بهم میگی حس بد نداشته باشم، تمومش کنم و مثل آدمای بالغ و بزرگ ادامه بدم. ولی من با شکاکی بزرگ شدم، شک به اینکه آیا واقعا دوستم دارن؟ تردید برای اینکه آیا اصلا وجود دارم؟ میدونی زندگی من همیشه روی محور بدبینی میچرخه، شاید بشه با کلیشه های هیچوقت رنگ سفیدی رو ندیدم یا بالاتر از سیاهی رنگی نیست قانعش کرد، ولی حقیقتش اینه که این تلخی و بد رنگی خیلی اوقات من نیستم، این بد شگونی از من نشات نمیگیره، این ریق اونقدر وجودم رو سیاه کرده که دیگه نمیتونم سفیدی پوست روی انگشتامو ببینم، دیگه نمیتونم حس کنم منم روزی سفید بودم و هنوزم هستم، برام مجهوله که درون منم مثل بقیه همین رنگه. میدونی، تحمل من پیرت میکنه چون وقتی بهم دست بزنی سیاهیم رو به تو هم تزریق میکنم.
-z
اگه تو هم وقتی یکی از اعضای خونوادت خیلی مشکوک و یهویی از خواب بلند میشن پاهاشونو چک میکنی سلام