eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
347 دنبال‌کننده
358 عکس
519 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۰) 💢مرد مرد خمینی💢 یه روز دمِ غروب که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرهای بعثی اومد و گفت از این به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «م رگ بر خمینی». این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت. چند نفر اجازه صحبت گرفتن وگفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بی‌معناست. مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟! صحبت‌های ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون . اون عقده‌ای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید از این به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید. بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علی‌کُرده دستور داد خبردار بگه. اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد. ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن. تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزهای اول اسارت با کابل به جون بچه‌ها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتک‌کاری دوباره همه رو به‌صف کردن و دستور خبردار تکرار شد. توی این فاصلة بزن بکوب بچه‌ها پچ‌پچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی. اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمی‌شن و دست از سرمون بر می‌دارن و کسی هم به امام توهین نکرده. بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی. اونم خوشحال و خرسند آمارشو گرفت و رفت. با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچه‌ها بلند شد و هر کسی تکه‌ای می‌پروند و خوشمزگی شروع شد. از این که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود خیلی خوشحال بودیم. چند روز این مسئله تکرار شد. بعضیا می‌گفتن مرد مرد خمینی بعضی هم می‌گفتن مرد است خمینی. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۱) 💢آزمون سختِ توهین به امام💢 داشت قضیه فیصله پیدا می‌کرد تا اینکه متوجه شدن که ما به‌جای مرگ می‌گیم مرد و کار خراب شد. حالا خودشون متوجه شدن یا علی‌کُرده یا خبرچین دیگه‌ای به اونا گزارش داد رو ما نفهمیدیم ولی به‌هر صورت متوجه شدن فریب خوردن و تدبیر جدیدی اندیشیدن. فرمانده اردوگاه، بعد از کلی بد و بیراه و فحاشی به امام و تهدید، گفت امروز کاری می‌کنم که از کارِتون پشیمون بشید و هیچ‌وقت یادتون نره. تعداد زیادی از نگهبان‌ها و چند نفر از دار و دسته علی‌کُرده رو آوردن میون بچه‌ها و مرتب فرمان خبردار می‌دادن و یکی‌یکی به دهان بچه‌ها نگاه می‌کردن ببینن چی میگه و چه کسانی دستور اونا رو انجام نمی‌دن. اونایی رو که بنظرشون مشکوک بودن جدا می‌کردن و جداگونه بهشون فرمان خبردار می‌دادن. اگه نمی‌فهمیدن چند بار تکرار می‌کردن تا بفهمن چی میگه. بالاخره از میون جمع تعدادی رو برای تنبیه و شکنجه اختصاصی کنار کشیدن و به بقیه دستور دادن که بشینن و تماشا کنن. بچه‌ها حاضر نبودن به امامشون توهین کنن و حاضر شدن به‌خاطر عشقی که به امام داشتن ضربات کابل و مشت و لگد رو به جون بخرن. اون بدبختا فکر می‌کردن با ضرب و شتم می‌تونن عشق امام رو از دل بچه‌ها بیرون کنن. تعداد زیادی بعثی به‌جان سربازای وفادار امام ریختن و تا تونستن با کابل و چوب زدن و بچه‌ها رو درهم کوبیدن. دوباره صحنه‌های روزهای اول اسارت داشت تکرار می‌شد. اون شب تعداد زیادی از بچه‌ها کتک خوردن، ولی حاضر نشدن زیر بار توهین به امام برن. حتی بعضی به همین حد که بگن مرد مرد خمینی هم راضی نبودن و سکوت می‌کردن. وقتی بچه‌ها به اونا می‌گفتن این که توهین به امام نیست چرا نمی‌گید تا خودتون رو راحت کنید، می‌گفتن همین که اینا فکر می‌کنن ما داریم به اماممون توهین می‌کنیم و خوشحال می‌شن، قابل قبول نیست. به هر حال بعد از یه شب سخت و کتک‌کاری مفصل مراسم شوم آمارگیری و خبردار تموم شد و درها رو بستن و رفتن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۲) 💢مرگ بر ضد خمینی💢 یه روز دیگه باز فرمانده اردوگاه(زندان قلعه)بهمراه تعدادی از نگهبانا بچه‌ها رو توی محوطه بخط کرد و از همه خواست که علیه امام شعار بدیم. تعدادی امتناع کردن و کتک خوردن و شعار ندادن. یکی از اونا نوجوان ۱۵ ساله ای بود که چثه کوچک و ریزی هم داشت. بهش گفتن بگو مرگ بر ..... با شهامت و جسارتِ بی‌نظیری فریاد کشید مرگ بر ضد خمینی. فرمانده هاج و واج شده بود. گفت: شیگول های؟ یعنی این چی میگه؟ زیاده. یه چیزی اضافه گفت. خوب متوجه نشدن دقیقاً چی گفت؟ دوباره بهشون گفتن: تکرار کن. باز با صدای بلند گفت: مرگ بر ضد خمینی. یکشیون متوجه شد و به فرمانده گفت: سیدی «های یگول الموت لضد الخمینی». قربان این میگه . فرمانده داشت منفجر می‌شد و دستور داد بریزن سرش و تا تونستن اون نوجوون رو کوبیدن. به اندازه‌ای به این بچه زدن که حالت روانی بهش دست داد و تا روز آزادی همون جور بود و دیگه نفهمیدم بعد از آزادی خوب شد و شفا پیدا کرد یا نه. چند روز دیگه این وضعیت ادامه پیدا کرد ، و قضیه لوث شده و بچه‌ها زیر بار نمی‌رفتن، بعثیا آخرش تسلیم شدن و دست از این برنامه مسخرۀ شعارگویی کشیدن. اینم از ثمره‌های شیرین استقامت و تسلیم نشدن در برابر خواسته ناحق بعثیا بود. بعد از چند روزی که توی خودمون بودیم ، بچه‌های شاخص که قبلا مسئولیت‌هایی در کارهای علمی، فرهنگی داشتن، ارتباطاتی با هم برقرار کردن و با هم‌فکری و مشورت قرار شد کم‌کم و بصورت نامحسوس، دوباره برنامه‌ریزی‌هایی صورت بگیره که بچه‌ها از دست نرن و دچار یأس و افسردگی نشن. حفظ روحیه بچه‌ها در همه اردوگاه‌ها جزو اولویت‌های اول ما بود. از اونجایی که ایمان و اعتقادات بچه‌ها واقعا قوی بود، بعد از مدت کوتاهی رخوت و سردرگمی، دوباره و خیلی زود خودمون روجمع و جور کردیم و با شرایط موجود وفق پیدا کردیم و سعیِ‌مون بر این بود که الآن و با این شرایط باید بهترین کار ممکن رو انجام بدیم. در واقع نوعی بازسازی روحی، روانی صورت گرفت ، خصوصا اینکه تجربیات بسیار با ارزشی هم از شرایط سخت گذشته بدست آورده بودیم. همۀ اونا ذخیره و اندوخته‌ای ارزشمند در اختیارمون قرار داده بود که بتونیم بر شرایط جدیدِ پیش اومده فایق بیایم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۳) 💢حماسه علی ناصح‌فر قزوینی(۱)💢 در تفتیش وسایل بچه‌ها شعری پیدا شد، در آن اتاق ۱۵ نفر بودند،علی‌ناصح‌فر از بچه‌های قزوین له گردن گرفت. یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته می‌شه. شبش اومد پیش من و گفت: بنظرت من چه کنم؟ اینا از من کاری رو می‌خوان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی می‌ترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخوناش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمیگه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان بخدا توکل کن‌ خودش مشکل گشایی می‌کنه و ما هم برات دعا می کنیم که سالم برگردی. حکایت یونس نقاش* حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن ‏رسول الله! من تمام اموال و نیز خانواده‏ام را به شما می‏سپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و می‏دانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر می‏‌کند. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۴) 💢حماسه علی ناصح‌فر قزوینی(۲)💢 به علی قزوینی گفتم: امام هادی(علیه‏‌السلام) فرمود: آرام باش و به منزل خود باز گرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود. یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود که چه خواهد شد؟ و تمام بدنش می‏‌لرزید و هراسناک بود از این که چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟ در همین احوال، ناگهان مأموری آمد و نگین را درخواست کرد و اظهار داشت: بیا نزد موسی برویم که کار مهمی دارد. یونس نقاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه مأمور نزد موسی بن بغا رفت. و هنگامی که یونس از نزد موسی برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارک امام هادی(علیه‏‌السلام) وارد شد و اظهار داشت: یا ابن ‏رسول الله! هنگامی که نزد موسی رفتم، گفت: نگینی را که گرفته‏‌ای، خواسته بودم که برای یکی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی؛ ولی اکنون آن‏ها نزاعشان شده است. اگر بتوانی آن نگین را دو نیم کنی، که برای هر یک از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار می‏‌سازیم. امام هادی(صلوات‌الله‌علیه) تا این خبر را شنید، دست مبارکش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت: خداوندا! تو را شکر و سپاس می‏‌گویم، که ما - اهل بیت رسالت - را از شکرگزاران حقیقی خود قرار داده‏‌ای و سپس به یونس فرمود: تو به موسی چه گفتی؟ یونس اظهار داشت: جواب دادم که باید مهلت بدهی و صبر کنی تا چاره‏‌ای بیندیشم. امام هادی(علیه‏‌السلام) به او فرمود: خوب گفتی و روش خوبی را مطرح کردی.» این حکایت رو براش نقل کردم و گفتم شاید در این قضیه حکمتی باشه و من و تو از اون بی‌خبر باشیم. رضایت در چهره علی بوضوح دیده می‌شد و به فکر فرو رفت. روز بعدش علی رو بردن و دل ما هم با علی رفت، او با آرامش رفت ولی ما به‌شدت بی‌قرار بودیم که مبادا این جوان رو به‌خاطر یه تکه کاغذ از دست بدیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
مولا و مقتدایم در این شرایط فتنه و آشوب، لبخند زیبای تو چقدر آرامبخش است. #کانال_شقایق_های_بی_نشان @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۵) 💢حماسه علی ناصح‌فر قزوینی(۳)💢 احمد چلداوی که مترجم صحنه فجیع شکنجه علی قزوینی بود نقل می‌کنه: یکی از بعثیا اومد دنبالم و بردنم توی اتاقی که علی رو شکنجه می‌دادن که ترجمه کنم. دیدم علی رو به چوب فلک بستن و دو نفر از بعثیا دو طرف چوب فلک رو بالا نگه داشتن و علی کُرده داره با کابل میزنه و خون از کف پاهاش جاری شده بود و پوستش کنده شده بود. علی حتی یه بار هم ناله نکرد و با همون آرامش همیشگی به بعثیا نگاه می‌کرد. احمد میگه بعثیا از من خواستن به علی بگم به امام توهین کنه و جونش رو نجات بده، من که نگران بودم مبادا علی زیر شکنجه شهید بشه بهش گفتم علی تقیه کن و چیزی که ازت می‌خوان انجام بده. علی فقط بهم نگاه کرد و لبخند زد و سکوت کرد. علی با سکوتش بر عظمت امام خمینی(رحمه‌الله علیه) و حقانیت راه آن امام بزرگوار مهر تاییدی زد و حتی حاضر نشد تقیه کنه و به امامش کوچکترین اهانتی بکنه. احمد میگه افسر بعثی به من گفت حالیش کن اگه توهین نکنه آنقدر شکنجه میشه تا زیر شکنجه کشته بشه، اما علی هم‌چنان مقاومت کرد. چند روز متوالی علی رو می‌زدن و شکنجه می‌کردن