به یاد شهدای فوتبال چوار ایلام
سالگردشهدا🌷
🌹23 بهمن هر سال می گذرد ولی بسیاری نمی دانند که در این روز در سال ۶۵ در زمین چمنی که عده ای فوتبالیست در آن در حال ورزش کردن بودند توسط هواپیماهای دشمن بعثی بمباران شده و تلخ ترین روز فوتبال کشور رقم می خورد.
🌹هیچکس از دلاور مردانی نگفت که با وجود مانور هواپیمای دشمن بعثی، زمین فوتبال را ترک نکردند تا به مردمان ایلام بگویند: بایستید و عرصه را خالی نکنید. در شرایطی که مردم سرزمین ایلام، بر اثر از دست دادن عزیزانشان غم های روزگار را به دوش می کشیدند، عده ای از جوانان برومند استان ایلام با انجام مسابقه فوتبال، روحیه شادی و نشاط را به مردم شهید پرور استان ایلام تزریق می کردند تا همچون کبیرکوه در برابر ظلم و ستم صدامیان ایستادگی کنند و از شرف و ناموس ایران اسلامی دفاع کنند.
✨ثبت واقعه تأسف بار زمین فوتبال چوار در تقویم ملی به عنوان روز ورزش و شهادت حداقل ادای دین به شهدای گرانقدر و مردم استان و کشور است.
#دهه_فجر🇮🇷🇮🇷
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#شهیدانه🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/2646278352Cb26420e514
❇️ عــصر بعثت دوباره انســان
✍️ ما وظیفهٔ روایت فتح رابرعهده داشتیم اماکدام زبان وبیانی وچگونه از عهدهٔ روایت آنچه میگذشت برمی آید؟ این جوانان، نسل تازه ای هستند که درکره زمین ظهور کرده است ووظیفهٔ دگرگونی عالم را پروردگارمتعال، برگردۀ اینان گذاشته است. عصر بعثتِ دوباره انسان آغاز شده است واینان پیام آوران این عصرند وپیام آنان، همان کلامی است که با روح الامین برقلب مبارک رسول الله تجلی یافته و ازآنجا برزبان مبارکش جاری شده است. چگونه است که پروردگار درطول همۀ این اعصار، اینان را برای امانتداری خویش برگزیده است؟
🔹صف طویل بچه ها با آرامش و اطمینان وسعت جبههٔ فتح را به سوی فتوحات آینده طی میکردند و خود را به صف مقدم میرساندند... و تو از تماشای آنان سیر نمی شوی.
🔸خیلی شگفت آور است که انسان در متن عظیم ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحوّل، زندگی کند و از غفلت، هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست میکند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی میبری و در می یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ببین که عصرجاهلیت ثانی چگونه در هم فرو میریزد و ببین که چه کسانی راه تاریخ را به سوی نور میگشایند.
👈 شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمالِ خليفة اللهى جبران کنی، دیگر شیاطین را بر تو تسلّطی نیست.
📚 جرعهای از کتاب؛
« گنـجیـنه آسمــانی »
گفتارهـای مجموعه روایت فتــح
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شهیدانه
#نیروی_قدس_سپاه_پاسداران
🔘https://eitaa.com/joinchat/26
🔻.. زمین گِلی و خیلی لیز بود. هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به سمت جلو راهنمایی می کردند: «برویدجلو، ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.»
🔸چند قدم که رفتیم از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم چه حالی به من دست داد ۲-۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر، دو نفر یکی را که ترکش خمپاره خورده بود می بستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم.
🔸ناگهان به خود آمدم خدایا چه می بینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه بچه ها درون خاک و گِل و خون می غلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند.
کجایند مادرانشان؟ اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم، آیا الآن وقت گریه و زاری است؟ آیا باید سست شد؟ یا حسین مظلوم، الآن دیگر وقت رزم است و باید الآن مقاوم بود،
گریه به جای خودش..
📚 خاطرات شهید اسدالله قاضی
برگرفته از کتاب «عملیات فریب»
#شهیدانه
#نیروی_قدس_سپاه_پاسداران
🔘https://eitaa.com/joinchat/2646278352Cb26420e514
✍️ «دلم نمیخواهدازسختیها با مهنازحرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جزشادی وخنده چیزی باخود نبرم، نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود، تا دلِ مهناز هم شاد بشود.
🔹 اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این استفراغ خونی هم که دیگرکهنهشده. دکتر میگویدفقط ضعف اعصاب است.
🔸 چطور میتوانم عصبی نشوم؟!
آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را درچشمهای مهناز دیدم.خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطراو و مردم که این همه محبت دارند وخوبند، پشت تریبون رفتم.
👈 ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم.حواله را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
🔹 کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقالم به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستوردادن برای من مثل مُردن است.»
(هشتم تیر ۱۳۶۰)
📚 برگرفته از کتاب: «آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید»
بقلم زهرا مشتاق
نشر روایت فتح صفحه ۵۴
#شهید_خلبان_عباس_دوران
#شهیدانه
#نیروی_قدس_سپاه_پاسداران
🔘https://eitaa.com/joinchat/2646278352Cb26420e514
✳️ اولین روز از نوروز
🔅 نوروز سال۶۵ بود، خانوادهها در حد توان و عرف جامعه براى بچه هاشون لباس نو میخريدند. به اصرار زیاد پدر، محمدرضا هم كت و شلوار و كفش نو خريده بود.خانواده آماده شدیم بریم خونه پدربزرگ برای شروع ديد و بازديد عید .
🔸 اون روز برادرم با اكراه تمام، لباس و كفشهای نو رو پوشید، دیگه همه آماده رفتن شده بودیم که یه وقت از پنجره اتاق متوجه شدیم محمدرضا رفته توی باغچه حیاط، داره روى کفشهای نو خاک مىپاشه !!
مادر به شوخى گفت: «آهاى رضا، چیكار مىكنى؟»
🔹 محمدرضا که دید همه با تعجب به او نگاه میکنیم با دستپاچگى گفت:
«وقتی بچههاى شهدا ما رو با اين لباسهاى نو ببینن، خداشاهده شرمنده نگاه اونا ميشم.»
این را که گفت انگار همه ماهم در اولین روز از نوروز شرمنده فرزندان شهدا شدیم.
🌷 خاطرهای از ؛
#شهید_محمدرضا_قمریان
#شهیدانه
#نیروی_قدس_سپاه_پاسداران
🔘https://eitaa.com/joinchat/2646278352Cb26420e514
✳️ دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (س).
راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب «دیدار پس از غروب »
بقلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی
#شیر_سامراء
#شهیدانه
🔹 #نیروی_قدس
🔴 @qods_iraa
✳️ مــادر شهیدان هـادی و رضـا قنـبـری:
پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یکبار با بچهها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبههها بروید. بچهها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند؛ همانطور که قاشق به دست بودند، گفتم:
«پاشـید ننه! حرکت کنید؛ برگردید جبـهه.
غذا هم نخـورید؛ بــروید.»
👈 چون امام اعلام کرده بود، باید زود اطاعت میکردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن میکردیم معمولاً. فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز...
🔸 هــادی بارها به من گفته بود که:
«چون تو راضی نیستی، من شهید نمیشوم؛
واِلا تا حالا باید بارها شهید میشدم.»
آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که دستهایم را بالا بردم و گفتم:
«خدایا! اینها مال تو هستند؛ آرامش ندارند.
اگر میخواهی آنها را ببری خودت میدانی.»
🌹 یک هفته بعد، هــادی شهید شد.
🔸 رضــا هم بارها شوخی و جدی عنوان میکرد که: «دوست دارم روز شهادتِ من یا اربعین باشد یا شهادت امام حسن مجتبی ع.»
شهادت هــادی/ عاشورای 61
شهادت رضــا/ بیست و هشت صفر 64
🔻 مزار متبرک شهیدان:
قطعه 26 ردیف 35 بالای مزار شهید پلارک
📝 وصیت شهید رضا قنبری :
بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز می شود. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود…
#شهیدانه
🔹 #نیروی_قدس
🔴 @qods_iraa