🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۶۸)
💢فرار نافرجام دانشجویان 💢
از بِدو برس نگهبانا متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. کمکم بو بردیم که بچهها فرار کردن. همه خوشحال بودیم که بالاخره سه نفر تونستن فرار کنن و لیست و اسامی بقیه رو ببرن ایران و حداقل ایران بدونه ما بیش از سه ساله که اسیر هستیم. روز اول فقط مدت کوتاهی برای دستشویی درها رو باز کردن و خیلی سریع دوباره فرستادنمون داخل و خیلی معطل آمارگیری نشدن.
دعا میکردیم بچهها موفق بشن و بسلامت به ایران برسن. هزار جور شایعه داخل اردوگاه پیچیده بود و هر کسی چیزی میگفت. شب که شد بعثیا خبر دستگیری بچهها رو اعلام کردن، ولی چون خبری از آوردن بچهها نبود فکر کردیم دروغ میگن و میخوان روحیه ما رو خراب کنن. روز دوم که جنب و جوش کمتر شده بود و بچهها توی بیمارستان صحرایی و بعقوبه بودن. دودل شدیم و از آرامش حاکم بر اردوگاه داشت باورمون میشد که بچهها رو گرفتن، ولی هنوز امیدوارم بودیم که شاید موفق شده و رفته باشن، ولی متاسفانه شب دوم که در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نگهبان داشتن افرادی رو میزدن و صدای بچهها بگوشمون رسید، انگار دوباره همهمون اسیر شدیم و دیگه فقط برای سلامتی و زنده موندن بچههای فراری دعا میکردیم. نامردها بچهها رو به در و دیوار میکوبیدن و با کابل میزدن. اون شب یکی از وحشیانهترین شکنجههایی صورت گرفت که شاید در طول دوران اسارت بیسابقه و یا حداقل کم سابقه بود. همه نگران بودیم مبادا احمد و مسعود و هاشم نتونن زیر شکنجه دوام بیارن و شهید بشن. همه یهپارچه، برای زنده موندنشون دست به دعا بلند کرده بودیم. شاید آوردن موقتشون به قلعه و اون رفتار وحشیانه با اونا برای این بود که به ما نشون بدن این عاقبت کسانیه که بخوان اقدام به فرار بکنن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
راوی: #احمد_چلداوی
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۶۹)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۱)💢
احمد چلداوی در کتاب خاطرات ۱۱ میگه: شبی که ما رو به قلعه بردن بعد از یه کتک مفصل، یه اتاق رو برامون خالی کردن. داخل اتاق هیچگونه زیرانداز یا پتویی نبود. دست و چشممون هم بسته بود. برای گرم کردنمون مجبور شدیم مقداری بشین و برپا بریم. تا صبح از سرما لرزیدیم. بعثیا که نگران ارتباط ما با بچهها بودن، فردای اون روز ما رو منتقل کردن به اتاقی که بیرون قلعه بود. دستهای هاشم رو بخاطر شکستگی نبسته بودن. هاشم اومد دستامون رو باز کرد. چند روزی که در اون اتاقک زندانی بود خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و ما برای قضای حاجت مجبور بودیم از گوشة اتاق استفاده کنیم. تموم اتاق بوی مدفوع گرفته بود. هر وقت عراقیا برامون غذا میآوردن سریع دستامون رو میبستیم. جالب این بود بعدش میومدن ظرف خالی رو میبردن و هیچوقت به فکرشون نرسید که اینا با چشم و دست بسته چطور غذا میخورن.؟!
احمد میگه چند روز بعد با توپ و تشر و لگد ما رو از اتاق بیرون آوردن و ناظم، نگهبان چاق عراقی گفت: حکم اعدام شما صادر شده و ما داریم شما رو میبریم بغداد برای اعدام.