تا آخرش بعثیا به‌ستوه اومدن. بدن کوفته شده علی رو انداختن توی یکی از آسایشگاه‌ها و اعلام کردن این فرد ممنوع‌الملاقاته و هر کس باهاش تماس بگیره و حرف بزنه کتک می‌خوره، ولی بچه‌ها توجهی نکردن و شروع کردن به مداوا و مراقبت از علی و مدت‌ها طول کشید تا خوب شد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۶) 💢مشکل ارشد زندان قلعه💢 گره و مشکل بزرگی که توی زندان قلعه داشتیم این بود که با یه نفر آدم زمخت و ترسناک بنام «علی کُرده» مواجه بودیم که اصلاً توی این فازها نبود و نه اهل نماز بود و نه اعتقادی به این مسائل داشت و اصلا از بسیجی جماعت متنفر بود و هر وقت احتمال داشت بچه‌ها رو لو بده و مشکل‌ساز بشه. حالا چطوری این مشکل رو باید حل کرد. به‌ظاهر نه اهل گفتگو بود و نه منطق. خیلی زورمند و زورگو بود و تیپش به پهلوانا می‌خورد. سرشونه‌های قوی و عضلانی و بازوهای کلفت. ظاهرا توی این یه سالی که اسیر شده بود عراقیا همه جوره بهش رسیده بودن و اصلا تیپ و قیافه‌اش به اسیر نمی‌خورد. فکری تو ذهنم جرقه زد که ریسکش البته خیلی بالا بود. با بچه‌های شورا مطرح کردم. اکثرا مخالف بودن و می‌گفتن: این آدمی که ما می‌شناسیم هیچ انعطافی نداره و آدم‌بشو نیست و حتی احتمال داره باعث دردسرمون بشه. طرح چی بود؟ با توجه به این که هم زبون من بود و من با ادبیات اونا کاملا آشنا بودم و می‌دونستم با چه زبونی با اون حرف بزنم، پیشنهاد کردم بعد از چند جلسه گفتگوی اولیه که باهاش دارم و رابطۀ اولیه برقرار می‌شه ایشون رو به یه ناهار توی گروه خودمون دعوت کنیم و بساط دوستی رو باهاش بچینیم. اگه سربراه شد چه بهتر، اگر هم نشد حداقل توی رودبایستی بیفته و برای بچه‌ها و برنامه‌های فرهنگی مشکلی ایجاد نکنه و کسی رو لو نده و بی‌طرف بمونه. بالاخره بچه‌ها رو متقاعد کردم و گفتم آقا سنگ مفت و گنجیشگ هم مفت. تیری تو تاریکی می‌ندازیم. اگه به هدف خورد که بهتر، اگه نخورد چیزی رو از دست نداده‌ایم و برای اینکه مشکلی برای بقیه ایجاد نشه و کسی احیانا لو نره. من میرم بعنوان این که هم زبونمه و دوست دارم باهاش آشنا بشم طرح دوستی می‌ریزم و بعد از مدتی اگه دیدم می‌شه و زمینه‌اش هست دعوتش می‌کنیم ناهار و درِ گفتگو رو باهاش باز می‌کنیم. اگر هم زمینه فراهم نشد منو بخاطر پیشنهاد دوستی که به دشمن معرفی نمی‌کنه و مشکلی برام پیش نمیاد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
مراسم چهلم شهادتم در فروروین ماه ۱۳۶۶ و در حالی که بستگانم بعلت بمبارنهای پیاپی شهر ایلام در کوههای اطراف ایلام و زیر چادر زندگی می کردند. طفل ۶ ماه ام حسین به همراه عمویم. ببین ناکس در حالیکه باباش شهید شده بود، چجوری می‌خنده😂 برای عضویت بر روی آدرس کلیک فرمایید👇👇 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۷) 💢از محبت خارها گل می‌شود💢 این نظر و ایده مقبول واقع شد و من کارم رو شروع کردم. یه روز که تنها بود، رفتم پیشش و با لجهه کرمانشاهی باهاش سلام و احوالپرسی کردم و از اینکه یه کُرد ارشد اردوگاهه ابراز خرسندی کردم و گفتم ما از تکریت۱۱ تعدادی هستیم که دوست داریم با شما در ارتباط باشیم و چند نفر از دوستان مثل آقا جوهر محمدیان و آقا رسول و علی‌حسن قنبری رو به ایشون معرفی کردم و با زبون خیلی ملایم طوری که تملق هم نباشه باهاش طرح دوستی ریختم و اونم دید که فقط من نیستم و تعدادی دیگه کُرد همراهمه خوشحال شد و ارتباط دوستانۀ با ما رو قبول کرد و باهاش رفیق شدم. چند جلسه‌ای از خاطرات اسارت و ایران و غیره گفتم و در نهایت اونو ابتدا با برخی دوستان اردوگاه ۱۱ آشنا کردم. بعدشم