هدایت شده از کتاب جمکران 📚
ا❁﷽❁ا
🔰#شهدا_را_یاد_کنیم، حتی با ذکر یک صلوات.
🌹شهید مهدی زین الدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند!
📖#مصطفی با همه شیطنتهایش، خستگی او را میفهمید و در این دو ماهی که خلیل بهدنیا آمده بود، بیشتر از همیشه در کارها کمکش میکرد. برای همین بهطرفش آمد. دستی به سرش کشید و شکوفۀ سیبی را که روی موهای مجعدش خوش نشسته بود برداشت.
احساس کرد او را از همه بیشتر دوست دارد. یک بار که رباب به اعتراض گفته بود: «آره دیگه، مصطفی یه چیز دیگ هست»، بتول خانم با تشر گفت: «هر بچهای خودش، خودش رو عزیز میکنه. #مصطفی بدون اینکه ازش بخوام، میره پی کارهای من. فقط لازمه یه بار یه حرفی رو بزنم بهش.»
شهید #مصطفی_یوسفی
📙 #ملاقات_در_جزیره
🖋 #نجمه_جوادی
برای خرید کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/147546
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
ا❁﷽❁ا
🔰#شهدا_را_یاد_کنیم، حتی با ذکر یک صلوات.
🌹شهید مهدی زین الدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند!
📖هنوز جاروی حیاط تمام نشده بود. مصطفی دست ابراهیم را رها کرد و از او خواست همانجا زیر سایه درخت بنشیند. جارو را از مادر گرفت. زد توی حوض کوچک وسط حیاط و آبها را پاشید روی خاکها. بتول خانم هم رفت تا ببیند زغالها گل انداختهاند یا هنوز تا آماده شدن راه دارد. با دیدن زغالهای قرمز، سرش را به رضایت تکان داد.
با تکهای چوب، خاکسترها را کنار زد. چند تکه زغال از داخل تنور برداشت. شاخه پُرِ دانههای اسپند را که از دیوار آویزان بود، در دست گرفت و کشید. دانههای اُخرایی را با سر انگشتانش له کرد و ریخت روی زغالها. سرش را چرخاند سمت مصطفی که حالا جارو را نیمهتمام رها کرده بود و داشت با کمک ابراهیم، شمعدانیها را آب میداد. نگاهش برای لحظهای ماند روی صورت پسرهایش و «لا حول و لا قوه الا بالله » گفت.
شهید #مصطفی_یوسفی
📙 #ملاقات_در_جزیره
🖋 #نجمه_جوادی
برای خرید کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/147546
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
🌹#شهدا_را_یاد_کنیم، حتی با ذکر یک صلوات.
🔰مقام معظم رهبری:
یاد و خاطره شهداء کمتر از شهادت نیست.
🌙باز هم اولین ماه قمری از راه رسیده بود. مردم روستا هم از شوق آمدن روضهخوان به استقبالش آمدند. یکی نان آورد و یکی هم مرغی برای پیشکش.
🍃این رسم هر سالهای بود که در روستای دُولوجردین برگزار میشد؛ رسمی که سالیانِ سال خانوادۀ یوسفی متولی آن بود؛ پذیرایی از مهمان مخصوص این ماه.
🏴مش رمضانعلی یک ماه مانده به محرم، همه را خبر میکرد. مسجد آبادی را با پسرانش و چند نفر از همسایهها آب و جارو میزد. به کمک جوانها در و دیوار آن را با پارچه سیاه میپوشاند.
▪️صبح روز اول محرم، الاغش را برمیداشت، لحاف نویی روی آن میانداخت و با یکی از پسرها، خودش را به یکی از آبادیهای نزدیک میرساند تا آقا را برای روضهخوانی به روستا بیاورد. محرمها کار طایفه یوسفی همین بود. قبلترها برادرش و حالا خودش.
✨هرچند مصطفی هم دوست داشت یک بار بههمراه پدر بهدنبال آقا برود، اما مادر اجازه نمیداد.
🌹شهید #مصطفی_یوسفی
📙 #ملاقات_در_جزیره
🖋 #نجمه_جوادی
برای خرید کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/147546
📗📗📗📗📗
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran