🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_دوازدهم
نکته دیگر این است که سردار سلیمانی وارد بازیهای سیاسی معمول ایران نشد. او لباس نظامی خود را به سیاست آلوده نکرد و به خاطر همین محبوب همه ی جناح های سیاسی ایران بود. بیانیه های دو جریان اصلاح طلب و اصولگرا و ... را در مورد قاسم سلیمانی بخوانید تامتوجه راز این محبوبیت شوید. قاسم سلیمانی به همه ی آنهایی که مسئولیتی درکشور دارند در هر لباس و جایگاهی ، یاد داد چگونه میشود محبوب مردم بود. سلیمانی از آدمهایی بود که خوی دوران جبهه و ابتدای انقلاب که فداکاری و از خودگذشتگی بود را با خود به دهه 90 آورده بود. خویی که فراموش و به کناری گذاشته شده بود. سردار قاسم سلیمانی خیلی ها را عاشق خود کرده بود. امروز ایران سیاه پوش سردار دوست داشتنی است که به نظر می رسد تا سالها هیچکس نتواند جای او را در قلب ایرانیها پاک کند. در پایان باید گفت : سلام بر کسانی که شب را می جنگند و صبح هنگام، با کفن باز می گردند .
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#داســتــانــ_شــهدایــے
❤️ دومدافع
🔰 #قسمــــــت_دوازدهم
چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بودم احساس خوبے داشتم
خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعداوݧ قضیہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم
شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنامہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ
اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بودن
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم
سریع دویدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش فرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓
گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓
گفت: ۱۵ تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبرو شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم
میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم
با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم
سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم
خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش
بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم
وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون...
◀️ ادامــــہ دارد....
💙❣💙