ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۱از۴
• بالاخره ساعت ۲:۳۰ میرسیم به مقر #طبر... ملعب الأولمبي، ورزشگاه المپیک کربلا... هرچه تماس میگیرم و پیام میدهم، اصلاً اینترنت گوشی وصل نیست، یکتیک، دوتیک نمیشود... ورودی موکب هم دو نوجوان هستند که کارت، طلب میکنند و میگویند پذیرش جدید نداریم... مستأصل شدهایم... چند دقیقهای کنار جدول مینشینیم و نفسی تازه میکنیم... میروم داخل، در محوطه #محمدحسین با جمعی از بچههای بجنورد کنار هم نشستهاند و صحبت میکنند...
• تا مرا میبیند، جلو میآید و در آغوش میگیرد... با بچهها حالواحوال میکنم و پیامهای گوشی را نشانش میدهم... میگویم بچهها دمدرب هستند...
• درب ورودی خواهران، از پشت موکب است و این یعنی چندصد متر دیگر پیادهروی برای پاهایی که دیگر، نایی ندارند... نیازی به توضیح نیست، هیأتدار ساده هم که باشی، این مقدار از روانشناسی و مخاطبشناسی را در آستین داری، چه برسد به #طبر! چند دقیقهای صحبت میکنیم تا سهچرخهای را که امسال خریدهاند هماهنگ کند... با ذوق توضیح میدهد که مبلغ کرایه خودش را در همین مدت درآورده است...
• از بزرگواری بچههای خراسانشمالی و هیأتی که همنام هیأتشان هست، «یافاطمةالزهراء(س)» تعریف میکند و از ماجرای آوردن شیخ #ابراهیم_زکزاکی حسابی شاکی و گلهمند است... از مدتها پیش در جریان بودم، از همان سفر مازندران... میگوید صفرتاصد خرید بلیط و دعوتنامه و آوردن شیخ و خانواده را هیأت انجام داد، اما آقایان، همان ابتدای کار در تشریفات فرودگاه، شیخ را از دستان ما ربودند! عاقبت با اصرار، فقط یک شب در مراسم هیأت حضور پیدا کرد و تمام... آن هم تهدید کردم که اگر نیاید اینجا، آنچه را نباید بگویم روی آنتن خواهم گفت و از این حرفها...
• مصطفی با سهچرخ میرسد، میرویم ورودی موکب و بچهها را سوار میکنیم به سمت ورودی خواهران... به روحالله میگویم دوهزاروبیستوچار استها! نَویگِیتور واقعی به این میگن... روحالله هم خنده کمرنگی تحویلم میدهد...
• #محمدحسین هم محبت میکند و ما را میبرد در اتاق اختصاصی موکب! اتاقی تقریباً بیست متری با یک کولر گازی ایستاده که خنکای بهشتی داشت که به زمهریر میل دارد!
• اما نکته اینجاست که مهمانان ویژه موکب کم نیستند، تا جایی که جا بوده، آدمیزاد خوابیده، کورمال و پاورچین بین دستوپاها دنبال جا میگردیم، بالاخره لابهلای این ابَرکنسرو انسانی دو تا جا پیدا میکند و با حکم حکومتی در اختیار ما قرار میدهد! حکم حکومتی، از این جهت که از قرائن پیداست این دو نصفهجا هم صاحب دارند... فرد کناریام شبیه #شیردل است، اما در آن تاریکی قابل تشخیص نیست... آنقدر عرق کردهام و خشک شده و دوباره عرق کردهام و این چرخه ادامه پیدا کرده که الآن عصاره عرقم بر روی لباسها قابلیت تولید چند گالن بوی احتمالاً متعفن را دارد! فکرکنم برای همین مرد شبیه #شیردل، در همان حال خواب و بیداری، چفیهاش را جمع کرد مقابل صورتش...
• یکساعت هم نمیشود که برای نماز صبح بلند میشوم... کمی اطراف واضحتر شده، صاحبان نصفهجاهای غصبی هم سر رسیدهاند! بعد از نماز، خوابِ منعقدنشده سابق را استصحاب میکنم و خب از ابتدا معلوم است که به جایی نمیرسد!
• با سروصدا و صحبتها کمکم با رختخواب وداع میکنم، یکی با ذوق و شوق از خبر حمله حزبالله به اسرائیل میگوید، فکر کردم از مدافعان حرم است، اما از مجاهدان بازار ارز و دلار و دینار بود! #طبر که آمد، سهم امسال موکب را با احتساب افزایش قیمت دلار بعد از حمله حزبالله، ازش گرفت و رفت!
• جمع جالب و باصفایی بودند، از خیرین و حامیان موکب که در این سالها مردانه پای موکب ایستاده بودند تا مهمانان خاصی که ساکن کشورهای دیگر هستند و هر سال، مهمان موکب تا معاون سیاسی امنیتی استان که #طبر به مزاح میگوید، معاون عمرانی یا اقتصادی هم نیستی، اقلاً بشود ازت کمک بگیریم!
• حدود ۹:۳۰ سفرهای پهن میشود و یک سینی آش رشته در وسط آن، شوخی و جدیاش را نمیدانم، یکی میگوید همان ناهار دیروز و شام دیشب است، دوباره گرم کردهاند... چای و مربای بالنگ هم هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2