دعوتش به ناهار کردم. راستش اول می‌ترسید مبادا طرح و توطئه‌ای در کار باشه و چیز‌خور بشه ولی وقتی مطمئن شد، دعوت منو قبول کرد. قبلش من رفتم پیش بچه‌های اتاق خودمون و کاملا توجیهشون کردم که موقتا گذشتۀ این آقا رو فراموش کنید و با روی گشاده و اخلاق خوش باهاش برخورد کنید. هدفمون جذب ایشونه و اگه خدا خواست و با ما همراه شده به نفع خودمون ونتیجه‌ش آسایش بچه‌هاست. انصافا بچه‌ها هم به روی خودشون نیاوردن و استقبال گرمی ازش کردن. دهانش از تعجب بازمونده بود و اصلاً تصور نمی‌کرد. بچه حزب‌اللهی‌هایی که به خونش تشنه بودن و اونم به‌شدت از اینا متنفر بود این‌جوری با آغوش باز ازش استقبال کنن. ناهار رو با هم خوردیم و ایشونم با خوشحالی رفت اتاق خودش. قرار شد همه تو اردوگاه با ایشون همکاری کنن و همین جوری هم شد و ایشون هم قول داد هر کاری از دستش برمیاد کوتاهی نکنه. این برخورد شایسته‌ی بچه‌ها و از همه مهم‌تر نادیده گرفتن گذشته وی، ایشون رو از درون متحول کرد و فرد دیگه‌ای شد. من دائم باهاش در ارتباط بودم و راهنمایی‌ش می‌کردم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
شهید عارف و شیرمرد اسارت حسین پیراینده که پس از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ (اولین روز تبادل اسرا)به ضرب گلوله بعثی ها به شهادت رسید و پیکر پاکش بعد از ۱۲ سال و بصورت سالم به آغوش وطن برگشت. #کانال_شقایق_های_بی_نشان @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۴۸) 💢نمازخوان شدن علی کُرده 💢 به علی کرده گفتم: ببین علی‌آقا دیگه ماه‌های آخر اسارته و شما هم توی ایران خونواده داری و باید برگردی پیش خونواده‌ت. این بچه‌ها خیلی زود فراموش می‌کنن و اگه تو خوب بشی و بهشون خدمت کنی و کسی رو آزار ندی، هم اینجا راحتی و همه دوستت دارن و باهات همکاری می‌کنن و هم ایران کسی برات مشکل و مزاحمتی پیش نمیاره. بالاخره اینا هموطنای تو هستن و اون طرف دشمنه. طوری رفتار کن نه دشمن اذیتت کنه و نه هموطنای خودتو برنجانی که باهات دشمن بشن. بچه‌ها هم باهات همکاری می‌کنن که دچار دردِسر نشی. خدا روشکر خودش در کلام وسخن من تاثیری گذاشت که واقعا این فرد متحول شد و قول همکاری داد. دیگه نه کاری به کار فعالیت‌های فرهنگی داشت و نه مزاحمتی ایجاد می‌کرد. یه وقتایی سرکی می‌‌کشید توی بعضی جمع‌ها و حرف‌هایی می‌شنید که تا حالا نشیده بود و براش جالب و تازه بود. داشت از این‌جور حرفا خوشش میومد. یه روز منو صدا زد و گفت آقا رحمان میای اتاق من صحبتی باهات دارم. گفتم علی‌آقا چرا که نه؟ رفتم توی اتاقش و بعد از کمی خوش‌و‌بش گفت: نماز و قرآن یادم میدی؟ گفتم: معلومه که میدم. از همون لحظه شروع شد و نماز و بعد از چند جلسه قرآن رو باهاش کار کردم. یه دفتر و مداد آورده بود و هر چی من می‌گفتم می‌نوشت و با علاقه تمرین و تکرار می‌کرد. بعد از مدتی نماز خوندن رو یاد گرفت و دست و پا شکسته قرآن هم می‌خوند. عوض شدن این آدم یعنی عوض شدن جوِّ اردوگاه. با تغییر روحیات علی و همکاری و صمیمیتش با بچه‌ها، دوباره امنیت و آرامش به اردوگاه برگشت و خیالمون از خبرکشی و معرفی افراد و خلاصه آزار و اذیت‌های داخلی آسوده شد. هر وقت بعثیا بهونه می‌گرفتن، با احترام بلند می‌شد و با یه زبونی قانعشون می‌کرد و گاهی هم برای خالی نبون عریضه یه داد و فریادی هم سر بچه‌ها می‌کشید که عراقیا بو نبرن که این متحول شده و داره با بچه‌ها همکاری می‌کنه. بعد از اون نه کسی رو به دشمن معرفی کرد ونه مزاحمتی برای فعالیت‌های فرهنگی ایجاد شد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms