eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم سوار اتوبوس شدم. برای اینکه تابلو نشوم، رفتم ته اتوبوس، آخرین صندلی و در کنجش نشستم. می‌ترسیدم باز دوباره گیر بدهند. در همین حین، یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت: آقایی که حاجی سفارش رو کرده ،کجاست😰؟ بند دلم پاره شد😐 و گفتم دوباره گیر بازار شروع شد.🤦‍♂ از جا بلند شدم و خودی نشان دادم. اشاره کرد و گفت: بیا جلو! با خودم گفتم حتما می خواد پیاده ام کنه😔. استرس زیادی داشتم. جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت: تو برو بشین عقب! بعد من را کنار خودش نشاند. نفس راحتی کشیدم.😩 کمی با آنها عیاق شده بودم و حتی کار پذیرایی از بچه‌ها را هم من انجام می‌دادم. البته تابلو بازی هم در می‌آوردم.😆 در بین راه او یک برگه به من داد و گفت: این برگه رو بگیر، ۴۴ تا اسم و فامیل سوری بنویس، بده به من. اسم های واقعی نفرات رو ننویس. مثلا بزن حسن حسینی، محمد تقی نژاد. حواست باشه راننده متوجه نشه، بلند شو برو دو تا صندلی عقب تر این لیست را پر کن. نفهمیدم این کار برای چیست، برای بیمه بودن یا چیز دیگر، متوجه نشدم. بلند شدم رفتم دو تا صندلی عقب تر، هر اسم و فامیلی به ذهنم رسید، نوشتم .اگر هم یادم نمی‌آمد، اسم دوستانم را می‌نوشتم.😄 در عرض سه چهار دقیقه ۴۴ تا اسم و فامیل نوشتم و برگه را پر کردم و تحویل دادم. با تعجب نگاهی به برگه انداخت و گفت : تکمیل کردی؟! گفتم: بله. گفت: اسم بچه‌ها رو که ننوشتی؟ گفتم: نه، من همه رو از خودم نوشتم. از چهره اش معلوم بود خوشش آمده است.🙃 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۵ " |فصل دوم : باید برگردی| { پایان فصل دوم } ...💔... به تهران که رسیدیم به پادگان شهید پازوکی انتقال داده شدیم. ما دوره ۳۰ بودیم. چون قبلا کار نظامی انجام داده بودم💪 به عنوان ارشد گردان انتخاب شدم😁. کارهای من حساب و کتاب داشت 😌. به موقع گردان را به خط می کردم و نظم خوبی بر گردان حاکم شده بود. مسئولین مرکز آموزش از من خوششان آمده بود و هوایم را داشتند.💛😊 حفاظت به شدت دنبال شناسایی ایرانی ها بود😰. در آن دوره، ۱۵ نفر ایرانی شناسایی شدند و آنها را برگرداند. طی این ۲۰ روز، خود من را هشت مرتبه کشیدند بیرون.😐 آن هم تقصیر خودم بود. تابلو بازی هایی در آوردند که نباید در می آوردم 😅.چند بار هم برادران افغانستانی زحمت کشیدند و آمارم را دادند. 😒 من حرفی به کسی نمی زدم، آنها از رفتار و حرکات من متوجه می‌شدند ایرانی هستم. برای مسئولین ثابت شده بود که من ایرانی هستم. هر بار می گفتند: آقا، برو وسایلت رو جمع کن، شما باید برگردی.😔 اما نمی‌دانم لحظه آخر چه اتفاقی می‌افتاد، که بیخیالم می شدند و دوباره به نیروها می پیوستم.😉🌸 روز آخر که قرار بود سوار اتوبوس🚌 شویم و به فرودگاه🛫 برویم، یکی از مسئولین آمد و پلاک ها را پخش کرد. از اینکه پلاک گرفتم حسابی خوشحال بودم🙃 آنها تعهد کتبی 📝 از من گرفتند که اگر مشخص شود ایرانی هستم، با من برخورد قضایی خواهد شد😰 و زندانی می‌شوم.🤦‍♂. پای برگه را امضا زدم؛ اما باز این آخر کار نبود.🙍‍♂ همه کارها درست پیش می‌رفت که یکی از مسئولین من را صدا زد و گفت: آقا تو ایرانی هستی، باید از همین جا برگردی!ـ پلاکتو بده🤨! من چون از همون اول همه چیز را به امام رضا💚 سپرده بودم، دلم قرص بود. ولی باز جوش میزد.😞 گفتم: نه، والله بلا من افغانی ام. گذرنامه داخل جیبم بود، آن را نشان دادم و گفتم: این هم گذرنامه! گذرنامه را گرفت و گفت: باید استعلام بکنیم، امروز هم دیگه نمیشه. گفت: برای فردا... حالا قرار بود همان شب هواپیما پرواز کند. گفتم: نه آقا برای چی فردا؟!؟ همین الان استعلام کن! گفت: الان که غروبه😕، دیگه کسی نیست ! گفتم: برای شما شب و روز نداره همین الان استعلام بگیرید🙏 شما اگه بخواید به هر جا ارتباط بگیرید، زنگ میزنید میگین آقا این را استعلام کنید.😉 گفت اگر استعلام بکنیم و ایرانی باشی برات گرون تموم میشه ها! گفتم: هر کاری خواستی بکن، اصلا زندانی چیه ، اعدامم بکن😁 وقتی من افغانی هستم‌، دیگه باکی ندارم. محکم و قرص روی حرفام ایستادم و گفتم افغانی هستم.✌️ این را بچه های افغانستانی به من یاد داده بودند😀 انها گفتند: که اگر نعوذبالله ، خداوندهم امد پایین، بگو من افغانستانی هستم. 😏 با پافشاری که انجام دادم، در نهایت موفق شدم و آنها کوتاه آمدند و رضایت دادند که من هم به فرودگاه✈️ بروم. سوار اتوبوس🚌 شدیم رفتیم و فرودگاه و از آنجا با پرواز تهران دمشق ، به سوریه رفتیم😆. معمولا هر وقت به عراق می رفتم یا با موبایل📱 یا از طریق نت، یک روز در میان به خانه🏠 زنگمی زدم و با خانمم صحبت میکردم📞. وقتی به پادگان آموزشی در تهران رفتیم ، نه موبایلی داشتیم📱 و تلفنی☎️ . در تمام این مدت بیست و چهار پنج روز در قرنطینه کامل بودیم. هیچ ارتباطی با بیرون نداشتیم😔. از محوطه حیاط پادگان باید بیرون می‌رفتیم. به خاطر شرایط خاصی هم که داشتم نمی‌توانستم به کسی بگویم به خانه ‌ام تلفن بزند، چرا که ایرانی بودنم لو می رفت.😒 چون سابقه نداشت این همه مدت به خانه تلفن نزنم، خانمم🧕 حسابی نگران و دلواپس شده بود.🤭 وارد دمشق که شدیم، اولین کارم تلفن زدن به خانه بود.
یک تلفن پیدا کردم و با خانه تماس گرفتم. وقتی خانمم گوشی را برداشت، بعد از سلام، با عصبانیت گفت: این چه وضعشه؟!؟😡نه یه زنگی، نه یه تلفنی؟ معلوم هست کجایی؟ معذرت خواهی کردم و گفتم: ببخشید، نشد که تلفن کنم، من الان سوریه هستم. عصبانیتش بیشتر شد😡❌ و با فریاد گفت: چرا داری دروغ میگی؟ فکر می کنی من نمیدونم؟ تو الان تهرانی!!! حسابی داغ کرده بود.😞 ظاهرا پیش شماره ی ۰۲۱ افتاده بود و من هم از این قضیه بی‌خبر.🤷‍♂ هرچه به خانم می‌گفتم والله بالله من سوریه ام ، قبول نمی‌کرد🙍‍♂ بعدا فهمیدم او فکر کرده بود که من رفتم تهران و تجدید فراش کردم😜 پشت گوشی داد و بیداد راه انداخته بود.😅 به او گفتم: چرا اینجوری صحبت می‌کنی؟ گفت: برای اینکه داری دروغ می گی! گفتم: چرا باور نمیکنی،میگم من سوریه ام. دمشق ام !!! گفت: آدرسش کجاست؟ گفتم: خانوم، من از روزی که اومدم، توی پادگان آموزشی تو تهران بودم. گفت: چرا زنگ نزدی؟!؟ گفتم: خب بابا نمی شد زنگ بزنم. دوباره گفت:نه! الانم تهرانی داری به من دروغ میگی! گفتم: نه به خدا، من الان دمشق ام. گفت: دروغ میگی! آدرس پادگانو بده به من، با بابام می خوایم بیایم تهران😡 تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برایش عکس بفرستم تا باورش شود. چند تا عکس با لباس نظامی با بچه‌ها گرفتم و از طریق لاین برایش ارسال کردم. بگی نگی باورش شد ولی هنوز از دستم شاکی بود و در تماس‌های تلفنی سرسنگین برخورد می کرد.😔 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۶ " |فصل سوم : ابوعلی| { پایان فصل سوم } ...💔... بعد از ورود به دمشق، به یک پادگان ‌منتقل شدیم. در پادگان تهران من را به نام اصلی خودم، عطایی می شناختند. در سوریه هر کس می توانست یک اسم جهادی برای خودش انتخاب کند😁🕊. پس از استقرار در آن پادگان، اسم جهادیم را (ابوعلی) گذاشتم. این‌هم اسم جدیدی نبود😉. من۲۷ یا ۲۸ سفر به عراق رفته بودم☺️؛سالی دو بار. یکی در میان، یک بار خانوادگی 👨‍👩‍👧‍👦 حدود ۳۰ ،۴۰ نفر از اقوام‌ و نزدیکان را در نیمه‌ شعبان با کاروان می بردم (مدیریت این کاروان باخودم بود و تمام کار های هماهنگی و سازماندهی شان را خودم انجام میدادم)؛ یک بار هم مجردی با دوستان ‌به سفر اربعین میرفتم. هر دو سفر هم با پای پیاده از نجف به کربلا می رفتیم، هم در سفر نیمه شعبان با اقوام، هم در سفر اربعین بادوستان. چون نام پسرم "علی" بود، در این سفر ها به (ابوعلی) معروف بودم. وقتی هم به سوریه رفتم، همین نام را برای خودم انتخاب کردم. برای سازماندهی اولیه از نیروهای تازه نفس می پرسیدند چه تخصصی داری هر کس باید سابقه و تخصصش را می‌گفت. بعضی می گفتند که سابقه جنگ در اردوی ملی افغانستان را دارند حتی بعضی که سنشان بالاتر بود سابقه حضور در جنگ ایران و عراق را هم داشتند. تجربه نظامی من بیشتر در مجموعه بسیج و گشت ‌های شب و آموزش ‌ها و رزمایش‌ها بود، ولی چون نمی‌توانستم بگویم عضو بسیجم ؛ گفتم: یه مدتی تو درگیری با اشرار حاشیه شهر مشهد با بچه ‌های بسیج همکاری کردم✌️. بعد از این نیروها را سازماندهی کرده و هر کس را بر اساس سابقه ‌و تخصصش جدا می‌ کردند و بعضی بودند که می گفتند ما تخریب ‌کار نکردیم ولی به تخریب ‌علاقه داریم. اینها را آموزش ‌تخریب می دادند💣. البته اینطور نبود که هر کس هر چیزی بگوید قبول کنند که😒. طرف که اسلحه را دستش می گرفت، از نحوه گرفتن اسلحه می فهمیدن چند مرده حلاج است😏. علاقه شخصی من این بود که واحد تخریب بروم یا به عنوان تک تیرانداز فعالیت کنم. به دلیل سابقه قبلی هم در تخریب و در تیراندازی در انواع میدان‌های تیر یا نفر اول شدم یا دوم و از این بابت شاخص شده بودم.😌 هر وقت قرار بود سر دسته گروه انتخاب شود وقتی سوال می‌کردند چه کسی تیراندازی اش خوب است بلادرنگ می‌گفتند ابوعلی🙃. بچه ‌های آنجا وقتی علاقه‌ 😍 و تبحر☺️ من را در امر تخریب 💣 و تک تیراندازی دیدند، گفتند: یک ‌یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو، مخصوص فاطمیون. توی نیروی مخصوص که باشی همه چیز رو بهت آموزش میدن🤩 و میشی نیروی ویژه 😎. نیرو مخصوص👌، تلفیقی از همه رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیراندازی می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی😍. حسابی خوشم آمد ☺️و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه ۱۳۹۳ بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده ❤️معروف به سید ابراهیم بود. سید ابراهیم خیلی فعال بود. او بر خلاف بعضی گردان‌ ها که خیلی شلوغ شده بودند😒، تمرینات سختی با نیروها می‌کرد😬. کارهایی مثل آموزش جنگ شهری😶، رفتن به میدان تیر😑، کوه پیمایی🏔. می گفت: نیروی مخصوص باید نیروی مخصوص باشه☝️، باید کار کشته باشه💪. محل تمرین شهر "غسوله" در "ریف" دمشق بود. چون ۱۵ سال‌ کار آموزشی ‌کرده ‌بودم، ‌در همان‌ یکی ‌دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم✋. به همین جهت او من را مسئول دسته کرد😌. سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمی‌داد🙌. معیار او برای انتخاب افراد، عملکرد آنها در میدان جنگ‌ 💣 بود. زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم، او جانشین نداشت. ‌گردان او سه گروهان داشت. مهدی صابری با نام ‌جهادی "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر( علیه السلام ) بود، علی احمد حسینی با اسم جهادی "ذوالفقار" هم فرمانده گروهان دیگر.
یک روز با سید ابراهیم ‌داخل ‌اتاق ‌نشسته ‌بودیم. آن ‌روز حال‌ خوبی ‌نداشت‌ و پکر بود. با او هم ‌صحبت‌ شدم. بین ‌صحبت، دیدم ‌گوشه‌ ی‌ چشمش ‌اشک ‌جمع ‌شد😱. پرسیدم: سید چی‌ شد😔؟ به هم ‌ریختی؟ چیزی‌شده؟ گفت: نه‌عزیزم. خیلی ‌وقت ‌ها تو‌ که ‌صحبت‌ میکنی‌، من یاد حسن ‌می‌ افتم. گفتم: کدوم‌ حسن🤔؟ گفت: حسن ‌قاسمی ‌دانا. با تعجب ‌گفتم: عه... تو حسن ‌رو می شناختی😮؟ گفت: با هم ‌بودیم💕. حسن ‌کنار خودم‌ شهید شد💔. من‌ با حسن‌ دورادور رفیق💛 ‌بودم. توی‌ رزمایش ‌ها همدیگر را می دیدیم ‌و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ‌ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به ‌حسن ‌علاقه‌ ی‌♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم ‌می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به‌ عنوان ‌استاد👨‍🏫، به عنوان فرمانده👨‍✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍. وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه‌ بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊 سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به‌ این امور ‌بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏‌، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆‍♂ و مسائل ‌را تا حدودی ‌قانونمند کردم🙋‍♂‌. به نجفی مسئول لجستیک ‌گفتم: آقای‌ نجفی از این به بعد بدون نامه‌ یه‌ دونه‌ سوزن ‌هم‌ از توی ‌لجستیک ‌نباید بدی بیرون🙎‍♂☝️. علاوه بر این تمام گروهان ‌ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم ‌و یک ‌نظم ‌و قانون ‌درست ‌و حسابی‌ به آنجا دادم. از همه‌ هم‌ کار می ‌کشیدم😁. کارها راست و ریس‌ شدند☺️. سید ابراهیم ‌خیلی ‌از این‌ قضیه خوشش ‌آمده‌ بود😊❤️. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🕊️_زیارت نامه شهدا* 🕊️ *💞 بِسمِ رب الشهداء* اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. *شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹* ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
•°🌱 🏝سلامی از قلبی گرفته به آسمان دلخوشی ... سلامی از چشمی به راه مانده به مسافری عزیز ... سلامی از جانی ملتهب به اقیانوس آرامش ... سلامی از نهایت تنهایی به پناهگاه عالم ... ..🌱
[•♥•] اول‌صــبح‌لبخندبہ‌لب.. بہ‌نگاهۍبہ‌سلامۍدل‌مارابُردۍ :) ✋🏻 🦋 •°•علـمـدارکـمـیـل•°•↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نگویید جا مانده‌ایم! 😔 کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت اربعین به ذهنش هم نرسیده و علاقه‌ ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جا مانده‌ایم. آیت‌الله جوادی آملی ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*📌سوزن زد به صورتش...* *پرسیدم چه کاریه میکنی؟* *گفت :* *سزای چشمی که نامحرم(چه مرد_چه زن) رو ببینه همینه* .. *شهید🌷🌷* ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⚘ *گفتند شهید گمنامه* *پلاک و نشونه ای نداشت* *امیدوار بودم روی زیرپیراهنش* *اسمش رو نوشته باشه*! *نوشته بود* *اگر برای خداست بگذارگمنام بمانم*..... 🕊 *سلام برآنهایی که رفتند* *تا جاودان بمانند* ⭕ *امروز 31 شهریور، سالروز حمله رژیم بعثی صدام به ایران، تحمیل یک جنگ هشت‌ساله بر ایرانیان و آغاز هفته دفاع مقدس است*. 💔 *یادهمه شهدا* *و* *سربازان وطن گرامی باد*..... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شهدا 🌸عاشق اند... معشوقشان 🌸شاگردند... معلمشان (ع)است... 🌸معلم اند... درسشان است 🌸مسلح اند... سلاحشان است 🌸مستحکم اند... تکیه گاهشان ست...🍃 🌸مسافرند... مقصدشان است 🕊 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿 گفتیم که عقل از همه کاری به درآید بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد - سعدی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" قسمت۷ " |فصل چهارم : عملیات تل قرین| ...💔... بعد از آتش تهیه سنگینی که روی الهباریه ریختیم ، به طرف این شهر حرکت کردیم . وارد که شدیم، شهر خالی بود .با اتش سنگینی که ریختیم ،شهر را تخلیه کرده بودند و ما بدون درگیری الهباریه را گرفتیم😍✌️. بعد از گرفتن شهر، اتش بسیار سنگینی روی تلّ قرین ریخته شد . حجم اتش چنان سنگین بود که همه جا را مثل روز روشن کرد. مثل نور افشانی هایی که در ایام خاص انجام می شود😝. وقتی اتش از دهانه گلوله خارج میشد ، یک خط از خودش به جا گذاشته و به تل که می رسید ، منفجر شده و همه جا را روشن می کرد☺️. سید ابراهیم می گفت چهارشنبه سوری شده🤣. سید ابراهیم و چند نفر دیگر به «ابوحامد» ، فرمانده تیپ، پیشنهاد دادند، ما به طرف تلّ قرین برویم. تل جزو طرح عملیات نبود ، اما سید ابراهیم به نکته خوبی اشاره کرد💡. او به ابوحامد گفت :« تل روی الهباریه مشرفه و دشمن قشنگ به ما تسلّط داره. هوا که روشن بشه، دیگه نگه داشتن شهر کار اسونی نیست🤭. دشمن به راحتی می‌تونه مارو بگیره زیر اتیش و کارمون رو یکسره کنه. الان که شبه، با استفاده از تاریکی و اصل غافلگیری 😏، میریم روی تل و اوضاع رو بررسی می کنیم✌️ ؛ اگه همه چیز ردیف بود ، هماهنگ می کنیم بقیه هم بیان و تل رو میگیریم🤝 . ابوحامد این طرح را به حاج قاسم💚 انتقال داد . به دلیل حساس بودن عملیات ، حاج قاسم💚 شخصاً پای کار حضور داشت😊 . بعد از هماهنگی های لازم ، قرار شد به طرف تل حرکت کنیم . سید ابراهیم به من گفت :« ابوعلی ، برو چند تا نیروی داوطلب پیدا کن، بردار بیار.» وقتی در دسته اعلام کردم ، تنها کسی که اعلام امادگی کرد نجفی(شهید) بود؛ همین یک نفر. با بیست نفری که از گردان های مختلف جمع شدند ، به طرف تل حرکت کردیم. مسافت طولانی ای در پیش داشتیم😴 . وضعیت جغرافیایی تل به گونه ای بود که دامنه خیلی وسیعی داشت؛ حدود دو کیلومتر میشد، با شیبی بسیار ملایم. هوا خیلی سرد😬 بود ، اما چون راه می رفتیم و مهمات همراه داشتیم ،لباس های زیر بادگیرمان خیس عرق شده بود🤒 . سرما را وقتی احساس کردیم که رسیدیم بالای تل. فعالیت مان که کم شد ، سرما رفت توی جلدمان😷🤧🤐 . از زیر بادگیر سرما میزد می رفت داخل، طوری که دندان هایمان بهم می خورد😬🤣. تلّ قرین را هم بدون دردسر گرفتیم🙃✌️ .سید ابراهیم گفت :« تا می تونید با پنجول هاتون زمین را بکنید و سنگر درست کنید ؛با پنجول هاتون🤚 ، با سر نیزه 🗡، با خشاب اسلحه ،با هر چی دم دستتونه زمین رو بکنید ،برید توش. هوا که روشن بشه🌤، دشمن تازه می فهمه چند چنده😏. اون وقته که به ما امون نمیده😱. پس تا میتونید برای خودتون مأمن و سنگر درست کنین . » زمین انجا هم طوری بود که ده سانت می کندیم ،می خوردیم به سنگ😔. باید با همان قلوه سنگ ها برای خود سنگر میزدیم. فردا صبح☀️، همانطور که سید ابراهیم پیش بینی کرده بود ،اتش بازی دشمن شروع شد🔥💥. انها از شهرک «کفرناسج» که فاصله اش با تل ششصد ،هفتصد متر بود ،با توپ ۲۳ تل را می زدند🤭 . دشمن آنقدر روی سرمان اتیش می ریخت که نمی توانستیم جنب بخوریم😱. از دست دادن تل خیلی برای آنها سنگین بود☹️. به همین خاطر کم نگذاشتند. از این طرف آتش می ریختند، از آن طرف نیروهایشان از تل بالا می‌آمدند. ما هم که کمک کپ کرده بودیم😑. حدود ۱۴ نفر از بچه‌ها روی تل شهید شدند؛ همه هم با ترکش خمپاره💣. سید ابراهیم پشت بی‌سیم 🎙 اعلام کرد هر کسی صدای🎵 منو می‌شنوه، هر چی نیرو داره، بفرسته بالای تل. نیروهایی که دیشب آمده بودند، خودشان را کشیدند بالا اینها همه دیشب تل را به راحتی گرفته بودند💪. فشار سنگین آتش🔥☄💥 باعث شد، نیروهای سوری نتوانند بالا بیایند و عقب کشیدند. با آتش سنگین دشمن، نیروهایشان کم کم به بالای تل رسیدند. من داخل یک سنگر طبیعی جا گرفته بودم. سنگری که دو تا سنگ بزرگ کنار هم داشت و لبه هایش هم روی هم بود. زیر این سنگ‌ها حالتی شبیه تونل ایجاد شده بود. من سینه‌خیز داخل این تونل جا گرفته بودم. تنها کاری که می شد انجام دهم، درجا غلت زدن بود. غیر از این نمی‌توانستم تکان بخورم. با شدید شدن آتش دشمن💥🔥 مجبور شدیم، کمی از سر تل عقب بکشیم. هر لحظه بر تعداد نفرات دشمن اضافه می‌شد. اوضاع حسابی قمر در عقرب شده بود😱. کار داشت از دست ما خارج می‌شد. ما در موضع بالا نبودیم. تبادل آتش به شدت ادامه داشت، اما آتش دشمن کاری تر بود. 😔
در همین لحظات سید ابراهیم فریاد کشید،« نزن! نزن آقا👐😠 !» یکی از بچه ها گفت :« سید، دارن میان بالا! چی چی رو نزن؟!» سید گفت:« نزن دیگه! این زدن غیر از هدر دادن مهمات هیچ فایده ای ندارد😐. بذار بیان بالا، تو تیر رس قرار بگیرن، وقتی مطمئن شدی تیرت میخوره به هدف ، اون وقت بزن😉. الان که داری همین جور بی هدف میزنی، دشمن فهمیده ترسیدی🤭. پس صبر کن بذار بیاد توی سینه کش تپه، اون وقت بزار وسط سینه اش و حالش و جا بیار😁 .» راست هم می گفت. با اینکه ما تند تند تیراندازی می کردیم ، اما چون بی هدف بود هیچ تلفاتی نمی گرفتیم؛ فقط دور ریز مهمات بود. سید ابراهیم دوید و این مطلب را با داد و بیداد به همه تفهیم کرد.🔈 با خوابیدن آتش💥🔥 ما، دشمن از جا کنده شد و کشید بالا. ما هم گذاشتیم خوب بیایند بالا .در یک لحظه بلند شدیم و به طرف شان آتش گشودیم😄. مثل چی درویشان کردیم. پشت سر هم روی زمین می افتادند. تاکتیک سید حسابی جواب داد.💛 اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد😞. ما در محاصره افتاده بودیم . وضعیت به گونه ای شد که من یکی فکر سالم برگشتن را هم نمی کردم. گوشی موبایلم را درآوردم و با بغضی که داشتم😔، صدایم را ضبط کردم. ناگهان دو تا از بچه ها را دیدم که از پشت خاکریز پریدند بیرون و با دشمن جنگ تن به تن کردند. از دلاوری و شجاعت شان کیف کردم😍. بچه ها تیربارچی دشمن را که پشت تیربار بود و آتش سنگینی می ریخت، زدند. من سریع سینه خیز رفتم جلو، تیربار او را برداشتم، غلت زدم به طرف یک سنگر بتونی که آنجا بود و دستم را گذاشتم روی ماشه. به سید ابراهیم هم گفتم:«سید،ویه تیربار غنیمت گرفتم🤩.» سید گفت:« دمت گرم ابوعلی🙃!» اوضاع کمی بهتر شد اما نه کاملا خوب. با دشمن بی دست و پایی طرف نبودیم. آنها اول شروع کردند به نارنجک💣 انداختن. ما دست شان را می دیدیم که بالا می رود و به طرف ما نارنجک پرت می کند. برد نارنجک به این طرف خاکریز نمی رسید و همان جلو منفجر می شد. با این حال، به محض دیدن دست آنها ، پشت خاکریز، سنگر می گرفتیم. چندین بار این کار تکرار شد. دفعه بعد دست بالا رفت ، ما سنگر گرفتیم، اما خبری از انفجار نشد😒. پدرسوخته ها کلک شان بود😏. متوجه شده بودند ما با دیدن دست آنها سنگر می گیریم😛. دست ها را به حساب پرتاب نارنجک، الکی بالا برده و به اصطلاح فیلم بازی می کردند🤨. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۸ " |فصل چهارم : عملیات تل قرین| { پایان فصل چهارم } ...💔... وقتی ما سرمان را کشیده و سنگر می گرفتیم، نیرو هایشان با کمک آتش پشتیبانی از تپه بالا می آمدند . یکی از بچه ها به نام (عارف) را صدا زدم. تیربار را به او دادم، گفتم:« برام آتیش بریز، می خوام برم جلو.» گفت:« می خوای خودت رو به کشتن بدی؟» گفتم:« اگه بخواد اینجوری پیش بره، اوضاع مون پس معرکه ست. باید یه کاری کنیم. نمیشه دست روی دست گذاشت.😎» هفت هشت تا نارنجک برداشتم و از پشت خاکریز زدم بیرون. باید خودم را به پشت خاکریز محل تجمع آنها می رساندم. نامردها منتظر فرصت بودند تا بکشند بالا.😒 با حمایت آتش بچه ها، خودم را به محل مورد نظر رساندم. نارنجک ها را به فاصله ده متر به ده متر پشت خاکریز انداختم . این کار من در روحیه ی نیروها تاثیر خوبی گذاشت. آنها هم جرأت کردند و کمی جلو آمدند✌️. سید ابراهیم تقاضای آتش کرد. آتش اجرا شد. خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردیم، پا به فرار گذاشتن و به پایین تپه رفتند. وقتی به پشت خاکریز محل تجمع شأن رفتیم، کشته های زیادی از آنها دیدیم✌️😃. نارنجک ها کار خودش را کرده بود. در عملیات تل قرین ، « علیرضا توسلی» فرمانده تیپ با نام جهادی «ابو حامد» ، « رضا بخشی» جانشین تیپ با نام جهادی «فاتح» و «مهدی صابری» فرمانده گروهان گردان عمار با نام جهادی «غلامحسین» به شهادت رسیدند. شهادت این سه نفر تأثیر بدی در روحیه سید ابراهیم گذاشته بود😔. اصلا حال مساعدی نداشت ، به او گفتم برگردد. خودم آنجا ماندم و دو روز بعد، با تحویل خط به نیروهای جدید، برگشتم. زمان عملیات ها معمولا ضبط گوشی 📱 همراهم روشن است و تمام صداهای پیرامونم رو ضبط میکنم. در زمان عملیات تل قرین، زمانی که کار به اوج رسید و فکر زنده برگشت رو نمیکردم😕، در معرکه گلوله و خمپاره صدایم را ضبط کردم و گفتم :یاحسین!یاحسین!یاحسین!دقیقا مقابلمون تکفیرهای لعنتی اند. تعداد زخمی هامون رفته بالا. دل مان گرم است به حضرت زینب❤️. دو تا شهید داشتیم ،هفت هشت تا زخمی؛ ولی دل مان گرم است که راه خوبی را انتخاب کردیم. شارژ موبایلم تمام شده است و دیگر زیاد نمیتوانم صحبت کنم. دیگر حافظه ای برای ضبط فیلم ندارم اگر ما را بعد دیدید ،که هیچ! توفیق از ما سلب شده. یاحسین! اگر هم ندیدید، ما را حلال کنید. از ته دل حلال کنید. خیلی بد کردیم.😢 خیلی.😞 بندگی خدا رو نکردیم... اینجا بغضم ترکید😭.با گریه ادامه دادم: خدایا! بنده ی خوبی برات نبودم. شرایط سختیه. گریه ام نه از سر ترسه ، ازسر اینه که بندگی خدا رو نکردم😔. یاحسین زهرا! با این خمپاره اخری ،پای یکی از بچه ها قطع شد. پاهاش تکه پاره شد؛پاهاش یه طرف،تنش یه طرف. دست های من هم پر از خون است، موبایلمم همینطور. یاحسین زهرا! دراین حین یکی از بچه ها از پشت گوشی گفت: عقب نشینی کنیم؟؟ گفتم : نه ! نه! عقب نشینی تو کار نیست. سنگر رو حفظ کن. خیلی تشنم بود. پشت بیسیم به مهدی صابری گفتم:غلام حسین ،ابوعلی!صابری گفت:جانم ابوعلی! جانم! گفتم: میتونی یکیو بفرستی برا ما آب بیاره؟ جواب داد:نه! اینجا هم آب نداریم. گفتم:یا علی! کربلا! بعد از عملیات ،این صوت 🎙ها را با بچه ها گوش میکردیم، رسیدیم به صدای مهدی صابری. سید ابراهیم گفت:تو صدای غلام حسین رو هم داری؟ منقلب شد😭 و با شنیدن صدای او گریه اش گرفت. به من گفت:این صوت ها را برای من بریز. چون عجله داشتم و باید برای کاری میرفتم، گوشی 📱 رو دادم شیخ محسن تا زحمت اش رو بکشد. او هم به جای فایل مهدی صابری ،همه ی فایل ها را برای سید ابراهیم ریخت. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مدتی بعد فایل صوتی من با عنوان:صدای شهید مدافع حرم، مهدی صابری فرمانده گروهان علی اکبر(علیه السلام)، نیروی مخصوص تیپ فاطمیون، دقایقی قبل از شهادت، در سایت ها پخش شد😕. به غیر از قسمتی که از مهدی صابری طلب آب کرده ام، مابقی صدای خود من بود. این صوت دست به دست پخش و در همه ی خبرگزاری ها منتشر شد😱. حتی پدر شهید صابری تکذیبیه داد و گفت:این صدای پسر من نیست😞 . اما کار از کار گذشته بود📝. کسی من را نمی شناخت. از طرفی بدم هم نمی آمد. صدایش را در نیاوردم. هنوزهم که هنوز است در سایت ها و کانال ها این صوت به نام شهید مهدی صابری ثبت شده است، درحالی که این صدای من در بحبوحه عملیات تل قرین است.🔆😐 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۹ " |فصل پنجم : جانشینی سیدابراهیم| ...💔... بعد عملیات تل قرین، سید خیلی روی من حساب باز کرد😌. حسابی با هم چفت شده بودیم ، مثل دوتا داداش💛، او که دنبال گزینه ای برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل رفتن به مرخصی ،مرا به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد.💪 بعضی قدیمی تر ها صدای شان درآمد😒 . سید در جواب آنها گفت: یکی رو داشتیم که از گروه ۱ فاطمیون بود؛ یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم چیزی بارش نیست. این ادم هرچی هم قدیمی باشه ، من مسئولیت بهش نمی دم 😏. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی ، از گروه ۳۰، تازه اومده تو جمع ما، ولی تو تلّ قرین دیدم که چه کار کرد.😌 بعد از گذشت چند ماه هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام☺️؛ یعنی جرات نمیکردم این قضیه مثل بغض روی دلم مانده بود و میخواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم . سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر میکردم میتوانم به او اعتماد کنم🙃♥️ . این اعتماد از اخلاق و رفتار و منش او حاصل شده بود‌. حس درونی ام میگفت: به سید ابراهیم اطمینان کن بهش بگو بلاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی. یک روز گفتم هرچه باداباد😥. او را کشیدم کنار و گفتم: سید! میخوام یه چیزی بهت بگم. تا این حرف را زدم گفت : چی؟ میخوای بگی ایرانی هستی؟وا رفتم😐 . دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانی هستی😀، اصلا تو صحبت کردی ، یاد حسن افتادم . گفتم این بچه مشهده.😅 جالب این که در آن مقطع نمیداستم خودش هم ایرانی است . بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صد درصد ایرانی است.☺️ سید ابراهیم به من گفت: بگرد تو نیروها، یه نفرو میخوایم بذاریم مسئول نیرو انسانی. یکی که هم‌ سواد خوبی داشته باشه، هم خطش واسه نامه نگاری خوب باشه . از بین نیروها، یک نفر را پیدا کردم به نام جعفرجان محمدی او خط بسیار خوبی داشت👌📝 . به قدری با خودکار زیبا و قشنگ مینوشت که وقتی نگاه میکردی ، لذت میبردی. جعفرجان را اوردم و از او پرسیدم: چقدر سواد داری؟ گفت: سه کلاس! با تعجب گفتم: تو سه کلاس درس خوندی؟! پس چه جوری این قدر خطت قشنگه؟ گفت: من کلاس خط رفتم، تمرین میکنم، خیلی هم علاقه دارم . به همین خاطر خطم خوبه . یکی دیگر از بچه ها را که او هم ایرانی و مشهدی بود اما به افغانستان رفت و آمد می کرد و خط خوبی داشت هم آوردم. او برعکس جعفر جان سطح سواد بالایی داشت و مدرکش لیسانس و یا فوق دیپلم بود. به همین خاطر، او را به عنوان مسئول نیروی انسانی انتخاب کردم و جعفر جان را گذاشتم جانشین او. مدتی بعد مسئول نیروی انسانی رفت مرخصی و جعفرجان شد جایگزین او‌. با اینکه جعفرجان خط بسیار زیبایی داشت ، اما به دلیل سواد پایین، نگارش اش خیلی ضعیف بود. به او میگفتم یک نامه برای فرمانده تیپ بزن و تقاضای موشک و مهمات کن . وقتی نامه را می آورد، نه جمله بندی مناسبی داشت نه املای خوبی😩. توی دو خط ، ده تا غلط املایی داشت😖 . فقط خطش زیبا بود. تمام نامه رو دوباره خودم مینوشتم ،می دادم جعفرجان و او با خط خودش آن را رونویسی میکرد😶. این خط زیبا برای گردان یک امتیاز محسوب می شد🤗؛ چرا که این نامه 📝 به تیپ می‌رفت و به هر حال زیبایی و قشنگ بودن 💕 خط در بعضی موارد موثر بود. بعد از مدتی که جعفرجان در نیروی انسانی جا افتاد. یک اتاق با میز و صندلی و دو نفر نیرو 👥 به او دادیم. این جعفرجان کمی جوگیر شده بود و بگی نگی احساس غرور می کرد.😒 یک روز با سیدابراهیم داشتیم از جلوی اتاق او رد می شدیم که چیز جالبی توجهمان را جلب کرد. جعفرجان یک برگه A ۴ روی در اتاقش زده بود و روی آن با همان لهجه افغانستانی که تلفظ می‌کرد با خط زیبا نوشته بود: ورود افراد متیفرقه به دفتر نی روی انسانی بدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی ممنون. من خنده ام گرفت 😂 و به سیدابراهیم گفتم: نگاه کن ببین چی نوشته! دو روز نیست مسئول نیروی انسانی شده، چه کلاسی گذاشته برای خودش! در بزنو در نزنو، بدون هماهنگی وارد نشویدو !!! عجب آدمیه این ...😏 بعد گفتم: سید بیا کاغذ رو بکنیمش 😝. سید ابراهیم گفت: نه ! صبر کن.☝️ آمدیم اتاق خودمان. من و سید ابراهیم و شیخ محسن، روحانی گردان با هم در یک اتاق بودیم. سید ابراهیم گفت: برو یه برگه کاغذ بردار بیار. رفتم یک برگه A۴ آوردم. گفت: بنویس ورود به اتاق فرماندهی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است ✋🏻 و نیاز به در زدن نیست. بعد هم گفت: برو این برگه رو بزن روی در اتاق😊. فردای آن روز اثری از برگه ی روی در اتاق جعفرجان نبود. 👊😉