آنقدر قوے باشید ڪه هیچ چیز
"ذهنتان" را به هم نریزد ..
به تمام موجودات زنده
با لبخند نگاه ڪنید ...
براے ناراحتی، "صبور "
براے ترس، " قوے "
و در برابر، خشم " متین " باشید ..
.
◍⃟☞💙◍⃟☜
🔵فوق العاده ست حتما بخونید🔵
دختر ڪوچولو وارد بقالی شد و ڪاغذ به طرف بقال دراز ڪرد و گفت ؛
مامانم گفته چیزهایی ڪه در این لیست نوشته رو بهم بدے ، اینم پولش ...
بقال ڪاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در
ڪاغذ را فراهم ڪرد و به،دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدے
میتونی یڪ مشت،شڪلات به عنوان جایزه
بردارے ...
ولی دختر کوچولو از
جاے خودش تڪان نخورد
مرد بقال ڪه احساس
ڪرد دختر بچه براے
بر داشتن شڪلات ها
خجالت میڪشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نڪش ، بیا
جلو خودت شڪلاتها را
بردار " دخترڪ پاسخ داد ؛
" عمو ! نمی خوام خودم
شڪلاتها را بردارم ،
نمیشه شما بهم بدین ؟"
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میڪنه ؟
و دخترڪ با خنده اے
ڪودڪانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !!!!!
#خدایاااااااااااااااااااااا
تو
مشتات بزرگتره
میشه از رحمت وجود و
ڪرمت به اندازه مشتاے
خودت بهمون ببخشی
نه به اندازه مشتاے ڪوچڪ ما
دعا میڪنم ...
براے تو ...
براے خودم ...
براے همه مان ...
ڪسی چه میداند ...
شاید خدا دسته جمعی
نگاهمان ڪرد
دعا میڪنم
براے دلهایمان ...
براے چشم هایمان ...
براے گریه ها و
خنده هایمان ...
دعا میڪنم ...
مهربان خداے من !!!
✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀ ☞💙☜
هدایت شده از C᭄زنـدگی بـا آیـههاC᭄
◍⃟☞💙◍⃟☜
🔵فوق العاده ست حتما بخونید🔵
دختر ڪوچولو وارد بقالی شد و ڪاغذ به طرف بقال دراز ڪرد و گفت ؛
مامانم گفته چیزهایی ڪه در این لیست نوشته رو بهم بدے ، اینم پولش ...
بقال ڪاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در
ڪاغذ را فراهم ڪرد و به،دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدے
میتونی یڪ مشت،شڪلات به عنوان جایزه
بردارے ...
ولی دختر کوچولو از
جاے خودش تڪان نخورد
مرد بقال ڪه احساس
ڪرد دختر بچه براے
بر داشتن شڪلات ها
خجالت میڪشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نڪش ، بیا
جلو خودت شڪلاتها را
بردار " دخترڪ پاسخ داد ؛
" عمو ! نمی خوام خودم
شڪلاتها را بردارم ،
نمیشه شما بهم بدین ؟"
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میڪنه ؟
و دخترڪ با خنده اے
ڪودڪانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !!!!!
#خدایاااااااااااااااااااااا
تو
مشتات بزرگتره
میشه از رحمت وجود و
ڪرمت به اندازه مشتاے
خودت بهمون ببخشی
نه به اندازه مشتاے ڪوچڪ ما
دعا میڪنم ...
براے تو ...
براے خودم ...
براے همه مان ...
ڪسی چه میداند ...
شاید خدا دسته جمعی
نگاهمان ڪرد
دعا میڪنم
براے دلهایمان ...
براے چشم هایمان ...
براے گریه ها و
خنده هایمان ...
دعا میڪنم ...
مهربان خداے من !!!
✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀ ☞💙☜
🌹جالبه بخونید🎋 شاید بیشتر قدر ڪنارهم بودنمونو بدونیم🙏
ته پیاز و رنده و پرت ڪردم توے سینڪ، اشڪ از چشم و چارم جارے بود.
در یخچال رو باز ڪردم و تخم مرغ رو شڪستم روے گوشت، روغن رو ریختم توے ماهیتابه و اولین ڪتلت رو ڪف دستم پهن ڪردم و خوابوندم ڪف تابه ، براے خودش جلز جلز خفیفی ڪرد ڪه زنگ در رو زدند.
پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من ڪه بازنشسته ام، ڪارے ندارم ، هر وقت براے خودمون گرفتم براے شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در رو باز ڪرد و دوید توے راه پله.
پدرم رو خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شه.
صداے شوهرم از توے راه پله می اومد ڪه به اصرار تعارف میڪرد و پدر و مادرم رو براے شام دعوت میڪرد بالا. براے یڪ لحظه خشڪم زد.
ما خانوادهے سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمیڪنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانوادهے شوهرم اینجورے نبودن، در می زدند و میومدن تو، روزے هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن؛ قربون صدقه هم می رفتن و قبیلهاے بودن.
براے همین هم شوهرم نمی فهمید ڪه ڪارے ڪه داشت میڪرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میڪرد، اصرار میڪرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدن.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.
تازه از سر ڪار برگشته بودم، توے یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی ڪه الان وقتی فڪرش رو میڪنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
▫شوهرم توے آشپزخونه اومد تا براے مهمان ها چاے بریزه و اخمهاے درهم رفتهے من رو دید.
پرسیدم:
براے چی این قدر اصرار ڪردے؟
گفت:
خوب دیدم ڪتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این ڪتلت ها رو براے فردا هم درست میڪردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزے نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز ڪردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توے آشپزخونه ڪرد و گفت: دختر جون، ببخشید ڪه مزاحمت شدیم. میخواے نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد ڪه حتی بهشون سلام هم نڪرده بودم !
▫️پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه ڪوچولو روے مبل ڪز ڪرده بودن. وقتی شام آماده شد، پدرم یڪ ڪتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانهے گیاه خوارے چند قاشق سالاد ڪنار بشقابش ریخت و بازے بازے ڪرد.
خورده و نخورده خداحافظی ڪردن و رفتن و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
▫️پدر و مادرم هردو فوت ڪردن.
چند روز پیش براے خودم ڪتلت درست میڪردم ڪه فڪرش مثل برق از سرم گذشت:
نڪنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت هاے ما رو شنیده بود؟
نڪنه براے همین شام نخورد؟
از تصورش مهره هاے پشتم تیر ڪشید و دردے مثل دشنه توے دلم نشست.
راستی چرا هیچ وقت براے اون نون سنگڪ ها ازش تشڪر نڪردم؟
آخرین ڪتلت رو از روے ماهیتابه بر می دارم. یڪ قطره روغن میچڪد توے ظرف و جلز محزونی میڪند.
واقعا چهار تا ڪتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یڪ تڪه آجر توے صورتم میخورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخونهے خالی، چنگال به دست ڪنار ماهیتابهاے ڪه بوے ڪتلت میداد آه بڪشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه؟
میوه داشتیم یا نه؟
همه چیز ڪافی بود
من بودم و بوے عطر روسرے مادرم، دست پدرم و نون سنگڪ
پدرم راست می گفت ڪه
نون خوب خیلی مهمه.
▫️من این روزها هر قدر بخوام میتونم ڪتلت درست ڪنم، اما ڪسی زنگ این در رو نخواهد زد، ڪسی ڪه توے دستهاش نون سنگڪ گرم و تازه و بی منتی بود ڪه بوے مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست ڪه وقتی از دستش دادے اهمیتش رو میفهمی...!
زمخت نباشیم!