ققنوس
«موکب حضرت قائم(عج) با حضور سید کاظم روحبخش» (اربعیننوشت۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۳۰ م
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت»
(اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۴شنبه|۳۱ مرداد ۱۴۰۳|۱۶ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• مرد میانسالی که در کارهای مسجد و موکب کمک میرساند، مانند یک نگهبان تا صبح بیدار بود، همان گوشه رو به قبله نشسته بود، انگار که مشغول عبادتی باشد!
• برای نماز صبح که بلند شدیم، دیدم همان مرد خوشروی دیشب که به استقبالمان آمده بود، عمامه بر سر گذاشته و عبا بر دوش... امام جماعت مسجد است!
• دقایقی بعد از نماز جماعت، سفره صبحانه را گستردند... در آن شرایط و با آن امکانات، سفره شاهانهای بود... تمیز و مرتب و منظم... همان مرد میانسال در گوشه مسجد، سفرهای اختصاصی برایمان پهن کرد و در یک سینی بزرگ صبحانه را آورد؛ سه کاسه عدسی، سه بشقاب که در هر کدام یک تخممرغ آبپز تازه، یک قالب کره، یک عدد نبات نیدار، قاشق و... بود و سه لیوان چای...
• ۶ صبح نشده بود که از مسجد زدیم بیرون، تقریباً دیشب را نخوابیدم...
• رزمایش موکبها ادامه دارد، از کرمانشاه تا اسلامآباد غرب تا سرپلذهاب و قیصر شیرین...
• از تنگه چارزبر عبور میکنیم، اول صبح، یادمان عملیات مرصاد، مملو از جمعیت است، قاعدتاً جمعیت برگشتی از کربلا است...
• طاق گرا یا طاق شیرین را رد میکنیم، از گردنه پاطاق عبور میکنیم تا به سرپلذهاب برسیم... اینجا چهقدر نامها اسرارآمیزند! پاطاق، مثل پاطوق... یکجا پای طوق جمع میشوند و یکجا، پای طاق... طاق شیرین، قصر شیرین، مرز خسروی و... انگار وارد سرزمین افسانهای خسرو و شیرین شدهای!
• ورودی سرپلذهاب، نقشه میگوید به چپ بپیچ و وارد کمربندی شو، اما من مستقیم میروم داخل شهر... میروم وسط تمام خاطرات سال ۹۶... میروم در دل خاطرات قیامتی که به پا شده بود... حالا شهر حسابی پوست انداخته است، اگرچه آثار جراحت و زخمها هنوز در گوشه و کنار کوچهها و معابر به چشم میخورد... به سهراهی ثلاثباباجانی که میرسم دلم تا روستاهای کوئیک و مقر #حاج_سعید پر میکشد، تا روستای تپانی، تا انجیرهبانآوارهعلی... تا... تا خود قیامت...
• در قصر شیرین، بنرهای شهرداری کرج را به تعداد بالا میبینی... آرم شهرداری کرج هم زیر بنرها، یکجورایی تو چشم هر بینندهای است، شهرداری کرج در قصر شیرین!.... قطعاً شهرداری کرج در این شهر حضور پیدا کرده و خدماتی را هم به زائران ارائه داده است، اما اگر شهرداری کلانشهری آمده به کمک شهرداری یک شهر مرزی دورافتاده و فاقد امکانات، نمیشد بیمنت و خاموش در تقویت شهرداری همان شهر بکوشد؟ حتماً این حمایت و پشتیبانی را باید فریاد کرد و در وسط حوزه استحفاظی شهرداری قصر شیرین، یعنی در سطح شهر، دهها بنر هوا کرد و جار زد که این ما بودیم که بله... بماند پاسخگویی به افکار عمومی که شهرداری کرج با کدام مجوز قانونی و از کدام ردیف بودجه، کیلومترها آنورتر ارائه خدمت میکند! افکار عمومی؟ پاسخگویی؟ شوخی خندهداری است که بازش نمیکنم...اینجا جای خالی یک مشاور امین، دلسوز و دارای فهم و سواد ارتباطات، بدجوری نمود میکند... البته اگر گوش شنوایی برای شنفتن مشورتهای دلسوزانه یافت شود!
• ورودی پایانه، چشمانم در یک لحظه دکتر #طاووسی_مسرور را شکار میکند؛ نمیدانم آمده یا میرود... کنار یک تاکسی زرد، بارش را سوار میکند یا پیاده، نمیدانم... همراه خانواده است و جلو نمیروم...
• داخل پایانه هستیم، که #محمد_ضیایی از بچههای باصفای کرمانشاه تماس میگیرد و گلایه میکند که ما باید از کانال ایتا بفهمیم شما کرمانشاهی!
• به جرأت عرض میکنم خسروی از جهات متعددی یک انتخاب ویژه برای خروج از کشور است و مزیتهای خاصی دارد، بسیار تمیز است، امکانات رفاهی مناسبی دارد، به نسبت از مهران خلوتتر است، جاده طرف عراق، جاده مناسبتری است، تا نزدیکترین نقطه به پایانه میتوانی خودت را برسانی (البته با ماشین شخصی، بسته به اینکه چه زمانی به مرز برسی، باید بتوانی در دریای ماشینهای پارکشده، جایی پیدا کنی...)، اگر هم قصد کاظمین کرده باشی، سرراستترین مسیر است...
• از پایانه خسروی، وارد خاک عراق که میشوی، حدود یک کیلومتری تا گاراژ یا همان کراج، فاصله هست که اتوبوسهای شهرداری کرج، زحمتش را میکشند... «عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو!»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت» (اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت»
(اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۴شنبه|۳۱ مرداد ۱۴۰۳|۱۶ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۲از۳
• از دور تصاویر آیتالله سیستانی و حضرت آقا، حاج قاسم و ابومهدی، باشکوه چشمنوازی میکند... پذیرایی موکبها هم بهپاست... در آن اوج گرما، یک موکب آبدوغ خیار حرفهای میدهد و حسابی هم مشتری دارد...
• در گاراژ، اتوبوسهای دولتی هستند، ماشینهای ون و سواری هم، اما اتوبوس به مراتب بهتر از ون و هایس و مینیبوس است، هم مطمئنتر و ایمنتر است، هم جادارتر و راحتتر... هم بهمراتب ارزانتر... تنها ضعفش کندتربودنش هست...، از کراج منذریه قیمت مصوب اتوبوسهای دولتی اینگونه بود:
- کاظمین ۱۰ دینار
- سامراء ۱۵ دینار
- کربلا ۱۵ دینار
- نجف ۲۰ دینار
• این نکته هم لازم به یادآوری نیست که ۱۰ دینار منظور همان ۱۰ هزار دینار است، چیزی حدود ۴۰۰ هزار تومان...
• حدود یکساعت معطل شدیم تا پرشدن اتوبوس و این یعنی اتوبوس به حد کفایت در گاراژ وجود داشت و نسبت عرضه بیش از تقاضا بود... شاید هم این امر به علت دخالت دستگاه دولتی و تعیین نرخ مصوب بالاتر از قیمت معمول بازار بود!
• هنوز اتوبوس راه نیافتاده بود که یک موکب نگهمان داشت، یکی آمد بالا و از کارتن، بستنی یخی دوقلو درآورد و به تکتک مسافران داد! چهقدر بهموقع بود و چه حالی داد در آن گرما...
• اگر راننده میخواست دعوت همه مواکب را اجابت کند، باید چندروزی همین مسیر را در اتوبوس میگذراندیم!
• از روی دریاچه سد دیاله، معروف به دریاچه حمرین عبور میکنیم... منظره زیبایی است، دورتادور جاده را آب فراگرفته...
• در بین راه، برای نماز و ناهار در موکبی توقف میکنیم، ناهار فاصولیه است، همراه خیار و خرما...
• حدود ساعت ۱۵:۳۰ میرسیم به نقطهای که اتوبوس پیاده میکند و میگوید «باقی بالمشی...»
• حدود نیمساعتی پیادهروی تا حرم کاظمیه داریم... نزدیک حرم، روحالله #حسن_مرادی را با چند نفر از بچههای مدرسهشان میبیند... مدرسه امام خمینی شماره ۲، و اهلش میدانند که این شماره دو چه قصهها دارد!
• اوج گرما میرسیم به حرم... هُرم گرما، طاقت همه را طاق کرده... این را مسؤولان حرم بهتر از هر کسی فهمیدهاند، ورود گوشی به حرم آزاد شده! خواب در صحنهای حرم همچنین و... به احترام زائران اباعبدالله(ع)، همه قواعد حرم تغییر کرده...
• امانتداریها اشباع شدهاند و چندبرابر ظرفیت هم قبول کردهاند، کولهها را نمیپذیرند... مردم کولههایشان را گوشه خیابان رها کردهاند و به زیارت میروند...
• اما آنها که مثل ما مالدوستتر هستند، بالاخره با لطایفالحیلی، کولهها را به امانتداری میقبولانند!
• وارد حیاط حرم میشویم، برای تجدیدوضو که میرویم پایین، خنکای دلچسبی توقفمان را طولانی میکند... ناگاه از وسط راهروهای دستشویی، یکنفر با صدای بلند داد میزند «آقای آبفروش...» اولش فکرمیکنم اشتباه شنیدهام، اما وقتی تکرار میشود با حیرت میآیم و میبینم حاجآقای #حسینی_یمین است! روی سرم دنبال شاخ میگردم... هنوز متحیرم... میگوید خانمی بالا صدایتان میزد، احتمال دادم آقای آبفروش خودمان باشد، گفتم بیایم و ببینم!... فامیلی که نیست، در یک کشور دیگر هم که صدا کنند، صدی به نود به خودت میخورد!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت» (اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت»
(اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۴شنبه|۳۱ مرداد ۱۴۰۳|۱۶ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۳از۳
• بعد از زیارت، #روح_الله_رفیعی را میبینم همراه مهدی و هادیاش... گپوگفت و حالواحوال و التماسدعایی...
• #داود_ورمزیار از موکب حضرت قائم، متن را خوانده و پیام داده است که چرا سر نزدید؟ در برگشت منتظریم...
• از حرم میزنیم بیرون، دست هر کس یک نوشمک میبینی! انگار همه زائران، بچههای مدرسه ابتدایی بزرگی هستند که زنگ مدرسه خورده و همه نوشمکبهدست زدهاند بیرون!
• به سمت مشایه حرکت میکنیم، اولین تجربه پیادهروی از کاظمیه است... پرسانپرسان دنبال ابتدای مسیر میگردیم... اطراف حرم، دو کامیونت انواع اطعمه و اشربه توزیع میکنند، از دوغ و نوشابه قوطی تا ویفر کاکائویی و آبمیوه... اینسو در یک لگن بزرگ شربت لیمو عمانی سیاه درست کردهاند که جای صدتا کوکا میچسبد! این طرف پشت وانت، قیمه عربی میدهند... غوغایی بهپاست...
• بالاخره میفهمیم که باید خودمان را به میدان الدوره برسانیم... بخشی را پیاده رفتیم، مسیر کوتاهی نیست و اگر بخواهید به موکبها برسید باید این مسیر را با ماشین طی کنید... خانواده رسماً متلاشی شده!
• همین یکروز کافی بود که ادامه راه را پنگوئنوار طی کنیم! هنوز خیلی در طریق نرفته بودیم که دو مرد عراقی آمدند و دعوت کردند به منزلشان... اولش کمی اکراه داشتیم، اما حال و اوضاعمان را که ورانداز کردم، پذیرفتیم...
• وارد خانهشان که شدیم مضیف مفصلی برای زائران تدارک دیده بودند، جوانی داشت راهنماییمان میکرد که مردانه اینور است و زنانه آنور که همان مرد اولی آمد و گفت با من بیایید... انگشت اشاره دودستش را با هم چسباند و گفت «سویا»... ما را برد به اندرونی منزل خودش! خانهای کامل و در نهایت زیبایی... تعارف ما را که دید گفت «عائلتک، عائلتي»... نامش #الحاج_صادق بود... تلفن دادیم و گرفتیم و... رفت... دقایقی بعد با سه پرس کباب و صمون برگشت... آیین شرمندهسازی را به نهایت وجه به جا آوردند...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«در اربعین، عرصه فرهنگ پیوست اجتماعی پیدا کرد...»
جهان آرا ۳
احصاء بیش از ۵۰ عرصه کنشگری در اربعین
پزشکی که در تهران نوبتش 6 ماهه است در پیادهروی اربعین رایگان ویزیت میکند.
در رابطه با یک عشق آسمانی، مفهوم جدیدی در روابط اجتماعی خلق شده: «تبرعاً للحسین»
📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹|
🆔 @Jahanara_ofogh
❇️ @qoqnoos2
«موکبکاروان سیار حسن مرادی»
(اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• عرقسوزشدن درد عامالبلوای پیادهروی اربعین است... خانه مهیای الحاج صادق فرصت خوبی است، صبح دوشی میگیرم و به یاد کودکی، پودر بچه را بر بدن میزنم و یادآور میشوم که هنوز همان بچهای هستی که بودی! دشداشهای که اتفاقاً سوغات سوق کاظمین است، به تن میکنم، شاید کمی از سبک زندگی پنگوئنها فاصله گرفتیم!
• به جاده میزنیم، بساط مواکب، مفصل برقرار است، هرچه اراده کنی هست... مخلمه که همان املت خودمان است با پیازی بیشتر همراه مخلفات، گاه گوشت چرخکردهای هم چاشنیاش کردهاند، گاه پنیری و گاهی هم سیبزمینی...
• کره محلی و عسل، تخممرغ آبپز، نیمرو و... از سلفسرویس هر هتل پنجستارهای، منوی کاملتری را در جاری مواکب میبینی، با یک تفاوت اساسی که آنچه اینجا هست، «للحسین» است و بس!
• البته دقت کنید هر چیزی زمان خاص خودش را دارد! و این یعنی توجه به سبک زندگی جاری و فرهنگ مرسوم در اربعین؛ کمی بعد از نماز صبح، بساط صبحانه برپاست و تا یکیدوساعت بعد از طلوع آفتاب ادامه دارد... همینطور سایر امور، دستورالعملهای نانوشته خودشان را دارند...
• جمعیت زیادی با کلاه چتری در راه میبینم، کمی پایینتر توزیع میکنند، نمیدانم فروشی است یا تبرعی...
• قادریهایها اینجا هم موکبی دارند، تصویر بزرگی از شیخ نهرو را هم زدهاند،بزرگ کسنزانیها... همان فرقهای که بعد از عبور از مرز باشماق، در سلیمانیه هم موکب مفصلی دارند و خود شیخ نهرو آنجا حضور مییابد و استقبال میکند...
• در طول مسیر، دو مورد از خانمهایی را دیدیم که جوراب نذر کرده بودند و به زوار میدادند...
• این را دقت داشته باشیم که در ابرتابلوی وسیع اربعین، تنوعی از اتفاقات را کنارهم میبینیم... توصیف این زیباییها به معنای عدم وجود هیچ سیاهی و تاریکی نیست...
• زنانی که از بین زبالهها مواد بازیافتی را جمع میکردند، یکی از این نازیباییها است، خیلی وقت بود چشممان به جمال الاغ روشن نشده بود، یکی دو مورد از این زبالهگردها با الاغ زحمت این کار را میکشیدند...
• جریان زندگی بهطور طبیعی ادامه دارد... اگر جمعیت بسیاری اینگونه حیرتآور، فداکاری و ایثار میکنند که در این دنیای اصالت سود و پول، پهلوبهپهلوی معجزه میزند، معنایش این نیست که همه مشاغل و معاملات و تعاملات دیگر تعطیل است، خیر! طبیعتاً عدهای هم مشغول دستفروشی هستند، رانندگان کرایهشان را میگیرند، سیگارفروشها سیگارشان را میفروشند و عدهای هم حتی در این بین گدایی میکنند...
• در راه زبیب طبیعی که همان عصیر عنبی غیرجوشیده است، فراوان است، شربت انگور خودمان! شربت لیمو عمانی هم که رنگی شبیه کوکا دارد، تا دلت بخواهد... به نظرم اگر یک شرکت روی آن کار کند، جایگزین مناسبی برای اصل نوشابه باشد...
• یکی از موکبها، موزهای از اقلام و وسایل قهوه را انداخته... به جرأت بهقدر یک موزه جمعوجور در همان موکب کوچک وسیله جمع کرده است، شاید بیش از برخی از موزههای خصوصی ما... البته در ادامه راه دیدم چند موکب دیگر هم به همین قاعده عمل کردهاند...
• لذت بعضی از موکبداران، کشاندن تو به سمت موکب و خوراندن اطعمه و اشربه است، فرار از دست این جماعت، هنر میخواهد!
• موکبی هندوانه و خیار میدهد، خادم موکب که میفهمد ایرانی هستیم، بهزور میخواهد هندوانهخورم کند که با ماچ و بوس از دستش فرار میکنم، آخر هم نهایت محبتش را با این جمله تکمیل میکند «ایران و العراق لایمکن الفراق»
• ساعت از هشت صبح که میگذرد زمینگیر میشویم...، واقعاً هوا گرم است... روانشناس درسنخواندهای شاید هم خوانده، دمدرب یک موکب نشسته، حال زار ما را که میبیند، اشاره میکند که «قاعة للنساء!» با تعجب نگاهش میکنیم، بعد هم به کمی آنسوتر اشاره میکند «للرجال»!
• این خیمهها ظاهری دارند و باطنی، به ظاهرشان که مینگری گمان میکنی چادری است خالی و بیسروصدا... پرده را که کنار میزنی، جا برای سوزنانداختن نیست! هشت صبح است و چادر پر از جمعیت... و این همان تغییر الگوی حرکت پیادهروی است در فصل گرما...
• یکساعتی استراحت میکنیم و دوباره راه میافتیم... آب طالبی و آب زردآلو که مشمشه گویندش، یکدرمیان حالت را جا میآورد، اما شدت گرما از خنکی آبمیوهها بیشتر است، یکساعت دیگر بیشتر دوام نمیآوریم، نرفته میزنیم کنار! یکساعتی استراحت و دوباره حرکت...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«موکبکاروان سیار حسن مرادی» (اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر
«موکبکاروان سیار حسن مرادی»
(اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۲از۳
• الگوی حرکتی اربعین در سالهای گرما بهویژه امسال کاملاً تغییر کرده و اگر این الگوی حرکتی را رعایت نکنی، طبیعتاً با چالش مواجه خواهی شد... بیتوته زودهنگام دیشب، ما را هم ناخواسته با این چالش مواجه کرد...
• در طول روز، همه موکبهای مرتب و خنک، مملو از جمعیت هستند و اگر دیر بجنبی برای پیداکردن حتی یک جای خالی به مشکل میخوری! و باید به چادرها پناه ببری... مانند فصل سرما که نزدیک مغرب باید محل اسکان شب را مشخص میکردی، حالا باید دمدمای طلوع آفتاب بزنی کنار و مستقر شوی...
• با ماشین بخشی از مسیر را میآییم، حالا آفتاب دقیقاً وسط آسمان است، هیچ سایهای پیدا نمیکنی... برای یافتن حمامات للنساء(سرویس بهداشتی) و مصلای زنانه کمی باید جستوجو کنیم، چالش بعدی هم یافتن دستشویی مجهز به خارطوم است، همان شیلنگ خودمان!
• در موکبی برای نماز و ناهار توقف کردهایم که پیامک واریز وامی که برای اربعین تقاضا داده بودم میآید! خندهام میگیرد...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
• اربعین سبک خودش را به ما تحمیل میکند، ساعت ۱۷ میزنیم بیرون و ادامه مسیر... همچنان آب طالبی و آب زردآلو پذیرایی عادی این مسیر است و البته من آب طالبی را ترجیح میدهم، هرچند دقیقتر بخواهم بگویم، همان جانای خودمان است که اخیراً به این نام باب شده...
• ناگهان خودمان را زیر پرچم بزرگی میبینیم، تا بیاییم بکشیم کنار، پرچم بالای سرمان است... ابتکار ساده، جالب و باشکوهی است... چند متری را در زیر پرچم افتانوخیزان میرویم... همه تلاش میکنند پرچم را بالا نگه دارند، حس خوبی است... مشارکت جمعی برای بالانگهداشتن یک پرچم... هرچه شود، علم نباید زمین بخورد...
• پرچم بزرگ دیگری با سه نفر حامل میآید، یکی چوب پرچم را گرفته، دو نفر دیگر هم طنابهای متصل به گوشه پرچم و سر چوب را... پرچمها قصهها دارند در این سفر و در تمام طول تاریخ... پیشنهاد میکنم صفحه #رضا_گودرزی در اینستاگرام را ببینید و بخش ویژه قصههای پرچمش(هایلایت استوریهای پرچم) را بخوانید...
• عصر که شده و کمی آفتاب پایین آمده، جمعیت بیشتر میشود و موکبها فعالتر... دوغ یخ، کباب، همبرگر، کُپّه و برخی غذاهای عربی که اسمشان را هم نمیدانیم... سینی میوه پرتقال، آلو سیاه و... انگور، هندوانه... همه آمدهاند که تو در مسیر زیارت رنج کمتری تحمل کنی...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«موکبکاروان سیار حسن مرادی» (اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر
«موکبکاروان سیار حسن مرادی»
(اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۳از۳
• هوا رو به تاریکی گذاشته که یک نوجوان ریزهمیزه و بانمک جلب توجه میکند... پشت تلفن همراه برچسب میزنند... میآیم جلوتر، برچسب قدس است... شاید اولین کنش مستقیم درباره مسأله فلسطین در این مسیر است که میبینم... البته به جز موکبهای رسمی حشد...
• برچسب را میزند و میفهمم ایرانی و اهل تهران است... کمی جلوتر باقیشان را پیدا میکنم، همان جمع مدرسه علمیه امام خمینی، شعبه دو! هستند... روحالله دوستش را که طلبه آنجا شده میبیند، سراغ #حسن_مرادی را میگیرم، داخل موکب است... میروم داخل...
• خداوند #حسن را حفظ کند و هزاران مانند آن را نصیب جبهه فرهنگی انقلاب نماید... #حسن از نوادر انقلاب اسلامی است که سالهاست بیسروصدا کار خودش را میکند و الحق که اقداماتش از بسیاری مثل من بیدودتر و پراثرتر است... از آن انسانهایی که آیندگان بسیار بیشتر از او خواهند گفت، انشاءالله... پابهپای انقلاب اسلامی، دویده است... کار جهادی کرده، آن روزها که اردو جهادی، مد نبود، در اردوهای جهادی سبک خاص خودش را داشت؛ در جبهه سوریه و عراق با داعش جنگیده، جانباز مدافع حریم ولایت شده و... سالیانی است که امر تربیت نسل جوان آینده را وجهه همتش قرار داده... مدرسه امام خمینی، شعبه دو!
• شاید جزو معدود مدارس علمیه و غیرعلمیه باشد که مستمراً بچههایش را به مدرسه اربعین رهسپار میکند و خودش مانند پدری دلسوز همراهشان میشود... هفتمین سال است که از مسیر کاظمین طیطریق میکنند... میگوید در این مسیر، چشم بچهها سیر میشود و دَله نمیشوند! و این از جهت تربیتی برایشان بهتر است...
• آنها فقط کاروان نیستند، یک موکبکاروان سیار و آمادهبهکار... سر راه سهروز مهران خدمت کردهاند و هر کجا هم که نیاز باشد، میایستند و انجام وظیفه میکنند...
• امسال هم همگی با لباسهای یکدست با تصویر قدس و شعار واحد... هر روز تا ظهر حرکت میکنند، ظهر توقف میکنند و تا حدود ساعت ۱۶ استراحت، ساعت ۱۶ موکبشان را برپا میکنند، عدهای سربند میدهند، عدهای برچسب تلفن همراه، عدهای بادکنک برای کودکان، عدهای پرچم میگردانند... نواهای حماسی پخش میکنند و خلاصه هر کاری از دستشان بربیاید، همه هم با رنگ و بوی، حمایت از فلسطین و برائت از استکبار... این ماجرا تا نماز مغربوعشاء ادامه دارد، بعد از اقامه جماعت و صرف شام تا آخرشب به پیادهروی ادامه میدهند، بعد هم استراحت تا قبل از نماز صبح، دوباره پیادهروی تا ظهر و ادامه این چرخه...
• آنها تنها موکب ایرانی این مسیر هستند و تنها موکب ضداستکباری مسیر، آن هم سیار، یعنی به قاعده چندین موکب...
• نماز مغربوعشاء را همینجا میخوانیم، اما جای خانمها خوب نیست و بیش از این نمیمانیم... سفره شام را مفصل و کریمانه پهن کردهاند... از مقبلات و نان تازه که همانجا خانمها پخت میکردند تا برنج و گوشت و فاصولیه و... اما سفره را رها میکنیم و به جاده میزنیم...
• چیزی را از دست ندادهایم! به برکت اباعبدالله(ع)، وفور نعمت است... یکجا کباب ترکی میدادند و کسی نگاه هم نمیکرد... آنطرفتر سیبزمینی سرخکرده با سس فری! و...
• یکجا که برای استراحت توقف میکنیم، سه تا دختربچه بازیگوش توجهمان را جلب میکنند... زائرها را انتخاب میکنند، نشان میکنند و حمله! میچسبند به زائر و تا موکب میکشانندش! دختر بچه چهارمی هست که سنش به قاعده نصف باقی است، شاید حدود دوتاسهساله! وسط این ماجرا او هم میدود اینسو و آنسو، اما دنبال کار خودش هست و ناکوک میدود! شیرینکاری او توجه هر عابری را به خودش جلب میکند...
• مشغول نظاره این صحنهها هستیم که یک کاروان متفاوت با سرعت از مقابلمان رد میشود، تصاویر رهبران و شهدای مقاومت در دستشان است، ابتدا تصویر حضرت آقا، بعد هم آیتالله سیستانی، سیدحسن نصرالله، حاج قاسم، ابومهدی و... تا حاجآقای رییسی...
• بالاخره ورودی اسکندریه از پای درمیآییم و در موکبی اتراق میکنیم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکبهای خلاق و دانشبنیان در مسیر اربعین!
جهان آرا ۴ما با یک پدیده تمدنی مواجه هستیم... در پیادهروی اربعین، با موکبهای خلاق و دانشبنیان مواجهایم، جوانانی با ایدههای نو و شرکتهای دانشبنیان که از فناوریهای جدید برای خدمت به زائران استفاده میکنند... 📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹| 🆔 @Jahanara_ofogh ❇️ @qoqnoos2
ققنوس
«موکبکاروان سیار حسن مرادی» (اربعیننوشت۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۵شنبه|۱ شهریور ۱۴۰۳|۱۷ صفر
«بودرةالأطفال لاموجود»
(اربعیننوشت۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|جمعه|۲شهریور ۱۴۰۳|۱۸ صفر ۱۴۴۶|
• صبح که بلند میشویم، روحالله رسماً داغان شده! سرفه و پشهگزیدگی هم به گرمازدگیاش اضافه شده...
• اولین موکب، مخلمه را خانوادگی میزنیم، املت عراقی با نان صمون عجیب میچسبد، اما با این حال روحالله، هر چسبی، نچسب میشود!
• برای عرقسوختگی دنبال پودر بچه میگردیم، غرفههای هلال احمر عراق در بین راه زیاد هستند، شاید هر کیلومتری یک غرفه یا یک میزوصندلی برپا کردهاند... اما خب همه یک تعداد قرص محدود و مشخص را دارند... بودرةالاطفال لاموجود، ولکن الدواء للتعریق موجود! در ظرفهای کوچک روغن کِرِمگونهای را بستهبندی و آماده کردهاند...
• با همین پماد تا حدی درد را تسکین میدهیم و به راه ادامه میدهیم...حال روحالله خیلی بههمریخته است...
• در راه دختربچهای زیارت اربعین توزیع میکند، پرسید «ایرانی؟» وقتی جواب را مثبت دید، کتاب دیگری را درآورد و گفت «کتاب دعا فارسی» گرفتم ازش... زیارت عاشورا بود همراه توسل و امینالله... که دخترعمهای برای دختردائی مرحومهاش خیرات کرده بود... مرحومه زهرا گلشکن...
• باز هم خلاف قاعده حرکت کردیم و گرمای قبل از ظهر زمینگیرمان کرد...
• به موکبی پناه میبریم... تشکها پهن است و جمعیت پراکنده مشغول استراحت... دقایقی نگذشته که در چشمبرهمزدنی، کل موکب مرتب شد و جمعیت را هدایت کردند، هر پنجششنفر دورهم بنشینند... یک سفره یکبارمصرف و بعد هم یک ابرسینی که شبیه درب دیگ است! یک ماهی بزرگ و دو ماهی کوچک کنارش، پهنشده و کبابی... روی برنجهای رنگی، همراه سبزی و ماست و سالاد و خرما... ضیافت باشکوهی است که نه روحالله امکان استفاده دارد و نه من... برای اینکه ناراحت نشوند، کمی بازیبازی میکنم و کمی ماست را با خرما و سبزی میخورم، اما روحالله اصلاً نا ندارد، همان کنار خوابش میبرد...
• تا حدود ساعت ۱۶ ناهارنخورده خوابیدیم، هرازگاهی صدای سوت قطاری بلند میشد و از کنارمان عبور میکرد... مسیر دقیقاً به موازات ریل خط راهآهن کشیده شده بود...
• اسکندریه را که رد کنید، به مسیب میرسید و مزار دوطفلان مسلم، «مرقد ولدي مسلم بن عقیل» که البته از طریق مشایه فاصله دارد، باید از طریق خارج شوی و داخل شهر به سمت شرق سوی مزار حرکت کنی...
• سوار ماشین میشویم، پانزده هزار دینار تا کربلا، اما از همان ابتدا دنبال بهانه است: راه باز نیست، کربلا ازدحام است و... تا قَطَع بیشتر نمیشود رفت و... چندجا هم تعارف کرد که برای زیارت مزارات بین راه پیاده شویم!
• عاقبت هم بعد از سیطره ورودی کربلا، در منطقه عون، توقف کرد و بیشتر نرفت... از آنجا اتوبوسهای حکومی بودند... سوار شدیم، یک دستگاه بخارپز دستهجمعی بزرگ! اتوبوسها مختلط و بدون کولر... نفری خَمِسمیه دینار، پانصد دینار...
• اتوبوسها هم تا بخشی از مسیر میتوانستند بیایند، از آنجا به بعد، ازدحام جمعیت اجازه حرکت ماشینها را نمیداد و پلیس راه را بسته بود... از اتوبوس پیاده میشویم، هنوز تا باب بغداد، حدود ۳ کیلومتری راه هست، جمعیت فشرده، موکبها فشردهتر... به طرز عجیبی این مردم کریمانه، به زوار اباعبدالله(ع) رسیدگی میکنند... خداوند صبر عجیبی هم بهایشان عنایت کرده... رسماً شهر از کاراییهای معمول افتاده، برای حدود دوهفته تا بیستروز همه روابط عادی شهر، تحتالشعاع است و آنها در پذیرایی و خدمت به زائران سبقت میگیرند...
• برنامهمان این بود که به کربلا رسیدیم، مستقیم برویم موکب #طبر، #طبر که میگویم یعنی کل طبرستان! یعنی #آقامحمدحسین_طبرستانی_راد، بزرگموکبدار هیأتی باصفای مازندرانی... موکب هیأت یافاطمةالزهراء(ع) بابل در ورزشگاه المپیک کربلا، یکی از نمونههای کامل موکبداری ایرانیان در عراق است، تجمیعی از کارکردها و کنشهای مختلف فعالان اربعین... سرجایش انشاءالله روایت خواهم کرد...
• به موکب #طبر نرسیدیم، حال روحالله اجازه حرکت بیشتر نمیداد... سر یک کوچه زده بود موکب شهدای سنگر... پیچیدیم داخل کوچه... موکب حبالحسین بخش سنگر گیلان... میخواستیم ساعتی آنجا استراحت کنیم که...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اربعین نباید به جاده نجف تا کربلا محدود شود!»
جهان آرا ۵
اربعین فقط جاده نجف کربلا نیست!
باید به همه جادهها، به محل کار و خانه و زندگی ما تعمیم پیدا کند...
فرهنگ اربعین را باید در مکانها و زمانهای مختلف تسریع دهیم...
کیفیت زیارت ما باید عمق پیدا کند و عرض زندگی ما را بپوشاند.
بعد از اربعین، من برچسب اربعین خوردهام! دیگه اون آدم سابق نیستم...
📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹|
🆔 @Jahanara_ofogh
❇️ @qoqnoos2
هدایت شده از شعر هیأت
❗️این خطای بزرگ، از خودِ ماست!
✍🏻 نقد استاد سیدمهدی حسینی رکنآبادی
بر بعضی از نماهنگها و نوحههای امروزی (بخش اول)
این روزها که به نگارش تاریخ شفاهی میپردازم، سعی دارم در مواجهه با رویدادها و پدیدهها -که سوژههای متناسب با تاریخ شفاهیاند- از قضاوتهای شخصی و سلیقهمحور بپرهیزم.
در حال نگارش اَلباقی تاریخ شفاهی، و خاطرات اجتماعی و فرهنگیام با دو تن از مداحان، مرحوم حاج سیداحمد شمس و نیز حاج سیدمهدی میرداماد بودم، که انتشار نماهنگ (نوحه/ترانهٔ) ویژه اربعین با خوانش آقای عبدالرضا هلالی، ذهن مرا سخت به خود مشغول داشت و نتوانستم از کنار آن به سادگی بگذرم.
آنچه میخوانید، واکنش و دغدغههای من در قبال چنین نوحههایی است که بهظاهر خلاقانه است، اما درباره آن، باید تأملات مبنایی و بهویژه از نظر محتوایی، درنگهایی داشت.
بخش آغازین نوحه را مرور کنیم:
«انا لله و انا الیه راجعون
چهل روز گذشت،
چهل روز با سوز گذشت،
مجلس ختمی به مناسبت درگذشت خون خدا
تو کربلا
برگزار میشه
مجلس ترحیمی
تو موکبا
با مداحی تاول پا
برگزار میشه
بعد از هزار سال
بازم عمه سادات بیقرار میشه...»
این روزها، ابتذال دامنگیرِ ادب و هنر آیینی شده است -چه واقعگرایانه نگاه کنیم و بپذیریم، و چه متعصبانه بنگریم و آن را رد کنیم- و کمکم، این فکر دارد جا میافتد که به عشق اهلبیت(علیهمالسلام) هر کاری میتوان کرد و به زعم گروهی از افراد، حتی دانش، حکمت، فرهنگ و اندیشه را در مسلخ محبت و عشق باید فدا کرد...
* آنکسانی که با وجود فرهنگسازیها و فتاوای علما، قمه میزنند؛
* آنکسانی که با وجود ارشادها و تبیینها در عزای حسینی با زنجیر تیغدار بر بدن خود میکشند؛
* و...
میتوان رفتارشان را به حساب جنون عشق گذاشت.
بیگمان آنان به میزان ادراکشان از فرهنگ عزاداری، در عزاداریهای خاصشان مأجورند؛ مگر آنکه نیت دیگری جز عزاداری، (مثلاً لجبازی با دیدگاهی سیاسی یا فقهی) داشته باشند!
اما آنگاه که
* شاعر آیینی نکتهسنجی، تصویر تیغزنی را استوری کند؛
* یا دیگری، از قمهزنی دفاع کند؛
* این یکی از علمکشیها در برابر نظر علما دفاع کند؛
* آن دیگری به صراحت در برابر نظر صائب و مبنایی کارشناسان بگوید: «من قبول ندارم!»...
* و...
اینجاست که باید باور کرد به یک دوگانگی دچار شدهایم.
وقتی استاد دانشگاه، عمامه به سرِ حوزوی، کارشناس و نخبه اجتماعی و فرهنگی، در برابر این نوع رفتارها سکوت و یا حتی از آن دفاع و تمجید میکند، باید بپذیریم سطحینگری، دامنگیر برخی هیأتها شده است.
نشانههای این ابتذال را امروزه بهراحتی میتوان رصد کرد، که حاصل همان غفلت، یا سهلگیریها و التفاتهای نابهجای برخی نخبگان در برابر خطای برخی اهالی ادب و هنر آیینی است.
ادامه دارد...
✅ @smhroknabadi
✅ @ShereHeyat
هدایت شده از شعر هیأت
❗️این خطای بزرگ، از خودِ ماست!
✍🏻 نقد استاد سیدمهدی حسینی رکنآبادی
بر بعضی از نماهنگها و نوحههای امروزی (بخش دوم)
از مصادیق ابتذال، یکی تکرار ناشیانه یا ملالآور مضامین سخن و یا رفتارهای دیگران به شکل کورکورانه است؛ و دیگری نادیده گرفتن حکمتها و باورها، طبق خواستهٔ عام و به بهانه خلاقیت و نوآوری، با هدف «جذب حداکثری»...
شکی نیست که باید به اقتضای حال و مقامِ مخاطب سخن گفت، اما نه به این مفهوم که: «محتوای سخن را به میزان فهم عام و خواستههای آنان، در سطحی فُرودین، عوامانه و خارج از مبانی فرهنگ شیعی مطرح کنیم!»
از بارزترین مصادیق مردمگرایی با هدف جذب حداکثری، نمونه اشعار و نوحههای زیر است که مهمترین ویژگی آن، در کنار خلاقیت و نوآوری در مضمون یا فرم، سطحینگری و طرح نکات و مضامین دمِ دست و عوامانه است؛ که گاه زمینهساز القای مفاهیم ناشایست نیز میشود:
برای دلخوشی نوکران این درگاه
دروغ روضه بخوانم، دروغ بسم الله!
دروغ روضه بخوانیم، شمر آبش داد
سنان رسید ولی با ادب جوابش داد...
و:
من ایرانم و تو عراقی... چه فراقی!
و این نوحه که خطاب به امام معصوم، امامِ عالم الغیب و الشهاده، به شکلهای مختلف خوانده شده:
امشب تکلیفمو معلوم کن
یا از خونه بیرون کن(!)
یا قلبم و آروم کن
امشب
این خیال و راحت کن
یا بزن منو(!) یا که باهام
یه خورده صحبت کن
اصلا میشنوی این صدامو؟
اصلا میبینی گریههامو؟
بیا دونه به دونه بشمرم غمامو
بیا یه کم بشین کنارم
پناه دل بیقرارم
تو زندگیم بهجز تو هیچکی رو ندارم...
و:
بغل وا کن که پناه خودمی
بغل وا کن تکیهگاه خودمی
اصلا میشنوی این صدامو؟
اصلا میبینی گریههامو؟...
و:
دست رو دلم نذار دیگه
اشکمو درنیار دیگه
قلب من آزاری نداره
من خودتو میخوام ازت
نگام کنی یه بار فقط
واسه تو که کاری نداره
اصلاً میشنوی این صدامو؟
اصلاً میبینی گریههامو؟
و این نوحه/ترانه(؟) که بهتازگی متناسب با اربعین ارائه شده است:
انا لله و انا الیه راجعون
چهل روز گذشت،
چهل روز با سوز گذشت،
مجلس ختمی به مناسبت درگذشت خون خدا
تو کربلا
برگزار میشه
چه بپذیریم، چه نخواهیم بپذیریم واقعیت امر این است که این ترانه به ظاهر نوحه، پیادهروی اربعین در آن سطح جهانی را تا سطح حضور در یک مجلس ختم و درگذشت امام، پایین میآورد!
موریانهٔ غفلت و عوامگرایی دارد ستونهای این خیمه را از بیخ و بن میجَود و ما دلخوشیم که از نوحههای خلاقانه ما مردم استقبال کردهاند! اما به عوارض و نتایج آن کاری نداریم... برخی نخبگان ما به مداح طیبالله میگویند و خوشحالند که مداحی ما بسیار پویا و خلاقانه است و همه چیز به خوبی و خوشی میگذرد! بله ظاهراً درست است؛ از نظر سبک! اما از نظر محتوا چه؟ آیا همه اشعار و نوحههایی که خلقالساعه، بی هیچ وسواس و سنجشی، و صرفاً خالصانه ارائه میشود، قابل دفاع است؟
اگر واقعگرایانه با این موضوع مواجهه داشته باشیم، بهراحتی میتوانیم به جمعبندی برسیم. نوحههایی همچون نمونهٔ مذکور، حاصل غفلت و عوامگرایی ما و در حقیقت به کام دشمن ماست؛ دشمنی که سالهاست پیادهروی اربعین و اهداف مقدس آن را میبیند، اما بهراحتی آن را انکار میکند. رسانههای جهانی بر این حرکت جهانی و تمدنساز شیعی، چشم بستهاند و نمیخواهند دیگران هم ببینند! اما سؤال مهم این است که چرا ما بر آن چشم بستهایم و چرا حقایق را نمیبینیم؟
چرا نوحهسرایان و مداحان ما ناخواسته اما همسو با دشمن، راهپیمایی اربعین را از منظری میبینند که مفهوم حرکت به سمت امام و برائت از دشمن امام در آن وجود ندارد؟
پاسخ آن روشن است...
به دنبال جاسوس و کیف انگلیسی و نقشههای پنهان دشمن برای انحراف در هیأت نباشید!
این خطای بزرگ از خودِ ماست و ریشه در همان سکوت نخبگان دارد و تشویق به عوامگرایی، که حاصل آن جذب حداکثری است؛ به هر قیمت ممکن!
تا زمانی که اوضاع چنین است و برخی نخبگان، در قبال این خطاها سکوت میکنند و یا تمجید و تایید؛
و آنگاه که هشدار «فأین تذهبون؟» نیز در آن جماعت، درنگی ایجاد نکرد، به نظر میرسد مثل شبهای کرونایی، فقط باید «الهی عظم البلاء» خواند و «وانقطع الرّجا» را با شدّت و حدّت تکرار کرد...
✅ @smhroknabadi
✅ @ShereHeyat
ققنوس
❗️این خطای بزرگ، از خودِ ماست! ✍🏻 نقد استاد سیدمهدی حسینی رکنآبادی بر بعضی از نماهنگها و نوحهها
فرصت نکردم خودم برای این #مجلس_ترحیم چیزی بنویسم،
اما فعلاً نقد استاد #سید_مهدی_حسینی را بخوانید تا یار که را خواهد...
ققنوس
«بودرةالأطفال لاموجود» (اربعیننوشت۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |جمعه|۲شهریور ۱۴۰۳|۱۸ صفر ۱۴۴۶|
«طبر! سرویس شدیم!»
(اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۲
• میخواستیم ساعتی آنجا استراحت کنیم که... کار به درازا کشید و محبت سرشار گیلانی مردم سنگر، زمینگیرمان کرد و همانجا شب را سپری کردیم... موکبی نسبتاً کوچک و جمعوجور که البته برای شهر کوچکی مثل سنگر، خیلی هم عالی بود... در یک زمین خالی، دو چادر داربستی به پا کرده بودند، یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان، دو ابَردَمَنده قوی هم در دوسر چادرها زده بودند که هوای داخل چادرها را خنک میکرد... جهیزیهشان هم کامل بود، اتو ایستاده و چرخ خیاطی و...
• من که از فرط خستگی، تخت خوابیده بودم، اما ظاهراً روحالله و مادرش تا صبح شبزندهداری داشتند... سرفه و آبریزش بینی هم به عوارض قبلی روحالله اضافه شده بود... مادرش با عسل و آبلیمویی که از قم تدبیر کرده بود، کمی ظفتورفتش کرده بود... اما من اصلاً نفهمیده بودم و تا نزدیک نماز صبح، مثل جنازه افتاده بودم، البته رفتن مکرر برق را متوجه میشدم، چون دمندهها که خاموش میشدند، گرما آنقدر فشار میآورد که بر خواب غلبه میکرد...
• برای نماز صبح، امام جماعت موکب رفته بود نجف و برنگشته بود، دشداشهام کار دستم داد و به ناچار جلو انداختندم... نماز صبح که تمام شد مادر روحالله زنگ زد و از خوشخوابی دیشبم گلایه کرد! حق هم داشت، مادر است دیگر، پدرم دیگر... سفارش کرد که دوباره آبجوش، عسل و لیمو را آماده کنم و به روحالله بدهم، عسل و آبلیمو را به میزان سفارششده در ماگ (لیوانفلاسکگونهحافظدمایمایعداخلخودش) ریختم و رفتم سمت پذیرش و پرسیدم که آبجوش هست؟ جوان باصفا و خودخوشتیپپنداری که چند جوانه از موهای بالای بخش عقب سرش را سامورایی جمع کرده بود و کش بسته بود، آمد و با سختی از موانع گذشت و وارد چادر آشپزخانه شد تا در ماگ آبجوش بریزد، تأکید کردم کمی از نصف، کمتر... تقریباً تا خرخره پر کرد! بعد دیدم دارد خالی میکند! داد زدم نریز! عسل و آبلیمو داشت! متحیر و مستأصل نگاهم میکرد، چند ثانیه بعد گفت، انشاءالله با همین هم درست میشه! فکرکنم بعدش رفت گوشهای تا به اعمال زشت خودش فکر کنه!
• اول صبح، سفره صبحانه را پهن میکنند، آشی شبیه کاچی خودمان بود، مختصر، اما مقوی...
• قرارمان این میشود که تا عصر همینجا باشیم و بعد راهی موکب یافاطمةالزهراء(س) شویم...
• در یکی از گروهها #استاد_عشایری پیام را خوانده بودند و توصیه کرده بودند:
«سال آینده انشاءالله پماد دیپروکل با خودت ببر، روحالله را هم به همگنان خویش بسپار تا در جمع همگنان همه چیز بهش بچسبد، حتی اگر عرقسوز شده باشد!»
و ادامه داده بودند:
«شیخ هم به تدریج باور خواهد کرد که روحالله ثمرهای است که وقت ایناعش رسیده و باید به گروه روحاللهوارهها ملحق شود (مجتنی الثمرة لغیروقت ایناعها کالزارع بغیرارضه)»
• آقا #روح_الله_ثانی هم فرصت را مناسب دیده بود و چسبانده بود:
«هرچی گفتیم روحالله بیاد تو تیم روحالله، عملیات داریم 😅
نشد که نشد.»
• حاج #امیر_دیزانی هم در جایی نوشته شیخ #محمدمهدی_فاطمی_صدر را دیده بود، با همان سبک نگارش عجیب و خاص خودش که به سیاهه اخیر اشاره کرده بود و برایم فرستاد:
«برای پیادهروی اربعین طلبههای مدرسهی ازگل مسیر را بررسی میکرد. گفتم: از مسیر بغداد بروید و سال به سال عقب بیایید تا از مرز خسروی و از تنگهی مرصاد شروع کنید تا به شروع از خانه در طهران برسید. امروز حاج رحیم از شیخ حسن و تبلیغ طلبههاش بر جادهی بغداد به کربلاء نوشته بود...»
• #استاد_سوزنچی هم محبت کرده بودند و متنها را دیده بودند و اظهار لطف کرده بودند:
«من امسال در دقیقه نود مسألهای برایم پیش آمد و از توفیق زیارت اربعین محروم شدم، از شما بسیار متشکرم که با نوشتن «اربعین نوشت»هایتان دل ما را با خود میبرید، وفقکم الله لمرضاته و رزقنا الله و ایاکم زیارة الحسین فی الدنیا و الاخرة و شفاعته و الثبات فی طریقه و نصرته و نصرته ولده»
و بعد هم:
«من غالبا در دعاهایم به یاد شما هستم...» و عبارات دیگری که بیچارهام میکنند...
• فاطمه زنگ میزند و بیرون چادر دقایقی صحبت میکنیم، با ذوق و شوق میگوید #دکتر_سنگری اهل اینجاست؟ و به موکب اشاره میکند، میگویم نه، دزفولی است، اما حاجآقای #باباخانی اهل سنگر هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از
«طبر! سرویس شدیم!»
(اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶|
قسمت ۲از۲
• چندباری برای رفتن به حمام اقدام میکنم، اما هر بار با مشکل کمبود آب مواجه شدم و دستازپادرازتر برمیگردم، البته دستاورد این رفتوآمدها، شستن دشداشهها است!
• مشکل آب، حسابی موکبداران را اذیت کرده است، بعد از کلی پیگیری، بالاخره بعدازظهر آب به موکب میرسد، اما عملیات آبرسانی به موکب، ماجرای عجیبی دارد، تانکر حمل آب، در کوچه توقف میکند و باید در مسیری حدوداً ۵۰ متری با لوله پولیکای قطور آب به مخزن منتقل شود، مشکل این است که لوله این مسیر از جا درآمده و در طول مسیر، باید خادمان موکب لوله را با دست و اهرم فلزی نگه دارند... گرما طاقتفرسا است و نگهداشتن آهنهای آفتابخورده، خیلی سخت است... تقریباً همه آمدهاند و کمک میکنند... از بستهای لوله آب بیرون میزند و یکیدو نفری که آن قسمت را گرفتهاند، یک دوش سیر میگیرند... خدا کند گوشی و... در جیبشان نباشد... حرکت جمعی زیبایی بود، برای رساندن آب به خیمهها... و تو زیرلب زمزمه میکنی:
آب به خیمه نرسید، فدای سرت...
• کانتینر یخ هم که میرسد و سهمیه موکب را تحویل میگیرند، یکی از بچههای خادم داد میزند «به قطب شمال خوش آمدید!»، چند قالب یخ را هم داخل مخزن دمندهها انداختهاند...
• آفتاب که کمی مایل میشود، میزنیم بیرون، نقشه تا موکب یافاطمةالزهراء(س) را یکساعت و بیست دقیقه تخمین میزند...
• مسیر مملو از جمعیت است و پابهپای جمعیت، قطار موکبها و... یک جوان عراقی، دستوپاشکسته، داد میزند «زعفران، شربت ایرانی...» دلم نمیآید دستش را رد کنم...
• چیزی که امسال در جاهای مختلف، خیلی به چشم میآمد، تابلوهای فراوان هشدار و آموزش درباره مواد مخدر بود... نمیدانم اتفاق جدیدی افتاده یا چه...
• بنا داشتیم مستقیم برویم به سمت موکب یافاطمةالزهراء، اما تابلوهای تفتیش الرجال و تفتیش النساء، هوای حرم را به سرمان انداخت و اجازه نداد مسیر را ادامه دهیم... راهمان را به سمت حرم حضرت اباالفضل العباس(ع) کج کردیم... شب اربعین، در اوج ازدحام زائران... از وسط بازار باید عبور میکردیم... برای رسیدن به حرم چاره دیگری نبود...
• دو معضل جدی دیگر سر راه بود، «صحیات للرجال و النساء»، و نیز «امانات»... صندوقهای امانات حرم، اشباع بودند، صفی شکل گرفته بود و هر نفر که ساکش را میگرفت، ساک نفر بعدی را جا میدادند... حرم حضرت عباس(ع) را زیارت کردیم... رفتیم به سمت حرم سیدالشهداء(ع) که ازدحام جمعیت و ورود دستههای عزاداری به بینالحرمین، کار را خیلی سخت میکرد، خلاصه و سربسته بخواهم عرض کنم، شب و روز اربعین، بردن خانمها به سمت حرم، بهویژه بینالحرمین حماقت محض است... به نظرم باید در همان محلهای اسکان، زیارتنامه بخوانند، زیارت اربعین بخوانند و...
• به هر زحمتی بود، از زیارت فارغ شدیم و به ادامه مسیر پرداختیم، اما دیگر جانی در بدن نداشتیم، رسماً کم آورده بودم...
• اتفاق عجیبی که شب اربعین، در سطح شهر و مقابل برخی مواکب جلب توجه میکرد، «شمعروشنکردن» بود! نمیدانم این بدعت از صادرات شام غریبان ماست یا ابتکار عمل و خلاقیت ذات فرهنگی خود عراقیها...
• به طبر پیام میدهم: «طبر سرویس شدیم! چهقدر دور هستید!»
• بالاخره حدود ساعت ۲:۳۰ است که میرسیم به مقر طبر....
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«روایتی عجیب از ورود زائران پاکستانی اربعین به ایران»
جهانآرا ۶
ادب گفتوگو با مردم...
یاد نگرفتیم چگونه با مردم صحبت کنیم...
برادران مظلوم پاکستانی و افغانستانی با یک امید خاص و برای شرکت در پیادهروی اربعین وارد ایران میشوند تا از کشورمان بگذرند.
برخی از آنها خاک کشورمان را میبوسند...
خادم این جماعت، باید با ادب با اینها مواجهه کنه...
📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹|
🆔 @Jahanara_ofogh
❇️ @qoqnoos2
هدایت شده از شبکه افق
42.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 باقیات الصالحات رئیس جمهور
🗓 برنامه جهان آرا، روزهای زوج ساعت ۲۲ از شبکه افق
🌐 www.ofoghtv.ir
🆔 @ofogh_tv
هدایت شده از دلگویه
بهناماو
موسی به دین محمد(ص)، عیسی به دین محمد(ص)
جهان در گردش است، گردشی درست به سمت آخرین دین و منتظر رسیدن آخرین منجی. دنیا در حال غربال است، غربالی که به پدر و مادر نگاه نمیکند، نگاه نمیکند آقازاده هستی یا از فلان خاندان مهمی. اصلاً کار ندارد پدر و مادر شیعی داری، یا نه! الآن خودت مهمی! اینکه چندمرده حلاجی؟ چهقدر خودت را باور کردی؟ چهقدر از دین آباء و اجدادیات ارتزاق کردی؟ چهقدر خودت به کشف و شهود رسیدی؟
نکند در کارزار غربال بزرگ، مسیحیزادهها به فهم دین برسند و تو جا بمانی؟ نکند رسانه از هر مدلش، تو را به اشتباه بیاندازد و از لشگر دیگری سر دربیاوری؟ نکند سرِ بازی نخنماشده و دمِدستی آزادی رکَب بخوری و...؟
میترسم از روزی که من مسلمانزاده و پای روضه بزرگشده و نمک سفره اباعبدالله را چشیده، به حجت یاری دین خدا نرسم و با هزار دلیل عاقلی به انکار برآیم و یا سست شوم و توجیه کنم و آن طرف دنیا دختر موبور چشمرنگی اروپایی با تمام ظواهر دنیای مادی، معنویت را شکار کند و عاقبتبهخیر شود؛
ترس معقولی است؛ با گسترش فیلم مانور حجاب در قلب اروپا، این ترس، بیشتر نمود پیدا میکند، یک ترس واقعی و یک ترس درست از شرایط کنونی که بوی آخرالزمان میدهد.
امروز روز بزرگداشت دین الهی است؛ روز یاری پیامبران است از ابراهیم، یحیی، موسی، عیسی و آخرین پیامبر که جان عالمی به فدایش؛ امروز، روز فکرکردن و درست فکر ردن درباره هویت شیعی، هویت دینی و هویت ملی است که تا دلمان بخواهد رویش حجاب افتادهاست.
امروز فرزندان موسی و فرزندان عیسی به خیل اصحاب آخرالزمانی میپیوندند، دیر نیست که حلاوت دین محمد(ص) دهان تلخ مردمان رنجدیده جهان را شیرین کند؛ خدا کند از کارزار رسیدن به ظهور جا نمانیم.
🖊 فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۱از۴
• بالاخره ساعت ۲:۳۰ میرسیم به مقر #طبر... ملعب الأولمبي، ورزشگاه المپیک کربلا... هرچه تماس میگیرم و پیام میدهم، اصلاً اینترنت گوشی وصل نیست، یکتیک، دوتیک نمیشود... ورودی موکب هم دو نوجوان هستند که کارت، طلب میکنند و میگویند پذیرش جدید نداریم... مستأصل شدهایم... چند دقیقهای کنار جدول مینشینیم و نفسی تازه میکنیم... میروم داخل، در محوطه #محمدحسین با جمعی از بچههای بجنورد کنار هم نشستهاند و صحبت میکنند...
• تا مرا میبیند، جلو میآید و در آغوش میگیرد... با بچهها حالواحوال میکنم و پیامهای گوشی را نشانش میدهم... میگویم بچهها دمدرب هستند...
• درب ورودی خواهران، از پشت موکب است و این یعنی چندصد متر دیگر پیادهروی برای پاهایی که دیگر، نایی ندارند... نیازی به توضیح نیست، هیأتدار ساده هم که باشی، این مقدار از روانشناسی و مخاطبشناسی را در آستین داری، چه برسد به #طبر! چند دقیقهای صحبت میکنیم تا سهچرخهای را که امسال خریدهاند هماهنگ کند... با ذوق توضیح میدهد که مبلغ کرایه خودش را در همین مدت درآورده است...
• از بزرگواری بچههای خراسانشمالی و هیأتی که همنام هیأتشان هست، «یافاطمةالزهراء(س)» تعریف میکند و از ماجرای آوردن شیخ #ابراهیم_زکزاکی حسابی شاکی و گلهمند است... از مدتها پیش در جریان بودم، از همان سفر مازندران... میگوید صفرتاصد خرید بلیط و دعوتنامه و آوردن شیخ و خانواده را هیأت انجام داد، اما آقایان، همان ابتدای کار در تشریفات فرودگاه، شیخ را از دستان ما ربودند! عاقبت با اصرار، فقط یک شب در مراسم هیأت حضور پیدا کرد و تمام... آن هم تهدید کردم که اگر نیاید اینجا، آنچه را نباید بگویم روی آنتن خواهم گفت و از این حرفها...
• مصطفی با سهچرخ میرسد، میرویم ورودی موکب و بچهها را سوار میکنیم به سمت ورودی خواهران... به روحالله میگویم دوهزاروبیستوچار استها! نَویگِیتور واقعی به این میگن... روحالله هم خنده کمرنگی تحویلم میدهد...
• #محمدحسین هم محبت میکند و ما را میبرد در اتاق اختصاصی موکب! اتاقی تقریباً بیست متری با یک کولر گازی ایستاده که خنکای بهشتی داشت که به زمهریر میل دارد!
• اما نکته اینجاست که مهمانان ویژه موکب کم نیستند، تا جایی که جا بوده، آدمیزاد خوابیده، کورمال و پاورچین بین دستوپاها دنبال جا میگردیم، بالاخره لابهلای این ابَرکنسرو انسانی دو تا جا پیدا میکند و با حکم حکومتی در اختیار ما قرار میدهد! حکم حکومتی، از این جهت که از قرائن پیداست این دو نصفهجا هم صاحب دارند... فرد کناریام شبیه #شیردل است، اما در آن تاریکی قابل تشخیص نیست... آنقدر عرق کردهام و خشک شده و دوباره عرق کردهام و این چرخه ادامه پیدا کرده که الآن عصاره عرقم بر روی لباسها قابلیت تولید چند گالن بوی احتمالاً متعفن را دارد! فکرکنم برای همین مرد شبیه #شیردل، در همان حال خواب و بیداری، چفیهاش را جمع کرد مقابل صورتش...
• یکساعت هم نمیشود که برای نماز صبح بلند میشوم... کمی اطراف واضحتر شده، صاحبان نصفهجاهای غصبی هم سر رسیدهاند! بعد از نماز، خوابِ منعقدنشده سابق را استصحاب میکنم و خب از ابتدا معلوم است که به جایی نمیرسد!
• با سروصدا و صحبتها کمکم با رختخواب وداع میکنم، یکی با ذوق و شوق از خبر حمله حزبالله به اسرائیل میگوید، فکر کردم از مدافعان حرم است، اما از مجاهدان بازار ارز و دلار و دینار بود! #طبر که آمد، سهم امسال موکب را با احتساب افزایش قیمت دلار بعد از حمله حزبالله، ازش گرفت و رفت!
• جمع جالب و باصفایی بودند، از خیرین و حامیان موکب که در این سالها مردانه پای موکب ایستاده بودند تا مهمانان خاصی که ساکن کشورهای دیگر هستند و هر سال، مهمان موکب تا معاون سیاسی امنیتی استان که #طبر به مزاح میگوید، معاون عمرانی یا اقتصادی هم نیستی، اقلاً بشود ازت کمک بگیریم!
• حدود ۹:۳۰ سفرهای پهن میشود و یک سینی آش رشته در وسط آن، شوخی و جدیاش را نمیدانم، یکی میگوید همان ناهار دیروز و شام دیشب است، دوباره گرم کردهاند... چای و مربای بالنگ هم هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۲از۴
• در این بین #سید_حسین_آقامیری هم میرسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره همصحبت میشویم... یکی سید را به کناریاش نشان میدهد و آهسته میگوید داداش #سید_حسن_آقامیری معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح میدهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... #سید_حسین را میبرند برای جلسه و من هم عذرخواهی میکنم که حالم روبهراه شود، ملحق میشوم...
• #علی، اخوی کوچک #محمدحسین، به خوشگلترین دکتر جهان زنگ میزند، این را پشت تلفن هنگام سلاموعلیک میگوید، #دکتر_احمدی... رسماً یک درمانگاه برپا کردهاند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانمها... برای درمانگاه ساختمان نیمهکاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کردهاند!
• با سفارش #علی کار به سرم و بتامتازون و... میکشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کفخواب دارد! من و روحالله روی دو تخت کنار هم درازکش میشویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحههای سنتی میخواند و سرم را آماده میکند، میخورد که از بچههای بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، میپرسم میگوید نه، کردستان بودم، بانه...
• تا از درمانگاه برگردیم منبر #سید_حسین_آقامیری تمام شده و حاج #رضا_بذری شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کمخرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر #حاج_قاسم، #ابومهدی، #اسماعیل_هنیه و شهید #سید_حسین_الحوثی، بنیانگذار انصارالله یمن، با پسزمینه پرچمهای کشورهایشان، همه در پرچمهای عمودی در دو طرف پردهنگاره شعار «کربلا، طریقالاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود...
• جلسه حال بسیار خوبی دارد، #محمدحسین هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگیهای بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیدهام... خیلیها مثل خودم حواسمان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار میکنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل میکرد و خودش آخرشب کثیف و آلوده برمیگشت... #محمدحسین، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمیکند و هرچه هم میخواهد از همین مجلس فیض کسب میکند... المؤمن کَیّس!
چهقدر خوش گذشت این سفر
رو پر قو میخوابم شبا تا سحر..
صورتم گل انداخته
هوای شام بهم ساخته
اگه تو زیر دست و پا نبودی
خُب منم نبودم
اگه میون آتیشا نبودی
خُب منم نبودم
اگه سنگ از این و اون تو نخوردی
خُب منم نخوردم
اگه سیلی از خیزرون نخوردی
خُب منم نخوردم..
تو خونه خولی موهات نسوخته
خُب منم نسوختم
اگه جایی با اضطراب نرفتی
خُب منم نرفتم
اگه توی بزم شراب نرفتی
خُب منم نرفتم
خوبخوبخوبم بابا فقط بریم از اینجا
• روز اربعین، کربلا، #حاج_محمدرضا، استادی میکند و مجلسی میشود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حقداران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیامدادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماسدعایی فرستاده بود و نفرستاده بود...
• اینکه از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد میکند، از مزیتهای مجلسداری #حاج_محمدرضا است... یادی از آیتالله #مؤیدی، حاجآقای #شامخی، آیتالله #فاضل_استرآبادی و...
• در لابهلای جمعیت، #حسن_علیپور را میبینم، سر ماجراهای #هنرهیأت، بهویژه رویداد اخیر سفینةالنجاة بیشتر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر #حراء، هنرمند متواضع، دلسوز، اهل تقوا، حقجو و حقطلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبههشدن اهالی خطه هنر نیاز دارد...
• لابهلای عزاداران، بچههای ترکیه همراه با پرچمهایشان جلب توجه میکنند، ظاهراً مهمانان بینالمللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند...
• آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینهزدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام میشوم، دوشی میگیرم و لباسها را آبی میزنم و برمیگردم به همان اتاق کذایی!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۳از۴
• #محمدحسین هم هست، یکی از بچههای پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربودهاند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، #علی با بچههای جامعةالمصطفی تماس میگیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاههزار دیناری میگذارد وسط... #محمدحسین به #محمود میگوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوشحال و ذوقزده تشکر میکند و همراه محمود میروند...
• حاج #محمدرضا_بذری هم میآید به اتاق، با تواضع با همه حالواحوال میکند... مینشیند و کمی اختلاط میکنیم... حاجآقای محمدیان هم اضافه میشود و بحث به جاهای خوبِ مگو میکشد... از حاجآقای #قائمی و #شامخی و...
• در همین اثنا، ناهار را میآورند... اسمش را میپرسم... طعامپلو! میگویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! #محمدحسین میگوید همان کشمشپلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأتهاست...
• بعد از سرم و دوش و ناهار میآیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاجآقای #اسحاقی، تماس میگیرد و نگران است... میگوید با #حسین_کازرونی که تماس داشته، گفته پرچمها را تحویل حشد دادیم، اما اینجا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانهای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال #سیداحمد بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، #سیداحمد را نیافتیم... خطهایی که قبلتر واتساپ داشتند، همه پاک بودند!
• دواندوان همراه روحالله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحةالرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با #امید، تماس میگیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت میرسیم...
• جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپشده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیشتر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل میشود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروهگروه شعار میدهند... #اسحاقی را میبینم که دواندوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچههای رسولالسلام را هم میبینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر #کمیل_قندهاری با بچههایشان آمدهاند... آقامرتضی #مصطفوی هم همچنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچمهای بزرگ است... #امید را میبینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشهای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش میگیرم...
• عجیب است مسیر بسته نشده و ماشینهای بار مواکب در رفتوآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش میآید... پدر #کمیل را هم میبینم که در بین جمعیت رفتوآمد دارد... شیخ #علی_فرهادی هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ #عمیدی و #عرفان هم هرکدام دست میرسانند... این طرف #مرتضی_خلیلی و #سجاد_علیدوست، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... #محمد_دشتی هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری میبینم... از میدان تربیت که عبور میکنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت میشود، بعداً #شیخ_حسام توضیح میدهد که علیرغم همه هماهنگیها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با اینکه قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیکتر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع میشود...
• #محمدعلی_جهانشاهی را با آن قد رعنایش میبینم... #غریب_رضا هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه میشود، تازه جمعیت جان میگیرد... #حسن_مرادی و بچههای مدرسهاش هم خودشان را رساندهاند به مراسم تا زنجیره فعالیتهای ضدصهیونیستی موکبکاروانشان کامل شود...
• یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلمبرداری است، میپرسد از کجا آمدهاید؟ و وقتی میگویم از کشورهای مختلف، اینجا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیختهای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهرهاش میبینم... با دعایی تشکر میکند...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۴از۴
• #علی هم خودش را رسانده، در واقع #علی و بچههای فلسطین صاحب برنامه هستند و مابقی کمککار آنها... به پل فاطمةالزهراء، که هنوز به نام مجسر الضربیة، میرسیم... #غریب_رضا میدانداری میکند، البته صحنه توسط بچههای عراق پیش میرود، اما به نوعی کارشناس مجری برنامه، #غریب_رضا است... نمایندگانی از ملیتهای مختلف صحبت میکنند... از عراق، از تونس، از ترکیه، از لبنان، از یمن با همان خنجر یمنی بر پر شالش و... از ایران... #روح_الله_فضلی را هم میبینم که قرار بود با کاروانهای دانشجویی حضور پیدا کنند...
• بچههای #کمیل، پرچم بزرگ «خیبر خیبر، یا صهیون جیش محمد قادمون» را بردهاند و از بالای پل آویزان کردهاند... #کمیل با خوشحالی پل را نشان میدهد و به پرچم اشاره میکند... شیخ #علی_فرهادی هم پیگیر هست یکی از پرچمهای بزرگ فلسطین را ببرند بالا... از قضا دو پرچم میرود بالا و دو طرف پرچم زرد اول از پل آویزان میشوند... صحنه باشکوهی است، یاد مراسم ثورةالعشرین در سالهای نسبتاً دور پیشین میافتم و جمعیت مستقر از مجسرات ثورةالعشرین... یادش بهخیر... نمیدانم خداوند چه خواهد کرد با جماعتی که مانع خیر شدند و این اتفاق را چندسال عقب انداختند وگرنه این واحد مراسمها را دهسال پیش پاس کرده بودیم... در شلوغی مراسم فاطمه زنگ میزند، آنقدر سروصدا هست و شبکه مخابراتی عراق هم آنقدر تحت فشار هست که واضح و شفاف نشنوم، فقط میفهمم که همراه خادمان خواهر موکب، پشت نیسان میخواهند عازم حرم شوند، همین که میگویم صلاح نیست، پیاده میشود و احتمالاً کمی دمغ... البته آخرشب، بعد از برگشت این نیسان فاتح و گزارشات خواهران، خوشحال بود که نرفته!
• اواخر برنامه است که ناگاه #هشام_سالم از راه میرسد، شیخ #حسام سریع هماهنگ میکند که برود بالا و عملاً سخنرانی پایانی و تشکر از جماعت حاضر در مراسم به دوش برادران فلسطینی میافتد...
• به آتشکشیدن پرچم آمریکا و اسرائیل و ثبت تصاویر وحدت امت اسلامی، پایانبخش برنامه است... تا اذان مغرب چیزی نمانده، همراه شیخ #حسام راهی دفتر آقا در کربلا میشویم... نماز مغربوعشاء را دفتر میخوانیم و یک زیارت اربعین جمعوجور هم تنگش... و راهی زیارت حرم سیدالشهداء(ع) میشویم...
• حرم و اطراف حرم خیلی شلوغ است، اما نه به شلوغی دیشب... خدا را هزار بار شکر میکنم که فاطمه را نیاوردم... مستقیم میرویم سرداب و همانجا زیارتنامه را میخوانیم... بعد هم میآییم بالا... از دور #حسام_صابری را میبینم که لباس خادمی عتبه حسینیه را بر تن دارد، سه نفر از بچههای هیأتی اصفهان هم کنارش هستند... خبر داده بود که توفیق خادمی حرم نصیبش شده... هنوز بعد از آن حادثه، موهای سروصورتش برنگشته... انگار دوباره نوجوان شده باشد و حیات دنیوی دوبارهای را آغاز کرده باشد...
• من در صحن مینشینم و روحالله هم میرود جلوتر، شاید به زیر قبه برسد... همیشه نگرانم که مبادا در این موارد از من الگو بگیرد... دوست ندارم به قول امام، بعضی از این عوامیها را از دست بدهد که شاید بسیاری از خیرها در همین باشد...
ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
• هنگام خروج از حرم ابتدا چشمم به #زهیر میافتد و بعد میبینم در بغل پدر آرام گرفته، حاج #مهدی_سلحشور را در آغوش میگیرم و میبوسم و التماسدعایی و... یاعلی...
• بعد از زیارت، پیاده برمیگردیم به محل اسکان، فاصله موکب تا بینالحرمین، اگر اشتباه و حاشیه و انحرافی نروی، بدون ملاحظه ازدحام و راهبندان و... بیکموبیش چهار کیلومتر است، یعنی رفتوبرگشت هشت کیلومتر و یعنیتر اینکه ده مرتبه رفتوبرگشت به حرم، حدوداً معادل کل پیادهروی نجف تا کربلا است!
• فاطمه منتظر است، یکروز کامل را تنها بوده، البته تنهایتنها هم که نه... قاعدتاً با خونگرمی و محبتی که از مازنیها سراغ دارم و روحیه خودش، باید دوستانی از خطه مازندران دستوپا کرده باشد... با خوشحالی میگوید خانمهای موکب، فردا ساعت ۴ صبح عازم نجف هستند، بعد هم خسروی... ما هم همراهشان برویم... میروم سراغ #محمدحسین که آخرشبی، در آشپزخانه نشسته است و از همانجا آخرین هماهنگیهای موکب را انجام میدهد... دردلها دارد و گلایهها... در ادامه، اتفاقاً خودش همین پیشنهاد را مطرح میکند... قرار میشود، ساعت ۴ صبح...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«موکبداری بوروکراتیک!»
جهانآرا ۷
شما توضیح که بدی شرایط چگونه است، او خودش تصمیم درست را میگیرد، نیازی به بشینپاشو و دستور و بخشنامه و اقدام سخت نیست...
من باید مسأله فرهنگ را به درستی درک کنم، ظرائفش را و...
تو تبیین کن، او بنای بر انقیاد دارد...
نمونه مواجهه بوروکراتیک با موکبداران، همین فرایند اعطای مجوز است...
ارائه مجوز به موکبها، مسیری سخت و دشوار و پیچیده است که ناله بسیاری از آنها را بلند کردم...
حتی امسال به بهانه صدور شناسه، مجوزهای قبلی باطل شد و...
ما به درستی با مردم حرف نمیزنیم...
📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹|
🆔 @Jahanara_ofogh
❇️ @qoqnoos2
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• قرار میشود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را میگذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریدهبریدهای حاصل میشود... بچهها را هم بیدار میکنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشینها میرسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدسترفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمهاش از مرگی که عالیه و برادر خواب است!
• در حالی موکب فاطمةالزهراء(س) را ترک میکنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچههای موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابهجا کردهاند و همچنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت میگذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، اینجا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاشهای دمآخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفتهاند «زر! فانصرف...» اما به قول #قاسم_صرافان و به برکت حسن انتخاب #مهدی_رسولی:
«اين که دل بیقرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...»
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
• این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب #مهدی_رسولی، از این جهت که آقای #صرافان به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبلتر سروده باشند و همان زمانها هم منتشر میشود، اما انگار این گوهر، یکدهه در کنجی ذخیره میگردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا #مهدی بهرهبرداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دلنشینی طی طریق میکند تا در گوشهای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند...
• هرچه دنبال واژه و لفظ میگردم، از وصف عظمت و بزرگی آنچه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچکتر از آن است که قادر به توصیف واقعهای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یکسال برای یکدهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگیات باشد... جماعت عاشقپیشهای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جانفشانی اینچنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفهای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأتبههیأت، موکببهموکب، دستهبهدسته، گردانبهگردان، لشکر مشکیپوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد...
• خداوند امثال #محمدحسین_طبرستانی_راد را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش میشد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بیخاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولیها!)، میدادیم و بهجایش یکنفر مثل #محمدحسین میگرفتیم! کاش...
• بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشدهایم که راننده سر پول، دبه میکند! ماشین را میزند کنار و گموگور میشود! بویهاش(همان بچهاش) میماند و اتوبوس و ما! بچههای کاروانبر با این مشکل زیاد مواجه شدهاند... بعد از کلی تماس و پیگیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یکساعت راهی میشویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حقحساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید!
• گمان میکردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعیننوشت دیروز را بهموقعتر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرفهای ناگفته این وسط بود که باید شنیده میشد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد...
• حدود ساعت ۸ به نجف میرسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بناتالحسن، کمی بعد از ورودی شارعالرسول پیاده میشویم... #ایمان_طالبی مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام میکند ساعت ۹:۱۵ همینجا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت میکنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ میبندد، تسعه و النص...
• خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفتوبرگشت شارعالرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیمساعتی بیشتر نمیماند... در این جمع غریبهایم نمیخواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر میکشد و محو تماشای نجفِ علی میشود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم میگذرد... جماعت همه آمدهاند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوتمند نجف...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۲از۳
• کمی آنطرفتر یک ساختمان نیمهکاره بسیار بزرگ هست که بچههای افغانستان موکب زدهاند و از همشهریهایشان پذیرایی میکنند... پشت دیوار در دو اتاق جلویی که مثل باقی جاهای ساختمان، دروپیکری ندارد، خادمان موکب، از خستگی زیر کولر ولو شدهاند... میروم و من هم روی موکت، جلوی کولر مینشینم، نگاهشان را پاسخ میدهم که منتظر ماشین هستیم و دقایقی دیگر میرویم... ۴۰۰ نفر از برداران افغانستانی مقیم قم هستند، اینها همه مدارک کافی برای خروج از ایران و سفر اربعین را داشتهاند و بهموقع هم به اربعین رسیدهاند، برخلاف برادران ساکن در افغانستان که عاقبت با هزار و یک زاجرات، معلوم نیست بعد از وقت اضافه، امکان زیارت پیدا میکنند یا نه... سفره ساده صبحانهشان را با نان و پنیر پهن میکنند و سخاوتمندانه ما را هم مهمان میکنند که به یک چایی بسنده میکنم...
• بالاخره حدود ساعت ۱۱ ماشین آمد! یکساعتونیم دیگر تأخیر و من بیچاره در حسرت خواب ازدسترفته و غافل از فرصت یکساعتونیم تنفس بیشتر در شهر پدری! ظاهراً یکی از مقامات آمده بوده برای زیارت حرم و دیدار با آیتالله سیستانی و همه راهها را بسته بودهاند...
• در طریق حله، مجاور یک موکب روستایی بین راهی میایستیم برای نماز و قضاءحاجت... کنار آب و چای، فاصولیه هم برپاست... همین حکم ناهار را پیدا میکند، چون قطعاً به قرار ناهار در قصر شیرین، برای ساعت ۱۴ نخواهیم رسید! به بغداد نزدیک میشویم، اوج گرما است و ترافیک شدید پایتخت، مسیرها قفل کردهاند... با اینکه کولر ماشین کار میکند، اما نمیکشد که نمیکشد... خانواده از شدت گرما، دارد بیحال میشود... زمان زیادی طول میکشد تا از این ترافیک سرسامآور خارج شویم...
• #ایمان_طالبی سر هزینه تماسهایش حسابی کلافه است و به چپ و راست بدوبیراه میگوید... میگوید در همین ایام بیش از سه میلیون تومان هزینه تماس داده... شاکی از اینکه چرا خط را به خاطر بدهی، در عراق قطع میکنند... صبر کنند وارد ایران که شدیم، قطع کنند، اصلاً بسوزانند، بازداشت کنند... اما در کشور دیگر، شاید طرف مستأصل شده باشد، راه ارتباطی دیگری نداشته باشد و... بد هم نمیگوید... اما آنقدر عصبانی هست که «بد» میگوید!
• به خانقین میرسیم و دوباره عبور از روی دریاچه سد دیالی، با این تفاوت که اینبار در کنار جمعی هستیم که زندگی همهشان و همه زندگیشان با دریا انس دارد... هر کدام شروع میکنند درباره ماهی و دریا و برکات آب و... سخنوریکردن... چند عراقی مشغول ماهیگیری هستند، پیرمرد شیرینی که ذهنم را لابهلای سکانسهای پایتخت یک تا هفت، تاب میدهد، گردن میکشد و میگوید «بدون لَنسره، دستی که فایده نداره» و منظورش همان چوب بلند ماهیگیری است... خاطراتی از ماهی و ماهیگیری و دریا میگوید... میگوید آب مازندران برای همه ایران بسه... و همه اینها را چنان شیرین و غلیظ میگوید که بعدتر روحالله میگفت داخل اتوبوس، احساس میکردم وسط سریال پایتخت هستم، فقط با جمعیتی بیشتر!
• نزدیک مرز هستیم که پیام حاج #رضا_بذری را در ایتا میخوانم... بزرگی کرده، سیاههام را خوانده و مورد تفقد قرار داده و اصلاحیهای هم داشته، مرحوم #فاضل_استرآبادی را من #فاضل_لنکرانی ثبت کرده بودم که اصلاح میکنم... اما مردد هستم که اشکال از کجا بوده؟ اطلاق را تخصیص اشتباه زدهام، یا تخصیصی بوده و اشتباه شنیدهام یا... در هر صورت این امکان بازخوردگیری و اصلاح بلافاصله اسناد، از برکات عصر ارتباطات است و چه بسیار سفرنامههای پیشین که با اغلاطی به مراتب جدیتر نوشته شدهاند و زمانی به دست مخاطب رسیده که هیچ صاحب سند و مدرکی برای اصلاح محتوا در قید حیات نبوده...
• به مرز میرسیم، میروم سراغ موکبی که در رفت، آبدوغخیار میداد و البته آبدوغخیاری که دیگر نبود! به مزاح میگویم ما فقط به انگیزه آبدوغخیار شما برگشتیم وگرنه همان کربلا میماندیم... پیرمرد لبخند میزند و میگوید دو ساعت دیر آمدید! و البته تلاش میکند شربت آبلیموشان را جای آبدوغخیار قالب کند!
• حدود ساعت ۱۹ است که وارد خاک ایران میشویم، برخی موکبها در تکاپوی جمعکردن هستند، برخی بارگیری کردهاند و در حال بازگشت و البته برخی هنوز مشغول خدمت... جالب است که هر کدام از شهری آمدهاند، سریشآباد کردستان، بهار همدان و...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2