گفت: یکی از اسرا رو صدا بزنید تا وصیت شما رو گوش کنه. به ذهنمون رسید که با این نقشه میخوان بچههایی که احتمالا از نقشۀ فرار ما باخبر بودن رو شناسایی کنن. تازه فهمیدیم که گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردار و جا موندن اون و انداختن من توی جعبه عقب و پاره کردن اسامی چه نعمتی از طرف خدا بوده.
هاشم و مسعود گفتن ما وصیتی نداریم منم گفتم: منم وصیتی ندارم. ما سه نفر رو عقب ماشینی انداختن و حرکت دادن. دم دژبانی که رسیدیم دژبان سوالاتی کرد و یکی از نگهبانا گفت: که این سه اسیر فراری رو می بریم بغداد برای اعدام.
اتومبیل ایستاد و هر کدوم از ما رو به یه درخت یا چوبهای که ظاهرا برای اعدام بود بستن. با خودم گفتم از بعقوبه تا بغداد مسافت زیادیه چطور به این زودی رسیدیم. باز هم اصرار کردن اگه وصیتی دارید بگید، ولی ما هیچی نگفتیم. با دستور فرمانده جوخه آتیش تشکیل شد و صدای گلنگدن شنیده شد. ای بابا انگار جدی شده و میخوان ما رو بکشن. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما صدای شلیکی نیومد. همون وقت یکی بلند گفت: اینا مشمول عفو سیدالرئیس صدام حسین شدن. برِشون گردونید. فهمیدیم همه اینا بازی بود برای ترسوندن ما که دیگه فکر فرار به سرمون نزنه. دوباره برمون گردوندن همون اتاقک کثیف.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۰)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۲)💢
بعد از چند روز منتقلمون کرد اتاقی نزدیک همون بیمارستان که ازش فرار کرده بودیم. اونجا بشدت فلک شدیم و تا سر حد مرگ شکنجهمون کردن طوریکه من کاملا بیحال شدم. صبح بیحرکت بودم رفتن پرستار آوردن و یه سُرم به من وصل شد و مقداری حال اومدم. مسعود و هاشم رو شب قبلش از پیش من برده بودن و من براشون نگران بودم. بعد از مدتی دوتاشون رو آوردن. مدت زیادی توی همون اتاق ردهه بودیم. یه روز روی یکی از ظرفهای غذا«قُصعه» کلماتی رو حک کردیم و برای بچههای قلعه پیام فرستادم. بعد از مدتی جواب پیام اومد و مطمئن شدیم بچهها از زنده بودنمون با خبر شدن. بعد از چند روز یه دست لباس تمیز برامون اوردن و سوار یه ماشینمون کردن. سه چهار ساعت تو راه بودیم. متوجه شدیم که برمون گردوندن اردوگاه تکریت ۱۱ و انداختنمون داخل سلولهای انفرادی.
شب یکی از نگهبانها اومد و ما رو بشارت داد به شکنجههای فردا. دوباره برگشته بودیم به اردوگاه مخوف تکریت 11 با اون نگهبانها و شکنجهگرای معروف و سنگدل. من و مسعود رو هر کدوم تو یه سلول انداختن و هاشم رو بخاطر شکستگی دست تو راهرو رها کردن و رفتن. همین برای ما شد یه نعمت. هاشم وقتی مطمئن شد دیگه نگهبانا برنمیگردن اومد در سلول من و مسعود رو وا کرد و سه نفری شروع کردیم به بحث و نقشه کشیدن. قرار شد خودمون رو به مریضی بزنیم. من با استفراغ خونی و اونا با اسهال خونی. هماهنگ کردیم که وقتی درها وا شد من وانمود کنم نمیتونم بیرون برم و هاشم بگه که حالش خرابه. داخل سلول بشدت بوی تعفن میداد و بعثیا حاضر نبودن بیان تو و منو ببرن. هاشم و مسعود رو فرستادن و اونا هم زیر بغلمرو گرفتن و کشیدن بیرون. قبلش زبونمرو گاز گرفته بودم و دهنم پر از خون بود و مقداری شوربا هم کردم توی دهانم و به محض اینکه بچهها منو بیرون آوردن شروع کردم به استفراغ خونی تصنعی و خودمرو انداختم. مقداری زدن دیدن بیفایدهس. فرمانده گفت «هذا دا ایموت راح نبتلی خابروا الدکتور» بابا این داره میمیره حالا گرفتار میشیم برید دکتر رو خبرکنید. نقشهم گرفته بود و آخرش منتقلم کردن بیمارستان بدون اینکه شکنجه بشم. فقط چند تا لگد و کابل خوردم. یه هفته بستری شدم و بعدش به لطف خدا واقعاً مریض شدم و یه هفته دیگه تمدید شد. توی اون شرایط مریضی نعمت بزرگی بود و منو از مرگ نجات میداد.
راوی: #احمد_چلداوی
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۷۱)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۳)💢
بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلومنیوم.ام.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم. مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطراسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول میبردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک میزدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمیخوردیم تعجب میکردیم. تقریبا تموم بهار رو توی اون انفرادی سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم.
برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار میکردم. زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال میکشیدم. ولی تا مسئله به انتها میرسید اولش بخار میشد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو میدونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم. گاهی که نیاز به غسل پیدا میکردیم. در اوقاتیکه میبردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر میگرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام میدادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِمون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کمکم عادی شد.
این قصه ادامه دارد✅
راوی: #احمد_چلداوی
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چهره_ماندگار_کشور
حماسه ماندگار #شهید_محمد_شهسواری در چنگال دژخیمان بعثی و تجلیل رهبر معظم انقلاب از ایثار و جانفشانی این آزاده جیرفتی.
#رعیت_زاده
#کانال_شقایق_ها
@pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۲)
💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۴)💢
یه روز طبق معمول چشمامون رو بستن و گفتن خیلی سریع آماده شید میخوایم ببریمتون بغداد. تا در یه دادگاه نظامی محاکمه بشید. همه اعضای دادگاه نظامی بودن. ما سه نفر نشوندن روی زمین و متهمین(نگهبانای عراقی) داخل یه قفسه آهنی به بلندی تقریبا ۷۰ سانت مثل گله گوسفند جا داده بودن. اونا کسانی بودن که در شب فرار ما در بیمارستان بودن و مسئولیتی داشتن. متهم اصلی نجم همون نگهبان شکنجهگر بود که به قصد کشت ما رو شکنجه کرده بود و میخواست با اسپری منو خفه کنه.
قاضی از من پرسید کسی از این جماعت با شما همکاری داشت؟
یاد شکنجههای بیرحمانۀ نجم افتادم. حالا وقت انتقام بود و با یه کلمهی بله میرفت پای چوبه اعدام و بقیه هم به زندانهای طولانی محکوم میشدن، ولی وجدانم قبول نکرد و یاد این حدیث افتادم که «النجاه فیالصدق» گفتم نه هیچکدوم از اینا خبر نداشتن و هاشم و مسعود هم همین رو گفتن. بعد از شور و مشورت برای نجم و بقیه ۹ ماه زندان مشخص شد که با التماس و پادرمیونی یکی از افسرهای بعثی که میگفت قربان اینا زن و بچه دارن و عائله شهدا«کشتههای عراقی» هستن به ۶ ماه تقلیل پیدا کرد.
بعد از صدور حکم و اتمام دادگاه، قاضی که یه سرتیپ بود با غرور رو به اطرافیاش کرد و گفت: سربازهای خمینی همه بیسواد هستن و اینا رو که میبینید و عاشق خمینی هستن، شرط میبندم که بیسوادن و روشو به من کرد و پرسید: چند کلاس سواد داری؟ گفتم دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برقِ دانشگاه علم و صنعت ایران هستم. از عصبانیت صورتش قرمز شد و داشت منفجر میشد. توی همین حال با اشاره به مسعود و هاشم گفتم قربان این دو نفر هم دانشجو هستن. با عصبانیت گفت: گم شید و دستور داد ما رو از دادگاه بیرون انداختن. اون روز بجای حس انتقام، خداوند رحمت و عفو رو در دل ما قرار داد و باعث شد صداقت ما اون نگونبختا رو نجات بده و اعدام از سرشون گذشت.
دوباره ما رو سوار کردن و برگردوندن به اردوگاه تکریت ۱۱ و تا زمان آزادی در اونجا موندیم.
راوی: #احمد_چلداوی
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۳)
💢درسهاو برکات فرار دانشجویان💢
حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما برکات و درسهای زیادی برای خود اونا و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت همدلی و انسجام بیشتر بین بچهها شد و تا مدتها یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون دعا میکردیم.
همّ و غمّ همه شده بود غمخواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختیهای بیشمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن. این یه درس ایثار بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به معنویات و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزهای اسارت تداوم یافت. درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سختترین شرایط نباید ناامید وتسلیم شد. بچهها با این کارشون به بقیه آموختند که با امید و توکل میشود دست به کارهای بزرگ زد.
گرچه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچهها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و میتونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود.
درس دیگهی این حماسه بزرگ، حتی برای دشمن، روحیه مقاومت و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش میکردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار تیغ دو لبه بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر میگشت و مفتضحش میکرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجههای طاقت فرسا میفرستاد.
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۴)
💢فراریها ۶۶ روز بیشتر اسارت کشیدند💢
نفس اقدام به فرار صرفنظر از موفقیت یا ناکامی ترسیمگر تابلویی از شجاعت، استقامت و روحیه تسلیمناپذیری بود و دشمن هم خوب این رو میدونست و به یقین آرزو میکرد ای کاش چنین سربازایی با این روحیه مقاوم رو در اختیار میداشت.
درس دیگۀ این داستان، روحیه عالی و انگیزه والای این عزیزان برای علمآموزی و عطش برای یاددادن و یادگیری بود که در سختترین شرایط و داخل سلول انفرادی از هر فرصتی برای آموزش استفاده میکردن و به یکدیگه دروس ریاضی و انتگرال و تکنیک و فنون پزشکی رو آموزش میدادن. در حالی که قاعدتا باید در گوشهای کِز میکردن و طبق مرسوم زندانیهای دنیا زانوی غم بغل میگرفتن، اما شاداب و سرزنده، داشتههای خودشون رو به همدیگه منتقل میکردن، انگار فردا میخوان همون هارو توی دانشگاه تدریس کنن. این سه دانشجوی فراری ما، الگویی شدن برای ایثار، استقامت و امید و جاودانه شدن.
وبالاخره عالیترین درس این ماجرا برای تاریخ و دشمن بعثی، عفو کریمانۀ بچهها از شکنجهگراشون مانند نجم بود که با یه اشارۀ سر و گفتن بله میتونستن انتقام اون همه شکنجه رو از اونا بگیرن و بفرستنشون پای دار. امّا روحیه جوانمردی که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) و امثال مسلم بن عقیل(علیه السلام) آموخته بودن به اونا اجازه انتقامجویی نداد و با صداقت هرگونه دستداشتن دشمنان شکنجهگر در ماجرای فرارشون رو انکار کردن و از اعدام حتمی نجاتشون دادن و حیات و زندگی دوباره بهشون بخشیدن.
ما در تاریخ ۲۴ شهریور ۶۹ به ایران برگشتیم و اونا موندن و ۶۶ روز بیشتر از ما اسارت کشیدن و حتی احتمال داشت هیچوقت به ایران برنگردن؛ امّا دست تفضل الهی شامل حالشون شد و در تاریخ ۳۰ آبان همون سال به آغوش وطن برگشتن و چشمان منتظر ما و خونوادههاشون به جمالشون روشن و قلوبمون شاد شد. هر سه نفرشون الان جزو مفاخر و گنجینههای علمی این کشور هستند. احمد چلداوی بعد از سالها مجاهدت علمی، استاد تموم دانشگاه علم و صنعت ایران است و مدتها ریاست دانشکده برق این دانشگاه رو بر عهده داشت و آثار علمی ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته که مهمترین این فعالیتا عبارت است از :
طراحی و ساخت محفظه پوشش امواج الکترومغناطیس.
طراحی و ساخت بُردهای فضائی و ايستگاههای زمينی سيستم های تلهمتری و تلهکامند ماهواره.
مواد جاذب امواج الکترومغناطيس.
احمد چلداوی موفق شد در سال ۱۳۸۸ درجه پرفسوری خودشو دریافت کنه.
هاشم انتظاری هم به عنوان یکی از نخبگان علمی کشور موفق به اخذ دکترای حرفهای رشته دندانپزشکی شد و اکنون پزشکی حاذق و خدوم در این رشته و فردی بسیار آگاه در زمینه مسائل سیاسی با بینش و تفکر ولایی است.
مسعود ماهوتچی نیز دارای دکترا بوده بعنوان استادیار و عضو هئیت علمی و معاونت پژوهشی و دانشجویی دانشکده مهندسی صنایع و سیستمهای مدیریت دانشگاه امیرکبیر مشغول تدریسه و دارای مقالات علمی متعددی در این زمینه هست. مسعود تموم عمرش از سال ۶۹ تا کنون رو به تحصیل و تدریس مشغول بوده. بحمدلله این سه عزیز هم اکنون بعنوان نخبگان علمی این کشور و جزو چهرههای ماندگار این مرز و بوم هستند.
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۵)
💢محرم بیاد ماندنی (۱)💢
روز سه شنبه دوم مرداد مصادف بود با اول محرم سال ۱۴۱۱.
در سه سال قبلش از برگزاری هرگونه عزاداری و مراسمات ماه محرم، محروم بودیم. من مسئول فرهنگی زندان قلعه بودم و بچهها انتظار داشتن که یهکاری در این زمینه بکنیم. امکان برگزاری مراسم عمومی نبود و بعثیا بهشدت برخورد میکردن. حدود ۴۰ نفر از بچه بسیجیای نترس و کلهشق تصمیم گرفته بودن توی یکی از آسایشگاهها یه مراسم آروم عزاداری برگزار کنن. دو سه نفرشون اومدن پیش من و گفتن: ما میخوایم مراسم برگزار کنیم و حداقل امسال رو عزاداری کنیم. گفتم این کار خطرناکه و احتمال داره بریزن سرتون و حسابی شکنجه بشید. گفتن: همه چیز رو بهجون میخریم فقط اومدیم ازت کمک بخوایم. گفتم: شما که تصمیمتون رو گرفتین چه کمکی از من ساختهاس؟
گفتن: سخنران نداریم میخوایم این دهه رو برامون سخنرانی کنی. راستش کمی مردد بود. تصمیم دشواری بود. سخنران مراسم ۴۰ نفرۀ مراسم عزاداری اونم یه دهه کامل! نه یه روز و دو روز!
خوش انصافا اشتهاشون هم ماشاءالله کم نبود. بین دو راهی گیر کردم. اگه جواب مثبت بِدم میبایست پیه همه چیز از شکنجه و سلول انفرادی رو بهجون میخریدم و اگه جواب رد بدم بدجوری توی ذوق بچهها میخورد. به خودم نهیب زدم اینا خط رو شکستن و همه چیز رو بهجون خریدن! مگه خون تو از اینا رنگینتره؟!
بعد از لحظاتی سکوت سرم رو بلند کردم گفتم: قبوله ولی به یه شرط! پرسیدن شرط چیه؟
گفتم: اینکه اگر مشکلی پیشامد کرد نباید بقیه بخاطر ما کتک بخورن و اذیت بشن ما باید بطور کامل مسئولیت کارمون رو بپذیریم و نذاریم کسی دیگه غیر ازین جمع کتک بخوره.
شرط رو قبول کردن و از همون روز اول محرم مراسم ما که شامل سخنرانی من و مختصری عزاداریِ آروم بود شروع شد. دو سه روز بدون اینکه بعثیا بفهمن داخل اتاق مراسم رو اجرا کردیم. بعد از دو سه روز نمیدونم کسی خبرکشی کرده بود یا نگهبانهای عراقی متوجه شده بودن، تعدادی نگهبان ریختن پشت اتاق و گفتن چه خبره اینجا؟ گفتیم: داریم آروم و بی سر صدا عزاداری میکنیم! گفتن: مگه نمیدونید ممنوعه سریع جمعش کنید و دیگه هم تکرار نشه. بچهها گفتن: ما کاری به کار کسی نداریم و توی اتاق خودمون کمی سینه میزنیم و متفرق میشیم. تهدید بعثیا شروع شد و در رو از پشت قفل کردن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
امام خامنه ای:
"شهادت برترین نماد انقلاب است. در یک حرکت خبیثانه میخواهند این نماد را به فراموشی بسپارند"
دوستان بزرگوار! آگاهی بخشی سیاسی خوب است، اما از یاد و خاطره شهدا نباید غافل نشویم.
هر کسی هر چه می تواند. از خاطرات شهدا وصیت نامه انها و حماسه و اخلاص آنها مطلب بنویسد.
بجای جمله های کلیشه ای مانند "شهدا شرمنده ایم" بیائیم سیره و اهداف بلند و آرمانهای متعالی آن بزرگان را برای جامعه بیان کنیم و فرهنگ ایثار و شهادت را در بین مردم گسترش دهیم.
#کانال_شقایق_ها
@pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۶)
💢محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۲)💢
بچهها با هم عهد کردن تا پایان ادامه بدن و نترسن و هر چه بادا باد! بعد از ساعاتی اومدن درو باز کردن و گفتن: سریع متفرق بشین. ما هم که مراسممون تموم شده بود متفرق شدیم. بعد از این ماجرا دادِ چند نفر از همون همیشه عافیتطلبها دراومد که شما دارین جون همه رو بهخطر میندازین و امام حسین(علیه السلام) راضی نیست به این کارای شما.
ما با ملایمت گفتیم: نگران نباشید اولاً انشاءالله اتفاقی نمیافته و اگه هم افتاد ما مرد و مردونه عواقب کارمون رو خودمون بهعهده میگیریم و نمیذاریم شما اذیت بشید.
روز بعد هم ادامه دادیم. باز هم اومدن مقداری تهدید کردن و ما رو متفرق کردن و رفتن، ولی روی چه حسابی بود بعثیا خیلی سختگیری نکردن و بعدش هم حساسیت نشون ندادن. ظاهراً در تدارک حمله به کویت بودن و بهنحوی با ما مدارا میکردن. کمکم عزاداری به سایر اتاقها و آسایشگاههای دیگه هم سرایت کرد و تا روز هفتم و هشتم تقریبا در همه آسایشگاهها مراسم برگزار بود و این اولین محرمی بود که بعد از سه سال و نیم از اسارتمون موفق به عزاداری شدیم. راستش بخواید رومون زیاد شد و بچهها پیشنهاد کردن روز نهم و دهم داخل محوطه زندان و بهصورت عمومی عزاداری کنیم. عدهای میگفتن که احتمال داره بعثیا این فقره رو تحمل نکنن و مشکل پیش بیاید. قرار گذاشتیم با استفاده از عرب زبانامون با اونا مذاکره کنیم و اجازه بگیریم. اولش مخالفت کردن و گفتن: این جوری برای ما دردسر میشه و اگه فرماندهان بالا بفهمن تنبیهمون میکنن. ما وقتی دیدیم مقداری نرم شدن. کمی خواهش کردیم و قول دادیم آروم و مسالمتآمیز یکی دو ساعت توی محوطه عزاداری کنیم و بعدشم بریم داخل اتاقامون. هر جوری بود راضی شدن. شب تاسوعا و عاشورا همه بچههایی که مایل بودن توی عزاداری شرکت کنن در دو آسایشگاه( ۹ و۱۰ ) که هر کدوم ظرفیت حدود نود نفر برای استراحت و حدود ۲۰۰ نفر برای مراسم داشتن، تقسیم شدیم و مراسم باشکوهی برگزار شد. روز تاسوعا و عاشورا هم با نظارت عراقیا مراسم عمومی شامل سخنرانی و نوحه خونی و سینه زنی برگزار شد. شام غریبان هم در همون دو آسایشگاه ۹ و ۱۰ به طرز باشکوهی که در هیچ اردوگاه و هیچ مقطعی از تاریخ اسارت سابقه نداشت انجام شد و به مراسمات خاتمه دادیم. این مراسمات اتحاد و همدلی بین بچهها رو چند برابر کرد و حالا همه در کنار هم برای اباعبدالله عزاداری میکردیم و بعثیا هم تماشاگر بودن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۷۷)
💢محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۳)💢
روزهای اول که اون گروه چهل نفره عزاداری رو شروع کردن و هرگونه احتمال خطر وجود داشت، برخی بشدت نگران و مخالف بودن، اما بهتدریج که عادی شد و خطری بچهها رو تهدید نکرد همون مخالفین هم توی مراسمات شرکت میکردن و با خودشون تصمیم گرفته بودن که جداگونه در یکی از دو آسایشگاه بزرگ مراسم بگیرن. من متوجه قضیه شدم. دیدم این جوری باز همون هیأتبازی ایران میشه و نباید بین بچهها دوگانگی اونم در مراسم ابا عبدالله دیده بشه. بچههایی که با هم بودیم رو جمع کردم و یه جلسه مشورتی برگزار شد. پیشنهاد مشخصِ من این بود که توی دو روز آخر مدیریت رو بدیم دست این بچهها و ما هم در مراسم اونا شرکت کنیم. چند تا ازون آتیشپارهها مثل نعمت دهقانیان و رضا البرزی از بچههای تهران و تعدادی دیگه مخالفت کردن و میگفتن: اینا از اول مخالف بودن و ما رو متهم میکردن که داریم جونشون رو بهخطر میندازیم. حالا که عادی شده و خطری نیست ما مدیریت رو به اونا بدیم؟!. البته کمی هم حق داشتن، ولی من با زبون خوش و با این استدلال که توی این ماهای پایانی نباید همدلی بچهها خدشهدار بشه و بین ما دو دستگی بیفته اونم توی مراسم امام حسین(علیه السلام). خلاصه به هر مکافاتی بود اونا رو قانع کردم. قرار شد لیستی از بچههای مداحِ ما رو به اونا بدیم و مراسم بصورت یهپارچه و یگانه انجام بشه. منم رفتم پیش یکیشون که بقیه ازش حرف شنوی داشتن و خواهش کردم که دو دستگی نشه و ما میایم زیر پرچم شما سینه میزنیم و اسم مداحهای خودمون روبهش دادم و گفتم: اگه دوست داشتید این بچهها، آمادگی دارن که مداحی کنن. انصافا ایشون هم با روی گشاده استقبال کرد و از همه مداحها توی مراسمات شب و روز تاسوعا و عاشورا و شام غریبان استفاده شد. این تصمیم که به برکت امام حسین(علیه السلام) در ذهن من جرقه زد و خدا هم کمک کرد من و بقیه بچهها منیّت خودمون رو زیر پا بذاریم و یه مراسم باشکوه و متحد برگزار بشه، جزو شیرینترین خاطرات کل دوران اسارت من شد. جنبهی جالبتر قضیه این بود که روز عاشورا مصادف شد با یازدهم مرداد و همون روز عراق به کویت حمله کرد و کویت اشغال شد و دو روز بعدش همه ما از زندان قلعه آزاد شدیم و به اردوگاه ملحق ـ که قبلا ۴ ماه با آسایش در اونجا بودیم ـ منتقل شدیم. خیلی از بچهها این گشایش رو به برکت همون مراسمات دهه محرم می دونستن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms