eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
347 دنبال‌کننده
358 عکس
519 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۱۷) 💢بریدن قطره‌ها از دریا 💢 بعد از ماه‌ها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودن، فرم پناهندگی رو پر کنن اونم مخفیانه! از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیا داشتن، ولی اکثراً بچه‌های بریده و ضعیف‌النفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونا رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود، ولی شکستی سنگین برای بعثیا و منافقین محسوب می‌شد. اونا تصور می‌کردن با این همه وعده‌هایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده می‌شن، ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسا پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیالشون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیا قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونا روانه سلول‌های انفرادی شده بودن و بعد از ماه‌ها آرامش نسبی، مجددا ناامنی در بین آسایشگاه‌ها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمه‌هایی در بین بچه‌ها بود که جاسوسا نباید بدون مجازات در بِرن و تنش و درگیری‌هایی هم کم و بیش داشت شکل می‌گرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج می‌رفت. این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ،عراقیا تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاه‌ها جمع کنن و توی یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحت‌تر برنامه‌های تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافی‌جویانۀ بچه‌ها در امان بمونن. آسایشگاه پنج رو خالی کردن و همه پناهنده‌ها رو بردن اون آسایشگاه و بچه‎های آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاه‌ها از افراد خائن و جاسوس و مسئله‌دار پاک‌سازی شد و دیگه با خیال راحت بچه‌ها می ‌تونستن برنامه‌ها و فعالیتاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۱۸) 💢من و دل‌افروز💢 از آسایشگاه ما هم پنج، شش نفر رفتن و به قبیله گرگ‌ها پیوستن و به‌جای اونا چند دسته گل خوش‌بو وارد جمع ما شدن. از دست قضا یکیشون از همشهریای خودم بود که همراه حاج محمود منصوری اسیر شده بود. همون عبدالله دل‌افروز بود که چند ماه قبل حاج محمود وعده‌شو بهم داده بود و خیلی دوست داشتم ببینمش. عبدالله هم از کسانی بود که حلوای منو خورده بود و برای شادی روحم فاتحه نثار کرده بود. کلی با هم خوش‌و‌بش کردیم و از اوضاع ایران و خونواده و عملیات‌های ایران گفت که چقدر بعثیا تلفات دادن و چه پیروزی‌هایی که بدست اومده بود. جگرم حال میومد وقتی می‌دیدم ایران و رزمنده‌هامون روی نوار پیروزی بودن و اون همه کتک و شکنجه، بی‌دلیل نبوده. دیگه عبدالله پیشم بود و مثل حاج محمود ملاقاتی نبود. آوردمش پیش خودم و تا چند روز، اندازۀ کلیله و دمنه حرف زدیم. راستش همش هم حرفِ حسابی نبود. گاهی هم چرت و پرت هم می‌گفتیم و‌ می‌خندیدیم. طفلکی پوست و استخون شده بود. گفتم: عبدالله چرا این جوری شدی؟ گفت: داستان داره.گفتم: بگو! شروع کرد و حکایت غم‌انگیزش رو برام تعریف کرد. گفت: زخمی شده بودم و بچه‌ها نتونستن پیدام کنن. همه رفته بودن و من بی‌حرکت مونده بودم. یه روز گذشت. روزِ دوم سپری شد و روز سوم اومد. گفتم: نکنه تو هم مثل من سه روز وسط آتیش دو طرف بودی! گفت خدا پدرتو به این زنده‌ای بیامرزه. گفتم: راستی حال بابام چطوره؟ گفت: تا روزی که ایران بودم الحمدلله خوب بود. فقط غمش نبودن تو بود. پدرم ناشنوا بود و خیلی از چیزها و درد دلایی که دیگران می‌کردن رو نمی‌شنید و همین هم باعث می‌شد غم و غصه‌هاش رو بریزه توی خودش. گفتم: عبدالله ادامه بده. گفت: با یه قمقمه آب و یه جیره جنگی مختصر ده شبانه‌روز همونجا موندم و می‌ترسیدم خودم رو تسلیم کنم. عبدالله در مناطق کردستان عراق اسیر شده بود که پر بود از پناهگاه‌ و کوه‌ها‌ی بلند و جنگل. همین‌ هم باعث شده بود توی یه مخفیگاه قایم بشه و عراقیا نتونسته بودن پیداش کنن. بشوخی گفتم خب عبدالله بعد از ده روز چی شد؟ شهید شدی یا برگشتی!؟ چیزی نمونده بود یکی بخوابونه توی گوشم! گفت لابد این روحمه که داره با تو حرف می زنه.؟!! گفتم: آها. خب چطوری گرفتنت؟ گفت: یه گروه از گشتیای عراقی در حال گشت‌زنی بودن که منو پیداکرده بودن و بی وجدانا با همون حالت، کلی هم کتکم زدن! وضع بدِ تغذیه و اذیت و آزاری که در یه سال گذشته دیده بود، تموم گوشت‌های بدنش آب شده و نحیف و ضعیف شده بود، ولی خیلی خوش‌کلام و بذله‌گو بود. خلاصه همدم و همنشین خوبی بود که روزهای پایانیِ اردوگاه یازده رو باهاش سپری کردم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۱۹) 💢غم سنگین رحلت امام (۱)💢 خرداد سال ۶۸ فرا رسید اخبار ناخوشایندی از بیماری و بستری شدن حضرت امام(رحمه الله علیه)، از تلویزیون عراق پخش می‌شد و هر روز بر نگرانی ما افزوده می‌شد. امام خمینی برای اسرا نه فقط یک رهبر سیاسی، بلکه مراد و معشوقی بود که از لحاظ روحی، روانی نیز تکیه‌گاه استوار و مستحکمی محسوب می‌شد که غم و رنج دوران خطیر اسارت رو برای ما آسان می‌کرد. گاهی من به بعضی دوستان می‌گفتم: که آیه‌ای در قرآن هست که می فرماید: «الابذکرالله تطمئن القلوب» یعنی با یاد و نام خدا دلها آرامش می.یابد. می‌گفتم: دوستان شاید من از درک عظمت خالق و تسکین یافتن با نام او عاجز باشم، اما امام برایمان تجسم عینی جلوۀ نور خدا بر تمام وجودمان و جلوه‌ای از عظمت خالق است. بنابراین من میگم با یاد و نام امام خمینی دل ما آرامش پیدا می‌کنه و بعضی دوستان نیز تصدیق می‌کردن. استناد من این بود زمانی که مولانا با شمس از روی آب عبور می‌کرد. شمس با ذکر "یا‌علی" از روی آب عبور کرد، اما مولانا تا وارد آب شد و یا‌علی گفت، توی آب فرو رفت. شمس صورتش رو به سمت مولانا برگردوند و گفت تو از درک علی عاجز هستی تو بگو "یا شمس" و از روی آب عبور کن و چنین شد. امام خمینی مراد و تسکین‌دهندۀ آلام و رنج‌های ما بود، لذا از دست دادن امام خیلی سنگین و غیر‌قابل تحمل بود. کم‌کم اخبار کسالت امام جدی‌تر شد تا اینکه روز غمِ‌بزرگ فرا رسید و سنگینی واقعه فرود اومد و تلویزیون عراق خبر ارتحال امام رو در غروب روز چهاردهم خرداد پخش کرد و یکی از طلبه‌ها بنام عبدالکریم مازندرانی در آسایشگاه یک خبر رو ترجمه کرد. با اعلام خبر ارتحال امام تا دقایقی سکوتی سنگین بر کلِ آسایشگاه حاکم شد و همه در بهت و حیرت فرو رفته و با ناباوری سر در گریبان خود کرده بودن، امّا به‌تدریج با جدی و محرز شدن خبر، بغض‌ها ترکید و ضجه‌های دردناک اسرا که برای هیچ نوع شکنجه‌ای این‌جور بلند نشده بود، درفضای تمام آسایشگاه‌ها پیچید. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۰) 💢غم سنگین رحلت امام(۲)💢 هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک‌ که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری می‌شد. ساعت‌ها به همین منوال گذشت. بزرگتر‌ها دیگران را دلداری می‌دادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجه‌کنندگان می‌پیوستن. ساعاتی طولانی صحنه‌هایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد می‌زدن،گریه می‌کردن، نوحه می‌خوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه می‌کردن. کم‌کم مراسمات سوگواری شکل منظم‌تر گرفت. شورایی از بچه‌های شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت. لباس‌هایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیم‌تر بودن داشتیم، بچه‌ها به نشان عزا لباس‌های تابستونی رو در آوردن و لباس‌های تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهنده‌ها یکپارچه تیره‌پوش شد. زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیا با تعجب می‌گفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونا واقع قضیه را می‌دونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچه‌ها نشن. شاید از این که آتش‌بس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح می‌دادن که احساسات اسرای معتقد و عاشقِ رهبرشون جریحه‌دار نشه و یه وقت منجر به شورش و درد‌سر برای اونا نشه. ناگفته نمونه بعضیشون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینا درجه‌داری بود بنام اسماعیل که هیچ‌وقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچه‌ها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچ‌کدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان "سید العلما" و با تجلیل نام می‌برد. عزاداری تا سه‌شبانه روز ادامه یافت و بچه‌ها غریبانه سوگواری می‌کردن. در این مدت متعرض ما نشدن و بچه‌ها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاه‌ها با شکوه و عظمت خاص و با نوحه‌خونی با زبان‌های مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمی‌گرفت، واقعا بعضی از بچه‌ها دق می‌کردن و از دست می‌رفتن. این‌هم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین توی دل بچه‌ها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه. به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقتشون طاق شد و در صدد نقشه وتوطئه‌ای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچه‌ها بگیرن. نقشه چه بود و چه کردن؟ این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۱) 💢غم سنگین رحلت امام(۳)💢 با آغاز روز هجدهم خرداد و روز چهارم عزاداری، ورق برگشت و یه باره با سر و صدا و حضور تعداد زیادی از نیروهای عراقی که از پادگان‌های مجاور آورده بودن، درب آسایشگا‌ه باز شد و از هر آسایشگاهی طبق لیستی که در دست یکی از بعثی‌ها بود، اسم بعضی افراد رو خوندن. از بد یا خوبِ حادثه یکی از قرعه‌ها بنام من دیوانه زده و جاسوس‌ها اسم من رو هم داده بودن. اسامی که خونده شد ما رو به داخل محوطه اردوگاه بردن. شواهد حاکی از آغاز فصل جدیدی بود برای تعدادی از اسرا و خداحافظی با اردوگاه تکریت ۱۱ و دوستانی که بیش از دوسال با هم انس گرفته و از برادر برای هم‌دیگه عزیزتر بودیم. از آسایشگاه ما حاج آقا محمد خطیبی از مازندران، رحیم قمیشی از خوزستان، حاج آقا عبدالکریم مازندرانی از گلستان، نادر دشتی پور از خوزستان و من جزو تبعیدی‌ها بودیم. جالبه از پنج تبعیدی آسایشگاه ما سه نفر طلبه بودیم و دو نفر پاسدار. یکی از نگهبانا به نام شجاع -که شیعه بود و آدم بدی هم نبود - ظاهرا اون روز از دندۀ چپ پا شده بود، تا چشمش به من خورد رو به بقیه نگهبانا کرد و با اشاره به من گفت: این شخص در داخل آسایشگاه سخنرانی کرده و گفته است که ریختن خون عراقی‌ها حلاله. هنوز حرفش تموم نشده بود که تعدادی از اونا ریختن سرم و زیر مشت و لگدشون قرار‌گرفتم و در اون روز کتک مفصلی نوش جان کردم و اگه فرمان حرکت صادر نشده بود در حد مرگ کتک می‌خوردم و در معرض خطر جدی قرار می‌گرفتم. خدا بگم چکار کنه اون جاسوس‌های دروغگو رو که همچین تهمتی به من زده بودن. من سخنرانی و درس تاریخ و تفسیر قرآن و مسائل دینی برای بچه‌های آسایشگاه یک داشتم، ولی خدایی همچین حرفی رو نزده بودم و بی‌گناه اون روز اون همه کتک خوردم، گر چه تمامی کتک‌ها و شکنجه‌های اسرا همه مظلومانه و در کمال بی‌گناهی بود، ولی این یکی خیلی بی‌انصافی بود و زور داشت. حالا دقیقا نفهمیدم علت اون ادعای شجاع چی بود؟! از خودش درآورده بود، بخاطر خود‌شیرینی پیش مافوقش، یا بخاطر گزارشی که بعضی از جاسوسا در باره من داده بودن. ولی بیشتر احتمال می‌دادم کار جاسوسا باشه ، قبلا هم از این کارها کرده بودن و افرادی را بی‌گناه زیر شکنجه کشونده بودن. حالا فرقی‌ام نمی‌کرد. من که کتکه رو خورده بودم و به‌کوری چشم همه اونا، هنوز زنده بودم و خوشبختانه تعجیل و دستور فرمانده در صدور فرمان حرکت به دادم رسید و از مهلکه نجات پیدا کردم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۲) 💢روز از نو روزی از نو💢 هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم‌های مذاکره‌کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می‌نشستن و با بگو بخند مذاکره می‌کردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزهای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن. نمی‌دونستیم کجا می‌برنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی می‌برن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی‌شدن پیاده‌روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورها دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبان‌ها به سوی مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله‌مون می‌کردن. دیگه داشت باورمون می‌شد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابان‌های اطراف تکریت می‌برن و همون‌جا دفنمون می‌کنن.در حالتِ بی‌خبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه‌های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرهای جوراجور دیگه. شاید تنها فکری که به ذهنمون نمی‌رسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پس‌گردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت می‌شدیم و تلو‌تلو خوران دوباره خودمون را جمع و جور می‌کردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می‌شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت یا ۲۰ دقیقه طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم. ما رو به داخل هدایت کردن و چشم‌مون رو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای زندانِ ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت. خداحافظ تکریت یازده. خداحافظ دوستانِ خوبم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۳) 💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۱)💢 به محض ورود به داخل محوطه زندان ملحق، تعدادی نگهبان با چوب و کابل آماده پذیرایی بودن و یه تونل مرگ کوچک رو ایجاد کرده بودن و مثل روزهای اول اسارت با کابل و چوب افتادن به جونمون، البته نه به اون عظمت روز اول تکریت ۱۱، ولی به هر حال بدک نبود و بعد از یه کتک و غلتوندن توی خاک، فرستادنمون داخل یه اتاق به اندازۀ تقریبی ۱۴ مترمربع. تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم و تعدادی رو هم از بند دو آورده بودن و سرِجمع شده بودیم سی و یه نفر. همزمان ۴۱ نفر رو هم از بند سه و چهار و سلول‌های انفرادی آوردن و شدیم ۷۲ نفر. تبعیدیای بند سه و چهار رو تو اتاق دیگه‌ای جا دادن و بجز اوقاتی که برای کتک‌خوردن بیرونمون می‌کردن دیگه هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کم‌کم متوجه شدیم جایی که ما رو آوردن زندانیه به‌نام ملحق ۱۱ که در حوالی همون اردوگاه با فاصله دو سه کیلومتری قرار داره. شرایط سخت دوران اسارت مجدداً به ما روی آورده بود. بلااستثناء تا یه ماه هر روز صبح ما رو بیرون می‌کشیدن و توی محوطه خاکی می‌غلتوندن و با کابل می‌زدن و می‌خندیدن و مسخره‌مون می‌کردن و بلانسبت به بچه‌ها می‌گفتن دارن مثل خر تو خاک غلت می‌زنن. بعد از اینکه خودشون خسته می‌شدن با کابل دنبالمون می‌کردن و مثل مسابقه دو سرعت باید می‌رفتیم دستشویی و آخرِ سر هم با پس‌گردنی و اولدنگی ما رو به داخل اتاق‌ها پرت می‌کردن و درها رو می‌بستن. غیر از کتک‌های‌ عمومی، کتک‌های اختصاصی هم داشتیم و هر از چند گاهی به هر بهانه‌ای، چند نفر رو بیرون می‌کشیدن و شکنجه می‌کردن. بیشترین گرفتاری ما تنگی جا و مکان اونم تو شدت گرمای خرداد ماه بود. دوباره مثل غرفه‌های الرشید داخل یه مکان بسیار تنگ و کوچک قرار گرفتیم. اتاق ۳۱ نفره ما کمتر از حدود ۱۴ متر مربع بود و اتاق دوستانمون که ۴۱ نفر بودن هم چیزی در حدود ۲۰ مترمربع. توی اون شرایط دمای بالای خرداد ماه و با حداقل امکانات یک خواب راحت به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل شده بود. بچه‌ها نوبتی می‌خوابیدن؛ مثل کیسه‌های خاک کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و این شرایط سخت چهار ماه طول کشید اونم در گرم‌ترین ماه‌های سال در تکریت. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۴) 💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۲)💢 هنوز هم تصور چهار ماه داغِ خرداد، تیر، مرداد و شهریور توی اون فضای کوچک و با اون کتک‌کاری‌های روزانه برام غیر قابل باوره. اگه خودم در اون شرایط نبودم، شاید چنین خاطراتی رو باور نمی‌کردم؛ هم‌چنان از کمبود جا در عذاب بودیم و حسرت یه خواب راحت در این چهار ماه بر دلمون موند. هیچ کاری نمی‌شد کرد. دیگه خبری از اون هم فعالیت‌های متنوع و مسابقه و کلاس و سخنرانی و تئاتر نبود. نه جا برای اینکارها داشتیم و نه حوصله و دل و دماغی و نه اصلاً همچین اجازه‌ای داشتیم. کاملا در دید مستقیم نگهبان‌ها قرار داشتیم و کوچک‌ترین تحرک ما رو زیر نظر داشتن. دائم مثل جغد مراقب عکس‌العمل‌های ما بودن. گاهی از این وضعیت خنده‌مون می‌گرفت و بعضی از بچه‌ها مثل احمد فراهانی که اینجور وقتا، خوش‌مزه‌گیش گل می‌کرد، اداهایی رو درمی‌آورد و یا با تقلید رفتار مسخرۀ لفته نگهبان بدقوارۀ عراقی همه رو می‌خندوند و چیزایی می‌گفت که پدرمرده رو به خنده می‌نداخت تا چه برسه به ما که نیاز مبرم داشتیم به حفظ روحیه و شاد بودن در اون شرایط تحمیلی. تا یه لبخندی از ما می‌دیدن عصبانی می‌شدن و میومدن پشت پنجره و شروع می‌کردن به فحاشی که شما مگه دیوونه شدین. همین الان کتک خوردین. بَسِتون نبود؟ پشت بندشم حواله می‌دادن به فردا برای انتقام‌گیری. می‌دونستن، ولی به روی خودشون نمی‌آوردن که ما شرایط سخت‌تر از اینو پشت سر‌گذاشتیم و یه جورایی پوست کلفت شده‌ایم. پیش خودمون می‌گفتیم خُب به درک تا فردا خدا کریمه! بچه‌ها دیوونه نشده بودن. خیلی هم متین و باوقار بودن، ولی به هر حال نمی‌شد بعد از سه سال اسارت کشیدن، حالا که شرایط مقداری برگشته و سخت شده همه عزا گرفته و سوهان روح هم‌دیگه می‌شدیم. از شما چه پنهون ما که نمی تونستیم جواب کابل هاشونو با کابل بدیم، یه جورایی با بی‌خیال نشون دادن خودمون و گاهی با پوزخند زدن و خنده‌های معنی‌دار، بدجوری آزارشون می‌دادیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۵) 💢جلوه‌های زیبای همدلی💢 یکی از چیزهایی که تحمل اون شرایط دشوار رو تا حدودی آسان می‌نمود، اوج همدلی و صمیمیت بچه‌ها بود. اکثر نقاط بدن کبود و زخمی از جای کابل بود، اما بچه‌ها هم‌چنان شاداب بودن. دست از بذله‌گویی و شوخی برنمی‌داشتن. به هم دیگه روحیه می‌دادیم .آب و غذای اندک رو با انصاف بین خودمون تقسیم می‌کردیم و هوای بیماران رو داشتیم. بعضی از بچه‌ها تا پاسی شب رو در کنار افراد بیمار و گاه تا صبح بسر می‌بردن. تنگی مکان و مضیقه‌ها باعث نمی‌شد افراد به جان هم بیفتن. عصبانیت آنجا جایی نداشت. همه چیز محبت بود و صمیمیت و این چرخۀ سنگین این زندگی مرارت‌بار رو آسان و تحمل‌پذیرتر می‌کرد. یه شب بازو و کتفم به‌شدت درد گرفته و امونمو بریده بود. از شدت درد به خودم می‌پیچیدم. بچه‌ها قرص مسکنی نداشتن که دردم رو تسکین بده، دیدم یکی از بچه‌های آبادان بنام غلامرضا شیرالی اومد و شروع کردن به آرامی مالش دادن کتفم. حالا شاید تاثیری هم در کاهش درد نداشت، اما همین کار از دستش برمیومد. خلاصه از هیچ کاری برای آرامش دادن به همدیگه مضایقه نمی‌کردیم. از جا و مکان تا غذا و دارو تا حتی پیشقدم برای برای کتک خوردن بجای دیگری، از مسائلی بود که خیلی عادی بود و اصلاً ریابردار نبود. هرچه شرایط سخت‌تر می‌شد، توسل بچه‌ها و مناجات‌های شبانه و راز و نیاز با خدا بیشتر می‌شد. بعضی از بچه‌ها بیشتر روز‌ها را روزه بودن. با قرآن و دعا مانوس بودیم و سینه به سینه دعاها رو به هم انتقال می‌دادیم و هر اسیری بخش قابل توجهی از دعاها رو حفظ کرده بود. از زیارت عاشورا گرفته تا دعای روزهای هفته و کمیل تا مناجات‌های امام سجاد(علیه السلام) و این در شرایطی بود که هیچ کتابی در اختیار نداشتیم و همه چیز همان اندوخته‌های جبهه و ایران بود و بس. ناگفته نمونه که بعد از گذشت یه ماه شرایط کمی بهتر شد. دست از کتک‌کاری روزانه برداشتن، فقط گهگاهی یکی دو نفر رو به بهانه‌ای بیرون می‌بردن و می‌زدن و بر می.گردوندن داخل اتاق. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۶) 💢یخچالِ فوق پیشرفته💢 خوشبختانه علی‌‍‌‌رغم همه فشارهای زندان ملحق، یه مشکل اصلا نداشتیم و اونم بحث جاسوس بود. جاسوسایی که امون بچه‌ها رو توی تکریت(۱۱) بریده بودن، اینجا دیگه حضور نداشتن. همه یه دست بودیم. همه این ۷۲ نفر قربانیِ جاسوسا شده بودن و همه مقیّد و یکدل. این باعث می‌شد که خیالمون از داخل دو تا اتاق راحت باشه و کسی با خبرکشی زیر کتک و شکنجه گرفتار نمی‌شد. برای اولین بار بود در طول دوران اسارت که همه، مثل چشامون به یکدیگه اطمینان داشتیم و این کار رو برای فعالیت‌های دینی و علمی و فرهنگی راحت می‌کرد. چقدر لذت‌بخش بود که بدون واهمه هر حرفی رو می‌تونستیم به همدیگه بزنیم و هر کار ممکنی که دوس داشتیم انجام بدیم. یه چیز مهم دیگه که تا حدودی باعث آسایشمون شده بود، یخچال فوق پیشرفته‌ای بود که در اختیارمون گذاشته بودن. توی اون دمای سوزان تکریت، آب سریع گرم می‌شد و قابل خوردن نبود. تنها وسیله ما برای خنک نگه داشتن آب‌ کوزۀ بزرگی بود که اونو با گونی نخی پیچونده بودیم و مدام مقداری آب روی گونی می‌ریختیم که آب مقداری خنک بمونه و قابل خوردن باشه. این کوزه اونقدر برامون عزیز بود که مثل جون شیرین ازش محافظت می‌کردیم و همیشه تو کتک‌کاریا مواظب بودیم یه وقت کابلی، چوبی توش نخوره و بشکنه. به همین خاطر زمان کتک‌کاری نزدیک کوزه نمی‌شدیم که بهانه دست بعثیا بیفته و بزنن و بشکننش. خلاصه حاضر بودیم خودمون کتک بخوریم ولی کوزه کتک نخوره که دردش برامون بیشتر بود. متأسفانه این اتفاق برای اتاق بغلیمون افتاده بود و کوزه شکسته بود و بچه‌ها با چه زحمتی تکه‌هاشو به هم وصل کرده بودن. البته آبی که داخلش می‌ریختیم اصلاً آب شُرب نبود و از حوض داخل محوطه می‌آوردیم و می‌ریختیم داخلش، امّا همین که مقداری خنک می‌موند غنیمت بود و قابل شرب و بهداشتی بودن رو بی‌خیال می‌شدیم. اگه ما هم بی‌خیال نمی‌شدیم، عراقیا بی‌خیال بودن و کاری از دستمون برنمی‌اومد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۷) 💢معجزه پنکه سقفی💢 تمام امکانات سرمایشی‌مون در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوسه. بی‌انصافا روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق می‌ریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک می‌کرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه‌ها به نوبت یکی‌یکی زیر پنکه قرار می‌گرفتن و کمی که عرقمون خشک می‌شد دیگری جاشو می‌گرفت. یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم توی همین اتاق کوچکِ زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم‌ترین ماه‌ها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیه هست، ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و نه خنک‌شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس می‌کردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت می‌دادن و این اوج جوانمردی و از خود گذشتگی بچه‌ها در اون شرایط بود. اذان که می‌شد همه با هم بلند می‌شدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می‌شدیم و نماز می‌خوندیم، انگار داشتیم نماز جماعت می‌خوندیم. تازه همه با هم نمی‌تونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو می‌خوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادا شبیه نماز جماعت بود. یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم . مدام به ما گیر می‌داد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی و گاهی هم کتک‌کاری می‌کرد، ما هر چه براش توضیح می‌دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمی‌دونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب‌مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرف‌ها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه‌ها و نوعی تنوع برامون بود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۲۸) 💢سرطانی به اسم حسین مجید💢 مدتی که گذشت و داشت اوضاع عادی می‌شد و از حجم کتک و اذیت‌ها کاسته شد و لفته و بقیه نگهبانا، علی‌رغم همه مشکلاتشون مقداری آروم و قابل تحمل شده بودن، با سرطانی به اسم گروهبان حسین مجید، مواجه شدیم. حسین مجید از نگهبانای تکریت یازده بود و بخاطر قد کوتاه و شکم گنده و هیکل بی قواره‌اش خود عراقیا هم مسخره‌ش می‌کردن. انگار همیشه‌ی خدا نه‌ماهه حامله بود. هر روز سهمیه‌ش شده بود یه سیلی که وقت بیرون رفتنمون از اتاق به همه می‌زد. البته بجای کف دست دستشو مشت می‌کرد و چون قدش کوتاه بود و اکثر بچه‌های ما بلند‌قد بودن برای اینکه بتونه مسلط باشه به بچه‌ها، می‌رفت روی یه بلندی و با تموم قدرت می‌کوبید تو صورت بچه‌ها. درد و سنگینی این مشت از لگد یه الاغ نر هم بیشتر بود و ضرب دستش اونقدر سنگین بود که گاهی یه نفر به عقب پرت می‌شد و سرش گیج می‌رفت. یه بار من‌خواستم زرنگی کنم و کمتر به فک و صورتم فشار بیاد. اومدم دندونام رو محکم به هم فشار دادم. فکر می‌کردم این جوری بهتره. ولی وقتی کوبید تو صورتم هر دو ردیف دندونام به هم خوردن و نزدیک بود بریزن تو دهنم. تا چند روز فک بالا و پایینم بخاطر اون ضربه و ندانم‌کاری خودم درد می‌کرد و درس عبرتی برام شد که دیگه وقت مشت و سیلی خوردن دندونام رو روی هم فشار ندم. شکر خدا مدتی بعد اون ملعونِ عقده‌ای رفت و ما از سهمیه روزانه سیلی و مشتِ تو صورت معاف شدیم. با رفتن حسین مجید و اندکی مهربان شدن لفته و بقیه نگهبانا، علی‌رغم تنگی جا و گرما به تدریج و به‌صورت محدود و دو سه نفره برخی کلاس‌ها رو شروع کردیم و خودمون رو با برنامه‌های مفید سرگرم می‌کردیم. یکی از مشغولیت بچه‌ها حفظ و مرور قرآن و کلاسای ترجمه و تفسیر قرآن و زبان انگلیسی بود. من و یه نفر دیگه از مسعود ماهوتچی که دانشجو بود و تسلط خوبی به زبان انگلیسی داشت، خواهش کردیم برامون کلاس مکالمه زبان بذاره و اونم قبول کرد و تا وقتیکه ملحق بودیم، مرتب تمرین مکالمه می‌کردیم و گاهی هم با عبدالکریم مازندرانی و محمد خطیبی مباحث حوزوی رو مباحثه می‌کردیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms