♥️👼رمان عشق امنیتی 👼♥️
#شیدا
چندساعتقبل😶
همه سایت بودیم...فقد اقا رسول نبود
پشت میز اقارسول نشستم و زل زدم به مانیتور...اطلاعات شارلوت و چک میکردم
تشنم بود...بلندشدم تا برم یه لیوان آب بردارم که سنگینی نگاهی رو حس کردم
آقا رسول بود😳وایساده بود یه جا و زل زده بود بهم😶تا دید که متوجه نگاهش شدم رفت بیرون..همه رفتیم دنبالش
سعید:رسول خوبی؟چرا اومدی سایت؟مگه امشب مرخصی نبودی؟چیشده؟
یهو نگاهی بهم کرد و گفت
رسول:هه امشب مثلا مجلس خاستگاری بود😏
بااین حرفش حالم یه جوری شد قلبم تندتند میزد..بغض داشت خفم میکرد
ینی..💔
داوود:نه بابا؟خب؟رفتی قاطی مرعا؟
سعید:بی معرفت تو عاشق شدی و ب ما نگفتی؟حالا دردت چیه؟
رسول:اتفاقا مشکل همینجاس...حتی ذره ای هم عاشقش نیستم..امشبم رفتمم تا بگم که هیچ حسی بهش ندارم...ب اجبار خانوادم رفتم خاستگاری دخترداییم و گفتم علاقه ای بهش ندارم
سرش و انداخت پایین و گفت
رسول:گ..گفتم یکی دیگه رو دوس دارم
سعید:خب این یکی و جدی گفتی یا پیچوندی؟
رسول:جدی گفتم...
قلبم داشت تندتند میزد..نفس عمیقی کشیدم..ینی رسول عاشق..کیه؟💔
من:ب..ببخشید من باید برم به کارام برسم🖤
دوییدم و رفتم تو یکی از اتاقای سایت و بی صدا اشک ریختم .
گریه هام تبدیل به هق هق شد.
چی شد داشتی میخوندی بیا تو این کانال کلشو بخون 👇👇
•••·········~🍃♥️🍃~·········•••
@dookhtaranehmazhabi
•••·········~🍃♥️🍃~··········•••
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده و فعالسازی