eitaa logo
🚩مکتب حاج قاسم🚩
139 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
110 فایل
«اَلسَّلام عَلَي الاَعضاءِ المُقَطَّعاتِ» «مرز ما عشق است، هرکجا اوست آنجاخاک ماست... سامرا،غزّه،حلب،تهران چه فرقی می کند.»
مشاهده در ایتا
دانلود
خصوصیتی که در وجود مصطفی خیلی برای من جذابیت داشت، تفکیک نکردن آدم‌ها بر اساس تفکرشان بود. به همه از پنجره‌ی دید خدا (بنده‌ بودن‌شان) نگاه می‌کرد. مثلا اگر یک لات می‌آمد داخل هیئت‌شان و سینه می‌زد و کنار دست آن فرد لات هم یک مجتهد بود، به هر دو همزمان چای می‌داد. آدم‌ها را رده‌بندی نمی‌کرد و نمی‌گفت این یکی خوب است و آن یکی بد. 📚: قرار بی قرار 🌷
🔰 روح بزرگ مصطفی دوران بچگیش خیلی شیطونی میکرد و سر نترسی داشت... بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه دراسترس بودم... انقدر پرجنب و جوش بود و آروم قرار نداشت که توسن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب! بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه، دکتر گفت: خانم دیگه این بچه رواین جا نیار! این از من و شما سالمتره!!! تنها مشکل این بچه، روح بزرگشه که توی این جسم نمیگنجه! این حرفی بودکه دکترش به من گفت... 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 کلام شهید🌷 💢 آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه! مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی کنیم. 🌷
🔰روش شهید صدر زاده برای کتابخوان کردن بچه های محل آقا مصطفی، زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امام روح الله شروع کرد، ابتدا حدود 200 یا 300 کتاب ‌قصه خرید و در پایگاه گذاشت. کتاب ها را که همه درباره ائمه علیه السلام بودند به نوبت به بچه ها می داد. کارتهای امتیاز 5 تا 25 امتیازی هم درست کرد و می گفت به بچه هایی که کتاب می خوانند جایزه می دهیم. هر کسی خواند، روز بعد بیاید کنفرانس بدهد. وقتی امتیاز ها جمع می شد برای آنها تفنگ بادی یا ربع سکه می خرید و به کسانی هم که قرآن را حفظ می کردند، نیم سکه جایزه می داد. بعد از آن که بچه های پایگاه را کمی به سمت کتابخوانی سوق داد کتاب هایی درباره شهدا به آنها معرفی می‌کرد. کتاب هایی مثل خاک های نرم کوشک. می گفت این کتاب را صددرصد بخوانید. خیلی خوب است. بچه ها هم می خواندند و درباره آن کنفرانس می‌دادند. 🎤راوی: دوست شهید 🕊 🌷
👈 خیلی به بحث اهمیت میداد... وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد... میپرسیدم :چی شده باز ؟! با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔 🌹 🌺شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🕊 🌷 کُهَنز سال‌ها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگی‌ای! محلِ همان پایگاه را هم به زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا می‌کردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بی‌پولی هم زیاد خوردیم. یک‌بار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچه‌ها راه حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمع‌آوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعدا آن صندوق را بردیم آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمع‌آوری شده آن‌قدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم. پنج‌ شش تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها می‌چرخید‌. فریاد می‌زد: کمک برای ساخت مسجد امیرالمومنین(ع)! کمک برای ساخت مسجد! خلاصه صندوق به دست بین قبرها شب‌های جمعه برای مسجد کمک جمع می‌کردیم. فریادهای مصطفی در آن شب‌ها برای مسجد بعدا به دردش خورد... 📚: سرباز روز نهم 🌷🕊
از سر تا ته زندگی نامه ی شهدا را خوانده بود. مدام راجع به شهدا حرف می زد. خیلی تاکید داشت سر خاکشان برویم. خودش هم بهشت زهرا می بردمان. می رفتیم آنجا و همین جور که بین مزار شهدا راه می رفتیم، خصوصیات یک به یکشان را می گفت‌. سر مزار پلارک، زنی کتاب به دست روی صندلی تاشو نشسته بود. از سن و سال و چین و چروک های صورتش می شد حدس زد مادر شهید است. مصطفی پرسید: پسر شما چه خصوصیاتی داشت؟ مادر شهید کتاب را بست و گفت: پونزده سالش بود که نماز شبو شروع کرد‌. تا جایی که می شد ترکش نمی کرد. خوندن زیارت عاشورا کار هر روز صبحش بود و غسل جمعه کار واجب هر هفته اش.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... 📚: سرباز روز نهم ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ ↩️ کمترین اعمال روز جمعه ✅ خواندن سوره جمعه ✅ صد(۱۰۰) صلوات ✅ غسل روز جمعه ✅ نماز جمعه ⬆️⬆️
رمز شهادت؛ دل‌ کندن از دنیا و دل‌بستن به خدا است... 🌷