eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
83 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
828 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات ای_تأسف_بار عصر روز بعد، اسلحه را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در ، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای بار اسلحه همراه خودم ‌بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر‌ از ‌چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد در راه بازگشت، ناگهان متوجه شدم که در فاصلۀ ده متری روبه‌رویم ایستاده بود. ، ، و @نگرانی وجودم را فَراگرفت. یک و یک به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند و یک به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو هم بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب مرا یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با _یک_تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. بود. او را به داخل گودالی که بر اثر انفجار ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه ؟ عصر روز بعد به همان رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهرا‌ً دوستانش او را برده بودند. همین‌طور که در کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زدم، متوجه نخ‌هایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانی‌ها بود. آن‌ها فکر می‌کردند من فقط شب‌ها در منطقه تردد می‌کنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخ‌ها را پاره می‌کنم و آن‌ها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود. صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی زدند. صدای انفجار پی‌درپی که به خانه‌ها می‌انداختند با از هر گوشه شنیده می‌شد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. و بی‌سابقه‌ای وجودم را فَراگرفته بود. با خودم فکر می‌کردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ به‌خصوص که یکی از آن‌ها را کشته بودم. و بدجوری آزارم می‌داد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت. غذایم تمام شده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز رساندم. گلوله‌های فضای منطقه را تا حدودی روشن می‌کرد. به همین دلیل، سینه‌خیز خود را به و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبت‌های لازم، وارد مقر شدم و یک‌راست سراغ محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها رفتم. توله‌سگ‌ها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند را شنیدم که در آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریک‌تر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و را با پرتاب چند پاره‌سنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب و در مجاور قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آن‌ها را هدف قرار می‌دادند. ادامه دارد
خاطرات تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم. اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. چهره‌ای و داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «! .» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات و حوزۀ دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن در روستای را به خاطر آوردم؛ نگاه او را و را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر و می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن و را خود قرار می‌دادند و ... . حدود سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که .» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی ١١١ هستم که در حملۀ و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش نفر از نیروهای از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل و ، محل ، درجۀ ، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام در طول یک سال بارها به شهر رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت و و به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان به در می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد