا نکردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۶)
💢معجونِ بینظیر با طعم باروت🔻
خیلی تشنَهم شده بود. دو روز بود یه قطره آب نخورده بودم. خونریزی تشنگیمرو بیشتر میکرد و لبام مثل دو تکه چوب خشک شده بودن. اطرافم رو وارسی کردم و نگاهی به داخل محوطه کردم، چشمم به گالن ۲۰ لیتری فلزی خورد. مردد بودم برم سمتش یا نه؟ خطر زیادی تهدیدم میکرد و احتمال داشت با خارج شدن از اتاق آماج گلوله و ترکش قرار بگیرم، اما درنگ جایز نبود و با سینهخیز به طرف گالن رفتم. نزدیک دبه آب که رسیدم دیدم یه ترکش به قسمت پایینش خورده و سوراخ شده بود. مطمئن شدم اگه آبی هم توش بوده ریخته، ولی به هر حال امتحانش ضرری نداشت. دبه را بلند کردم دیدم کمی سنگینه. اونو کشوندم و بردم داخل اتاق. مقدار کمی آب تهش مونده بود. دیگه ازین بهتر نمیشد. آب رو خالی کردم توی یه لیوان روحی که همونجا پیدا کرده بودم. مقدارِ کمی آب و گلِ بسیار بدبو و متعفن به اندازه یه لیوان تهش مونده بود. خواستم بخورم با وجود اینکه شدیدا عطش داشتم، نتونستم و قابل خوردن نبود. نزدیکِ یه ماه از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود و آب کاملا گندیده بود. اتاق رو گشتم یه قوطی شیر خشک پیدا کردم. قوطی رو باز کردم. لب و دهانم خشک بود و شیر خشک پایین نمیرفت. آبِ داخل لیوان رو چند دقیقهای گذاشتم تا تهنشین بشه. مقداری شیر خشک قاطی آب کردم. جاتون خالی معجونی بینظیر درست شده بود. یاد گرفتن و درست کردن این معجون سخت نیست.
مواد لازم: مقداری گِل، نصف لیوان آب گندیده و چهار الی پنج قاشق شیرخشک با طعم دود و باروت بود. بجای باروت اگه در دسترس نیست میشه از طرقه یا سرِ چوب کبریت استفاده کرد.
بگذریم، دو سه قاشق رو با زحمت خوردم. بسختی از گلوم پایین میرفت. داشت حالم بهم میخورد و ناچار شدم کنارش بزارم. حالا لازم بود بعد از خوردن این معجون نیروزا مقداری استراحت میکردم تا هضم بشه و بتونم فکری برای ادامه راهم بکنم. چند دقیقه ای رو روی همون تخت دراز کشیدم و تو ذهنم ذهنم نقشهها و راهای گوناگون رو برای خلاص شدن از این وضع میکشیدم و بررسی میکردم، ولی هیچکدوم از این فکر و نقشهها به نتیجه مشخصی ختم نمیشد. تو اون شرایط چقدر دوست داشتم و ارزو می کردم الان ایرانیا پیشروی میکردن و امدادگرها میومدن منو بلند می کردند و با برانکارد میبردنم عقب.! خب آرزو بر جوانها عیب نیست و منم یک جوون بیست ساله بودم و تو اوج آرزو، خیلی به خودم دلداری میدادم که ناامید نشم و روحیم رو از دست ندم. هی با خودم میگفتم امروز رو هم صبرکن حتما بچهها میان. ان شاء الله فرجی میشه و نجات پیدا میکنی.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۷)
اگر تیر عالم بجنبد ز جای 🔻
بعد از ساعاتی استراحت تصمیم گرفتم سرکی به بقیه اتاقای روبرو بکِشم ، شاید آبی یا کنسروی پیدا بشه. میترسیدم از اتاق خارج بشم و ترکش بخورم، چون مرتب توپ و خمپاره میخورد توی پایگاه و ترکش همه جا پخش بودن و یا اینکه گشتیهای دشمن منو ببینن. با خودم میگفتم نکنه گشتیهای دشمن در این اطراف پرسه بزنن، یا با دوربین منو ببینن و افرادی رو بفرستن اسیرم کنن. بعد از مقداری که با خودم کلنجال رفتم آخرش در یه لحظه تصمیم گرفتم اتاق رو ترک کنم و با سینهخیز رفتم سمت اون طرف.
فکر میکردم داخل اتاق برام امنتره ، ولی خدا به گونهای دیگر مقرر کرده بود که در مخیله من نمیگنجید. هنوز چند متری از داخل اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای انفجاری مهیب تمام وجودم را لرزوند و گرد و خاک زیادی در اطرافم بلند شد و مقداری خاک و پارههای سنگ و سیمان و آجر در اطرافم فرود اومد. خودم را به زمین چسباندم که ترکش نخورم. بعد از چند لحظه که به زمین میخکوب شده بودم سرم رو برگردوندم ببینم چه اتفاقی افتاده. متعجب وحیران از عنایت و امداد الهی در کمال ناباوری دیدم همون اتاقی که چند لحظه قبل از اون اومدم بیرون کاملا تخریب شده و سقفش ریخته بود. قسمتی از سقف خورده بود روی همون تختی که روش استراحت میکردم. اینجا بود فهمیدم شهید شدنی نیستم و ظاهرا تقدیرم جوری دیگه رقم خورده. اینکه دقیقا لحظاتی قبل از اصابت گلوله خمپاره روی اتاقی که توش بودم، این فکر به ذهنم خطور کنه و برای پیدا کردنِ آب و مواد غذایی بروم بیرون، جز امداد الهی و تقدیرم که زنده موندن بود چیز دیگهای نمیتونه باشه. گر چه هیچ آب و کنسروی پیدا نکردم ولی حداقل جانم محفوظ موند.
به هر حال روز دوم را تا شب در اون پایگاه سپری کردم و صبر کردم تا هوا کاملا تاریک بشه. نمازو که خوندم با توکل بر خدا حرکت رو شروع کردم. خیلی امید داشتم تاریکی شب و پنهان بودن از دید دشمن کمکم کنه و بتونم بعد از دو شباه روز خودم رو به خط خودی برسونم. گاهی با سینه خیز ، گاهی با نیم خیز و گاهی نیز با دویدن بر روی پای راستم تمام تلاش و توانم رو بکار گرفتم. شب تاریک بود و منطقه پر از موانع گوناگون و سیم خارادارهای حلقوی . جبهه هم مقداری آروم شده بود. هیچ نشونهای که بتونم راهم رو پیدا کنم وجود نداشت. نه ستارهای بود و نه در آن منطقه کوهی قرار داشت که راهنمام باشه و نه قطبنمایی داشتم که بتونم مسیر رو تشخیص بِدم. مسیرها و راههای مختلف رو میرفتم و امتحان میکردم و مرتب دور خودم میچرخیدم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۸)
💢یه شبِ بی حاصل💢
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمیدونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم خصوصا دستهام پاره و زخمی شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجآور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کمکم داشت روشن میشد. یه جایی توقف کردم و نماز صبحرو خوندم. اطرافم رو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصلهی نسبتا دوری (البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودم رو به نزدیکی پایگاه رسوندم . بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط میکردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینهخیز میرفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی میترسیدم و ترجیح میدادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقها زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا. میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشم و بزنم توی سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتها سینهخیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن، حالا به نقطه شروع ختم شده!. ساعتها فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اول. خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بینتیجه اس. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشم رو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقدر زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه میموندم و این همه انرژی مصرف نمیکردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم میچرخید و مرتب چشمام سیاهی میرفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیهم رو هم باختم! خیلی ناامید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونم رو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت میتونستم بدنم رو تکان بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشهای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمیدونم چقدر خوابیدم ولی بنظر می اومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms 👈
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۹)
💢 تسلیم سرنوشت🔻
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آرم گرفته بود. راستش نمیدونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی رو با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمندهها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگهای انجام بِدم. اگه نیومدن چه؟ اصلا چقدر بمونم. نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روز هم اگه حرکت کنم منو میبینن. دیگه داشتم کلافه میشدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشههای مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دَور خودم نمیچرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد. این بود که عزمم رو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال میدادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزاای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیلهای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتم و زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینهخیز در جاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم گفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیک ظهر از دور خاکریزی رو دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلهای سوخته هم بنظر بیشتر از اون منطقهای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمیشد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سوئی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیها و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms