#کتاب_مرتضی_ومصطفی
" قسمت۶ "
|فصل سوم : ابوعلی|
{ پایان فصل سوم }
...💔...
بعد از ورود به دمشق، به یک پادگان منتقل شدیم. در پادگان تهران من را به نام اصلی خودم، عطایی می شناختند. در سوریه هر کس می توانست یک اسم جهادی برای خودش انتخاب کند😁🕊. پس از استقرار در آن پادگان، اسم جهادیم را (ابوعلی) گذاشتم.
اینهم اسم جدیدی نبود😉.
من۲۷ یا ۲۸ سفر به عراق رفته بودم☺️؛سالی دو بار. یکی در میان، یک بار خانوادگی 👨👩👧👦 حدود ۳۰ ،۴۰ نفر از اقوام و نزدیکان را در نیمه شعبان با کاروان می بردم (مدیریت این کاروان باخودم بود و تمام کار های هماهنگی و سازماندهی شان را خودم انجام میدادم)؛ یک بار هم مجردی با دوستان به سفر اربعین میرفتم. هر دو سفر هم با پای پیاده از نجف به کربلا می رفتیم، هم در سفر نیمه شعبان با اقوام، هم در سفر اربعین بادوستان. چون نام پسرم "علی" بود، در این سفر ها به (ابوعلی) معروف بودم. وقتی هم به سوریه رفتم، همین نام را برای خودم انتخاب کردم. برای سازماندهی اولیه از نیروهای تازه نفس می پرسیدند چه تخصصی داری هر کس باید سابقه و تخصصش را میگفت. بعضی می گفتند که سابقه جنگ در اردوی ملی افغانستان را دارند حتی بعضی که سنشان بالاتر بود سابقه حضور در جنگ ایران و عراق را هم داشتند. تجربه نظامی من بیشتر در مجموعه بسیج و گشت های شب و آموزش ها و رزمایشها بود، ولی چون نمیتوانستم بگویم عضو بسیجم ؛ گفتم: یه مدتی تو درگیری با اشرار حاشیه شهر مشهد با بچه های بسیج همکاری کردم✌️.
بعد از این نیروها را سازماندهی کرده و هر کس را بر اساس سابقه و تخصصش جدا می کردند و بعضی بودند که می گفتند ما تخریب کار نکردیم ولی به تخریب علاقه داریم. اینها را آموزش تخریب می دادند💣. البته اینطور نبود که هر کس هر چیزی بگوید قبول کنند که😒.
طرف که اسلحه را دستش می گرفت، از نحوه گرفتن اسلحه می فهمیدن چند مرده حلاج است😏. علاقه شخصی من این بود که واحد تخریب بروم یا به عنوان تک تیرانداز فعالیت کنم. به دلیل سابقه قبلی هم در تخریب و در تیراندازی در انواع میدانهای تیر یا نفر اول شدم یا دوم و از این بابت شاخص شده بودم.😌 هر وقت قرار بود سر دسته گروه انتخاب شود وقتی سوال میکردند چه کسی تیراندازی اش خوب است بلادرنگ میگفتند ابوعلی🙃.
بچه های آنجا وقتی علاقه 😍 و تبحر☺️ من را در امر تخریب 💣 و تک تیراندازی دیدند، گفتند: یک یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو، مخصوص فاطمیون. توی نیروی مخصوص که باشی همه چیز رو بهت آموزش میدن🤩 و میشی نیروی ویژه 😎. نیرو مخصوص👌، تلفیقی از همه رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیراندازی می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی😍.
حسابی خوشم آمد ☺️و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه ۱۳۹۳ بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده ❤️معروف به سید ابراهیم بود.
سید ابراهیم خیلی فعال بود. او بر خلاف بعضی گردان ها که خیلی شلوغ شده بودند😒، تمرینات سختی با نیروها میکرد😬. کارهایی مثل آموزش جنگ شهری😶، رفتن به میدان تیر😑، کوه پیمایی🏔.
می گفت: نیروی مخصوص باید نیروی مخصوص باشه☝️، باید کار کشته باشه💪.
محل تمرین شهر "غسوله" در "ریف" دمشق بود.
چون ۱۵ سال کار آموزشی کرده بودم، در همان یکی دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم✋. به همین جهت او من را مسئول دسته کرد😌. سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمیداد🙌. معیار او برای انتخاب افراد، عملکرد آنها در میدان جنگ 💣 بود. زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم، او جانشین نداشت. گردان او سه گروهان داشت. مهدی صابری با نام جهادی "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر( علیه السلام ) بود، علی احمد حسینی با اسم جهادی "ذوالفقار" هم فرمانده گروهان دیگر.
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم. آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود. با او هم صحبت شدم.
بین صحبت، دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد😱. پرسیدم: سید چی شد😔؟ به هم ریختی؟ چیزیشده؟ گفت: نهعزیزم. خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی، من یاد حسن می افتم.
گفتم: کدوم حسن🤔؟
گفت: حسن قاسمی دانا.
با تعجب گفتم: عه... تو حسن رو می شناختی😮؟
گفت: با هم بودیم💕. حسن کنار خودم شهید شد💔.
من با حسن دورادور رفیق💛 بودم. توی رزمایش ها همدیگر را می دیدیم و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به حسن علاقه ی♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به عنوان استاد👨🏫، به عنوان فرمانده👨✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍.
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊
سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به این امور بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆♂ و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم🙋♂. به نجفی مسئول لجستیک گفتم: آقای نجفی از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم از توی لجستیک نباید بدی بیرون🙎♂☝️.
علاوه بر این تمام گروهان ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم. از همه هم کار می کشیدم😁. کارها راست و ریس شدند☺️.
سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمده بود😊❤️.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*🕊️_زیارت نامه شهدا* 🕊️
*💞 بِسمِ رب الشهداء*
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
*شـــادی روح شـــــهــداصــلــوات🌹🌹*
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
•°🌱
#سلام_امام_زمانم
🏝سلامی از قلبی گرفته
به آسمان دلخوشی ...
سلامی از چشمی به راه مانده
به مسافری عزیز ...
سلامی از جانی ملتهب
به اقیانوس آرامش ...
سلامی از نهایت تنهایی
به پناهگاه عالم ...
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
[•♥•]
اولصــبحلبخندبہلب..
بہنگاهۍبہسلامۍدلمارابُردۍ :)
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعلۍابراهیــم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•↷
نگویید جا ماندهایم!
😔 کسی که قلب و روحش رفته، جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت اربعین به ذهنش هم نرسیده و علاقه ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید. شاکر باشید و نگویید جا ماندهایم.
آیتالله جوادی آملی
#مجموعـہ_فرهنگے_شہید_ابراهیم_هادے
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*📌سوزن زد به صورتش...*
*پرسیدم چه کاریه میکنی؟*
*گفت :*
*سزای چشمی که نامحرم(چه مرد_چه زن) رو ببینه همینه* ..
*شهید🌷#ابراهیم_هادی🌷*
#مجموعـہ_فرهنگے_شہید_ابراهیم_هادے
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⚘ *گفتند شهید گمنامه*
*پلاک و نشونه ای نداشت*
*امیدوار بودم روی زیرپیراهنش*
*اسمش رو نوشته باشه*!
*نوشته بود*
*اگر برای خداست بگذارگمنام بمانم*.....
🕊 *سلام برآنهایی که رفتند*
*تا جاودان بمانند*
⭕ *امروز 31 شهریور، سالروز حمله رژیم بعثی صدام به ایران، تحمیل یک جنگ هشتساله بر ایرانیان و آغاز هفته دفاع مقدس است*.
💔 *یادهمه شهدا*
*و* *سربازان وطن گرامی باد*.....
#مجموعـہ_فرهنگے_شہید_ابراهیم_هادے
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
شهدا
🌸عاشق اند... معشوقشان #خداست
🌸شاگردند... معلمشان #حسین (ع)است...
🌸معلم اند... درسشان #شهادت است
🌸مسلح اند... سلاحشان #ایمان است
🌸مستحکم اند... تکیه گاهشان #خدا ست...🍃
🌸مسافرند... مقصدشان #لقاءالله است 🕊
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃
#مجموعـہ_فرهنگے_شہید_ابراهیم_هادے
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
- سعدی
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
" قسمت۷ "
|فصل چهارم : عملیات تل قرین|
...💔...
بعد از آتش تهیه سنگینی که روی الهباریه ریختیم ، به طرف این شهر حرکت کردیم . وارد که شدیم، شهر خالی بود .با اتش سنگینی که ریختیم ،شهر را تخلیه کرده بودند و ما بدون درگیری الهباریه را گرفتیم😍✌️. بعد از گرفتن شهر، اتش بسیار سنگینی روی تلّ قرین ریخته شد . حجم اتش چنان سنگین بود که همه جا را مثل روز روشن کرد. مثل نور افشانی هایی که در ایام خاص انجام می شود😝. وقتی اتش از دهانه گلوله خارج میشد ، یک خط از خودش به جا گذاشته و به تل که می رسید ، منفجر شده و همه جا را روشن می کرد☺️. سید ابراهیم می گفت چهارشنبه سوری شده🤣.
سید ابراهیم و چند نفر دیگر به «ابوحامد» ، فرمانده تیپ، پیشنهاد دادند، ما به طرف تلّ قرین برویم. تل جزو طرح عملیات نبود ، اما سید ابراهیم به نکته خوبی اشاره کرد💡. او به ابوحامد گفت :« تل روی الهباریه مشرفه و دشمن قشنگ به ما تسلّط داره. هوا که روشن بشه، دیگه نگه داشتن شهر کار اسونی نیست🤭. دشمن به راحتی میتونه مارو بگیره زیر اتیش و کارمون رو یکسره کنه. الان که شبه، با استفاده از تاریکی و اصل غافلگیری 😏، میریم روی تل و اوضاع رو بررسی می کنیم✌️ ؛ اگه همه چیز ردیف بود ، هماهنگ می کنیم بقیه هم بیان و تل رو میگیریم🤝 .
ابوحامد این طرح را به حاج قاسم💚 انتقال داد . به دلیل حساس بودن عملیات ، حاج قاسم💚 شخصاً پای کار حضور داشت😊 . بعد از هماهنگی های لازم ، قرار شد به طرف تل حرکت کنیم .
سید ابراهیم به من گفت :« ابوعلی ، برو چند تا نیروی داوطلب پیدا کن، بردار بیار.» وقتی در دسته اعلام کردم ، تنها کسی که اعلام امادگی کرد نجفی(شهید) بود؛ همین یک نفر. با بیست نفری که از گردان های مختلف جمع شدند ، به طرف تل حرکت کردیم.
مسافت طولانی ای در پیش داشتیم😴 . وضعیت جغرافیایی تل به گونه ای بود که دامنه خیلی وسیعی داشت؛ حدود دو کیلومتر میشد، با شیبی بسیار ملایم.
هوا خیلی سرد😬 بود ، اما چون راه می رفتیم و مهمات همراه داشتیم ،لباس های زیر بادگیرمان خیس عرق شده بود🤒 . سرما را وقتی احساس کردیم که رسیدیم بالای تل. فعالیت مان که کم شد ، سرما رفت توی جلدمان😷🤧🤐 . از زیر بادگیر سرما میزد می رفت داخل، طوری که دندان هایمان بهم می خورد😬🤣.
تلّ قرین را هم بدون دردسر گرفتیم🙃✌️ .سید ابراهیم گفت :« تا می تونید با پنجول هاتون زمین را بکنید و سنگر درست کنید ؛با پنجول هاتون🤚 ، با سر نیزه 🗡، با خشاب اسلحه ،با هر چی دم دستتونه زمین رو بکنید ،برید توش. هوا که روشن بشه🌤، دشمن تازه می فهمه چند چنده😏. اون وقته که به ما امون نمیده😱. پس تا میتونید برای خودتون مأمن و سنگر درست کنین . » زمین انجا هم طوری بود که ده سانت می کندیم ،می خوردیم به سنگ😔. باید با همان قلوه سنگ ها برای خود سنگر میزدیم.
فردا صبح☀️، همانطور که سید ابراهیم پیش بینی کرده بود ،اتش بازی دشمن شروع شد🔥💥. انها از شهرک «کفرناسج» که فاصله اش با تل ششصد ،هفتصد متر بود ،با توپ ۲۳ تل را می زدند🤭 . دشمن آنقدر روی سرمان اتیش می ریخت که نمی توانستیم جنب بخوریم😱.
از دست دادن تل خیلی برای آنها سنگین بود☹️. به همین خاطر کم نگذاشتند. از این طرف آتش می ریختند، از آن طرف نیروهایشان از تل بالا میآمدند. ما هم که کمک کپ کرده بودیم😑. حدود ۱۴ نفر از بچهها روی تل شهید شدند؛ همه هم با ترکش خمپاره💣.
سید ابراهیم پشت بیسیم 🎙 اعلام کرد هر کسی صدای🎵 منو میشنوه، هر چی نیرو داره، بفرسته بالای تل. نیروهایی که دیشب آمده بودند، خودشان را کشیدند بالا اینها همه دیشب تل را به راحتی گرفته بودند💪.
فشار سنگین آتش🔥☄💥 باعث شد، نیروهای سوری نتوانند بالا بیایند و عقب کشیدند.
با آتش سنگین دشمن، نیروهایشان کم کم به بالای تل رسیدند. من داخل یک سنگر طبیعی جا گرفته بودم. سنگری که دو تا سنگ بزرگ کنار هم داشت و لبه هایش هم روی هم بود. زیر این سنگها حالتی شبیه تونل ایجاد شده بود. من سینهخیز داخل این تونل جا گرفته بودم. تنها کاری که می شد انجام دهم، درجا غلت زدن بود. غیر از این نمیتوانستم تکان بخورم.
با شدید شدن آتش دشمن💥🔥 مجبور شدیم، کمی از سر تل عقب بکشیم. هر لحظه بر تعداد نفرات دشمن اضافه میشد. اوضاع حسابی قمر در عقرب شده بود😱. کار داشت از دست ما خارج میشد. ما در موضع بالا نبودیم. تبادل آتش به شدت ادامه داشت، اما آتش دشمن کاری تر بود. 😔
در همین لحظات سید ابراهیم فریاد کشید،« نزن! نزن آقا👐😠 !» یکی از بچه ها گفت :« سید، دارن میان بالا! چی چی رو نزن؟!» سید گفت:« نزن دیگه! این زدن غیر از هدر دادن مهمات هیچ فایده ای ندارد😐. بذار بیان بالا، تو تیر رس قرار بگیرن، وقتی مطمئن شدی تیرت میخوره به هدف ، اون وقت بزن😉. الان که داری همین جور بی هدف میزنی، دشمن فهمیده ترسیدی🤭. پس صبر کن بذار بیاد توی سینه کش تپه، اون وقت بزار وسط سینه اش و حالش و جا بیار😁 .» راست هم می گفت. با اینکه ما تند تند تیراندازی می کردیم ، اما چون بی هدف بود هیچ تلفاتی نمی گرفتیم؛ فقط دور ریز مهمات بود. سید ابراهیم دوید و این مطلب را با داد و بیداد به همه تفهیم کرد.🔈
با خوابیدن آتش💥🔥 ما، دشمن از جا کنده شد و کشید بالا. ما هم گذاشتیم خوب بیایند بالا .در یک لحظه بلند شدیم و به طرف شان آتش گشودیم😄. مثل چی درویشان کردیم. پشت سر هم روی زمین می افتادند. تاکتیک سید حسابی جواب داد.💛
اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد😞. ما در محاصره افتاده بودیم . وضعیت به گونه ای شد که من یکی فکر سالم برگشتن را هم نمی کردم. گوشی موبایلم را درآوردم و با بغضی که داشتم😔، صدایم را ضبط کردم. ناگهان دو تا از بچه ها را دیدم که از پشت خاکریز پریدند بیرون و با دشمن جنگ تن به تن کردند. از دلاوری و شجاعت شان کیف کردم😍.
بچه ها تیربارچی دشمن را که پشت تیربار بود و آتش سنگینی می ریخت، زدند. من سریع سینه خیز رفتم جلو، تیربار او را برداشتم، غلت زدم به طرف یک سنگر بتونی که آنجا بود و دستم را گذاشتم روی ماشه. به سید ابراهیم هم گفتم:«سید،ویه تیربار غنیمت گرفتم🤩.» سید گفت:« دمت گرم ابوعلی🙃!»
اوضاع کمی بهتر شد اما نه کاملا خوب. با دشمن بی دست و پایی طرف نبودیم. آنها اول شروع کردند به نارنجک💣 انداختن. ما دست شان را می دیدیم که بالا می رود و به طرف ما نارنجک پرت می کند. برد نارنجک به این طرف خاکریز نمی رسید و همان جلو منفجر می شد. با این حال، به محض دیدن دست آنها ، پشت خاکریز، سنگر می گرفتیم.
چندین بار این کار تکرار شد. دفعه بعد دست بالا رفت ، ما سنگر گرفتیم، اما خبری از انفجار نشد😒. پدرسوخته ها کلک شان بود😏. متوجه شده بودند ما با دیدن دست آنها سنگر می گیریم😛. دست ها را به حساب پرتاب نارنجک، الکی بالا برده و به اصطلاح فیلم بازی می کردند🤨.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
" قسمت۸ "
|فصل چهارم : عملیات تل قرین|
{ پایان فصل چهارم }
...💔...
وقتی ما سرمان را کشیده و سنگر می گرفتیم، نیرو هایشان با کمک آتش پشتیبانی از تپه بالا می آمدند .
یکی از بچه ها به نام (عارف) را صدا زدم. تیربار را به او دادم، گفتم:« برام آتیش بریز، می خوام برم جلو.»
گفت:« می خوای خودت رو به کشتن بدی؟» گفتم:« اگه بخواد اینجوری پیش بره، اوضاع مون پس معرکه ست. باید یه کاری کنیم. نمیشه دست روی دست گذاشت.😎» هفت هشت تا نارنجک برداشتم و از پشت خاکریز زدم بیرون. باید خودم را به پشت خاکریز محل تجمع آنها می رساندم. نامردها منتظر فرصت بودند تا بکشند بالا.😒
با حمایت آتش بچه ها، خودم را به محل مورد نظر رساندم. نارنجک ها را به فاصله ده متر به ده متر پشت خاکریز انداختم . این کار من در روحیه ی نیروها تاثیر خوبی گذاشت. آنها هم جرأت کردند و کمی جلو آمدند✌️.
سید ابراهیم تقاضای آتش کرد. آتش اجرا شد. خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردیم، پا به فرار گذاشتن و به پایین تپه رفتند. وقتی به پشت خاکریز محل تجمع شأن رفتیم، کشته های زیادی از آنها دیدیم✌️😃. نارنجک ها کار خودش را کرده بود.
در عملیات تل قرین ، « علیرضا توسلی» فرمانده تیپ با نام جهادی «ابو حامد» ، « رضا بخشی» جانشین تیپ با نام جهادی «فاتح» و «مهدی صابری» فرمانده گروهان گردان عمار با نام جهادی «غلامحسین» به شهادت رسیدند.
شهادت این سه نفر تأثیر بدی در روحیه سید ابراهیم گذاشته بود😔. اصلا حال مساعدی نداشت ، به او گفتم برگردد. خودم آنجا ماندم و دو روز بعد، با تحویل خط به نیروهای جدید، برگشتم.
زمان عملیات ها معمولا ضبط گوشی 📱 همراهم روشن است و تمام صداهای پیرامونم رو ضبط میکنم. در زمان عملیات تل قرین، زمانی که کار به اوج رسید و فکر زنده برگشت رو نمیکردم😕، در معرکه گلوله و خمپاره صدایم را ضبط کردم و گفتم :یاحسین!یاحسین!یاحسین!دقیقا مقابلمون تکفیرهای لعنتی اند. تعداد زخمی هامون رفته بالا. دل مان گرم است به حضرت زینب❤️. دو تا شهید داشتیم ،هفت هشت تا زخمی؛ ولی دل مان گرم است که راه خوبی را انتخاب کردیم. شارژ موبایلم تمام شده است و دیگر زیاد نمیتوانم صحبت کنم. دیگر حافظه ای برای ضبط فیلم ندارم اگر ما را بعد دیدید ،که هیچ! توفیق از ما سلب شده. یاحسین! اگر هم ندیدید، ما را حلال کنید. از ته دل حلال کنید. خیلی بد کردیم.😢 خیلی.😞 بندگی خدا رو نکردیم...
اینجا بغضم ترکید😭.با گریه ادامه دادم:
خدایا! بنده ی خوبی برات نبودم. شرایط سختیه. گریه ام نه از سر ترسه ، ازسر اینه که بندگی خدا رو نکردم😔. یاحسین زهرا! با این خمپاره اخری ،پای یکی از بچه ها قطع شد. پاهاش تکه پاره شد؛پاهاش یه طرف،تنش یه طرف. دست های من هم پر از خون است، موبایلمم همینطور. یاحسین زهرا!
دراین حین یکی از بچه ها از پشت گوشی گفت: عقب نشینی کنیم؟؟ گفتم : نه ! نه! عقب نشینی تو کار نیست. سنگر رو حفظ کن.
خیلی تشنم بود. پشت بیسیم به مهدی صابری گفتم:غلام حسین ،ابوعلی!صابری گفت:جانم ابوعلی! جانم!
گفتم: میتونی یکیو بفرستی برا ما آب بیاره؟
جواب داد:نه! اینجا هم آب نداریم. گفتم:یا علی! کربلا!
بعد از عملیات ،این صوت 🎙ها را با بچه ها گوش میکردیم، رسیدیم به صدای مهدی صابری. سید ابراهیم گفت:تو صدای غلام حسین رو هم داری؟ منقلب شد😭 و با شنیدن صدای او گریه اش گرفت. به من گفت:این صوت ها را برای من بریز. چون عجله داشتم و باید برای کاری میرفتم، گوشی 📱 رو دادم شیخ محسن تا زحمت اش رو بکشد. او هم به جای فایل مهدی صابری ،همه ی فایل ها را برای سید ابراهیم ریخت. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مدتی بعد فایل صوتی من با عنوان:صدای شهید مدافع حرم، مهدی صابری فرمانده گروهان علی اکبر(علیه السلام)، نیروی مخصوص تیپ فاطمیون، دقایقی قبل از شهادت، در سایت ها پخش شد😕. به غیر از قسمتی که از مهدی صابری طلب آب کرده ام، مابقی صدای خود من بود. این صوت دست به دست پخش و در همه ی خبرگزاری ها منتشر شد😱. حتی پدر شهید صابری تکذیبیه داد و گفت:این صدای پسر من نیست😞 . اما کار از کار گذشته بود📝.
کسی من را نمی شناخت. از طرفی بدم هم نمی آمد. صدایش را در نیاوردم. هنوزهم که هنوز است در سایت ها و کانال ها این صوت به نام شهید مهدی صابری ثبت شده است، درحالی که این صدای من در بحبوحه عملیات تل قرین است.🔆😐
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
" قسمت۹ "
|فصل پنجم : جانشینی سیدابراهیم|
...💔...
بعد عملیات تل قرین، سید خیلی روی من حساب باز کرد😌. حسابی با هم چفت شده بودیم ، مثل دوتا داداش💛، او که دنبال گزینه ای برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل رفتن به مرخصی ،مرا به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد.💪
بعضی قدیمی تر ها صدای شان درآمد😒 . سید در جواب آنها گفت: یکی رو داشتیم که از گروه ۱ فاطمیون بود؛ یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم چیزی بارش نیست. این ادم هرچی هم قدیمی باشه ، من مسئولیت بهش نمی دم 😏. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی ، از گروه ۳۰، تازه اومده تو جمع ما، ولی تو تلّ قرین دیدم که چه کار کرد.😌
بعد از گذشت چند ماه هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام☺️؛ یعنی جرات نمیکردم این قضیه مثل بغض روی دلم مانده بود و میخواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم . سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر میکردم میتوانم به او اعتماد کنم🙃♥️ . این اعتماد از اخلاق و رفتار و منش او حاصل شده بود. حس درونی ام میگفت: به سید ابراهیم اطمینان کن بهش بگو بلاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.
یک روز گفتم هرچه باداباد😥. او را کشیدم کنار و گفتم: سید! میخوام یه چیزی بهت بگم. تا این حرف را زدم گفت : چی؟ میخوای بگی ایرانی هستی؟وا رفتم😐 . دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانی هستی😀، اصلا تو صحبت کردی ، یاد حسن افتادم . گفتم این بچه مشهده.😅
جالب این که در آن مقطع نمیداستم خودش هم ایرانی است . بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صد درصد ایرانی است.☺️
سید ابراهیم به من گفت: بگرد تو نیروها، یه نفرو میخوایم بذاریم مسئول نیرو انسانی. یکی که هم سواد خوبی داشته باشه، هم خطش واسه نامه نگاری خوب باشه . از بین نیروها، یک نفر را پیدا کردم به نام جعفرجان محمدی او خط بسیار خوبی داشت👌📝 . به قدری با خودکار زیبا و قشنگ مینوشت که وقتی نگاه میکردی ، لذت میبردی.
جعفرجان را اوردم و از او پرسیدم: چقدر سواد داری؟ گفت: سه کلاس!
با تعجب گفتم: تو سه کلاس درس خوندی؟! پس چه جوری این قدر خطت قشنگه؟ گفت: من کلاس خط رفتم، تمرین میکنم، خیلی هم علاقه دارم . به همین خاطر خطم خوبه .
یکی دیگر از بچه ها را که او هم ایرانی و مشهدی بود اما به افغانستان رفت و آمد می کرد و خط خوبی داشت هم آوردم. او برعکس جعفر جان سطح سواد بالایی داشت و مدرکش لیسانس و یا فوق دیپلم بود. به همین خاطر، او را به عنوان مسئول نیروی انسانی انتخاب کردم و جعفر جان را گذاشتم جانشین او.
مدتی بعد مسئول نیروی انسانی رفت مرخصی و جعفرجان شد جایگزین او. با اینکه جعفرجان خط بسیار زیبایی داشت ، اما به دلیل سواد پایین، نگارش اش خیلی ضعیف بود. به او میگفتم یک نامه برای فرمانده تیپ بزن و تقاضای موشک و مهمات کن . وقتی نامه را می آورد، نه جمله بندی مناسبی داشت نه املای خوبی😩. توی دو خط ، ده تا غلط املایی داشت😖 . فقط خطش زیبا بود.
تمام نامه رو دوباره خودم مینوشتم ،می دادم جعفرجان و او با خط خودش آن را رونویسی میکرد😶.
این خط زیبا برای گردان یک امتیاز محسوب می شد🤗؛ چرا که این نامه 📝 به تیپ میرفت و به هر حال زیبایی و قشنگ بودن 💕 خط در بعضی موارد موثر بود.
بعد از مدتی که جعفرجان در نیروی انسانی جا افتاد. یک اتاق با میز و صندلی و دو نفر نیرو 👥 به او دادیم. این جعفرجان کمی جوگیر شده بود و بگی نگی احساس غرور می کرد.😒
یک روز با سیدابراهیم داشتیم از جلوی اتاق او رد می شدیم که چیز جالبی توجهمان را جلب کرد. جعفرجان یک برگه A ۴ روی در اتاقش زده بود و روی آن با همان لهجه افغانستانی که تلفظ میکرد با خط زیبا نوشته بود:
ورود افراد متیفرقه به دفتر نی روی انسانی بدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی ممنون.
من خنده ام گرفت 😂 و به سیدابراهیم گفتم: نگاه کن ببین چی نوشته! دو روز نیست مسئول نیروی انسانی شده، چه کلاسی گذاشته برای خودش! در بزنو در نزنو، بدون هماهنگی وارد نشویدو !!! عجب آدمیه این ...😏
بعد گفتم: سید بیا کاغذ رو بکنیمش 😝. سید ابراهیم گفت: نه ! صبر کن.☝️
آمدیم اتاق خودمان. من و سید ابراهیم و شیخ محسن، روحانی گردان با هم در یک اتاق بودیم. سید ابراهیم گفت: برو یه برگه کاغذ بردار بیار. رفتم یک برگه A۴ آوردم. گفت: بنویس ورود به اتاق فرماندهی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است ✋🏻 و نیاز به در زدن نیست. بعد هم گفت: برو این برگه رو بزن روی در اتاق😊.
فردای آن روز اثری از برگه ی روی در اتاق جعفرجان نبود. 👊😉
خانم سید ابراهیم پا به ماه بود. باید خودش را می رساند. از طرفی چون جانشین نداشت، باید یکی را جای خودش معرفی می کرد.
اوایل کار، سید ابراهیم خیلی دوست داشت من را در مجموعه
جا بیاندازد☺️. البته ملاحضاتی را هم در نظر می گرفت.
وقتی می خواست من را همراه خودش ببرد، می گفت:«ابو علی! می ترسم روی تو حساس بشن، بفهمن ایرانی ای، ریپورتت کنن. بعد دیگه
نشه هیچ کاریش کرد😥. برا همین، تو رو توی جلسات و این جور جاها
نمی برم. تابلو که بشی، حفاظت روت انگشت میذاره و مثل
من برات مشکل درست میشه😉.»
اعتقاد زیادی هم به استخاره داشت. یک تسبیح همراهش بود و هر کاری می خواست بکند، استخاره می کرد. آن قدر هم حواس پرت بود که همیشه تسبیح اش را گم می کرد😄 و من بهش تسبیح می دادم🙃.
بعضی وقت ها که می خواست جلسه برود، می گفت:«ابوعلی، این جلسه، جلسه ی خوبیه. اگه بیای هم چیزی یاد می گیری، هم جا میفتی.» بعد می گفت:«نه، خوب نیست. ممکنه بد بشه.» بعضی وقت ها هم می گفت:«خیلی خوب اومده.»💛🌸
در همین جلسات بود که من را با یکی از فرماندهان قرارگاه به نام (ابوحسین) آشنا کرد. بعد از این که کمی جا افتادم،وسید ابراهیم من را همراه خودش به تیپ برد و به افراد مختلف مثل جانشین تیپ، مسئول نیروی انسانی، مسئول لجستیک و چند نفر دیگر معرفی کرد و برایم حکم جانشینی خودش را گرفت.😍🌸
انتخاب من به عنوان جانشینی تیپ برای برخی افراد سنگین بود.
و آن را قبول نمی کردند😒 . آنها حاضر نبودند زمانی که افراد قدیمی تر
از دوره های پنج و شش و حتی چهارده، با کلی تجربه جنگی و عملیاتی در گردان حضور داشتند، سید ابراهیم من را که بار اولم بود وارد گردان شده و از دوره سی بودم، به عنوان جا نشین معرفی کند.
زمانی هم که خودش نبود، می شدم فرمانده. به همین دلیل، خیلی چوب لای چرخ کارم میگذاشتند.😢
در آموزش ها حرف شنوی نداشتند😕، نیروهای شان را سر خط نمیکردند.
تمام هدف شان هم این بود که من را جلوی سید ابراهیم خراب کنند.
تا زمانی که سید ابراهیم حضور داشت، کسی جرأت نمیکرد به من بگوید بالای چشمت ابروست😆، اما همین که سید ابراهیم می رفت، کارشکنی ها و سنگ انداختن ها شروع می شد😐.
چون دست تنها بودم، یکی از بچه های افغانستانی را که خیلی هم با او رفیق بودم، گذاشتم کمک خودم💕. همین آدم با تعدادی از بچه های آموزش ریخته بودند روی هم و می خواستند زیر لِنگ من را بزنند که تا قبل از برگشتن سید ابراهیم، به قولی کودتا کنند و گردان را دست بگیرند.😱😔
می رفتم لجستیک، می گفتم:«آقا! سهمیه لباس بچه ها رو بده.»
مسئول لجستیک می گفت:« هنوز نیومده.»اگر هم می داد، هر چه لباس سایز ۵۴، ۵۲ انبار را می داد😒. وقتی این لباس های سایز بزرگ را می دادم به نیرو ها، آنها که اکثرا جُثه ریزی داشتند، می گفتند:«ما لباس خواستیم؟بگو اینها رو چیکار کنیم؟» لباس ها به تنشان می شُرید😜و گریه میکرد.
به آموزش گفتم:« نیروها نباید بعد از اذان صبح بخوابند. اینها رو ببرید ورزش صبحگاهی، میدون تیر، آماده نگهشون دارید.»
چون سید ابراهیم نبود، همکاری نمی کردند و زده بودند به درِبی خیالی😑. خیلی کار سخت شده بود. حسابی عاصی ام کرده بودند😣.
ازطریق تلگرام با سیدابراهیم ارتباط داشتم و از او خط و ربط می گرفتم. به او گفتم:« بچه های آموزش همکاری نمی کنند. کار آموزش تعطیل شده. اونی که شما خواستی، اصلا هم چین چیزی نیست.☹️»
سید ابراهیم جواب داد:«خودت بچه ها رو ببر.»گفتم:« اجازه می دی خودم بچه ها رو ببرم آموزش؟ فردا آموزش شاکی نشه بگه آقا دخالت تو کار ما کرد😥!» جواب داد:« تو فرمانده گردانی😎!
آموزش زیر مجموعه توئه، تو باید برای اونها تکلیف مشخص بکنی که چکار کنن، تو باید اونها رو بیاری پای کار👊💕.» گفتم: «سید! خب همه رفته بودند، دست تنها شدم😞. منم الان دور اولمه اومدم، اینها نیروی قدیمی ان.» جواب داد: «هر وقت کارت به مشکل خورد، برو پیش محمد فاضل. من سفارشتو می کنم.😉»
«محمدفاضل» نفر سوم تیپ فاطمیون بود. با سفارش سیدابراهیم، او تنها کسی بود که هوای من را داشت. با همکاری او و مشورت های سید ابراهیم، قضیه را جمع و جورش کردم🤩.
نزدیک عملیات بود. برای سید ابراهیم توی تلگرام پیام فرستادم که: «سید! عروسی نزدیکه، کی میای؟» جواب داد: «حقیقت، من وضعیتم جوریه که خانمم می خواد وضع حمل بکنه. اگه میتونی یه مقدار بیشتر صبر کن، انشاءالله جبران می کنم.» بعد هم تأکید کرد و گفت: «تا من نیومدم کار رو تحویل کس دیگه ای نده. بذار خودم بیام. محکم بچسب به کار☝️🏻.»
پاشنه ی کفشم را کشیدم و کارهای آموزش را شروع کردم. این کار را هم خیلی خوب انجام دادم👏. برای نیروها تشویقی گذاشته بودم. در تیراندازی، در عقیدتی، در ورزش و در موارد مختلف مسابقه می گذاشتم و به نفرات اول تا سوم جایزه می دادم یا آنها را می بردم زیارت. این کارها را هم از خود سیدابراهیم یاد گرفته بودم☺️. آن قدر ماندم تا سید ابراهیم آمد و کار را تحویلش دادم.
دوره اول حضور من در منطقه، طولانی ترین دوره بود. این دوره ۱۰۰ روز طول کشید و من ۱۰۵ روز از خانه دور بودم😣.
بعد از آن، هر وقت موردی برای هماهنگی بود، من و سید ابراهیم با هم می رفتیم تیپ.
غیر از یک دوره کوتاه ده بیست روزه، تقریبا تا زمان شهادتش با هم بودیم.😢
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