eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
88 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان مروا ]]]]] بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد . دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما فایده ای نداشت . برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن . نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد ! به جاده نگاهی کردم ... توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم . یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم . یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم . ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا ! نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی ! آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟ یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟! این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟! بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه ! اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟ عقلم خوب چیزیه والا . دستم رو ، روی شکمم قرار دادم . چقدر گرسنم بود ! از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم. آراد ! چقدر ... چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم . نه امکان نداره ! من به حجتی هیچ حسی ندارم ! هه! دلم براش تنگ بشه؟ با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟ عمرا . خدای من ‌. چرا با من اینجوری می کنی ؟! مگه من بندت نیستم ؟ تا کی میخوای امتحانم کنی؟ به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم . توی دلم گفتم : دیدید به قولم عمل کردم ! من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم . این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام . هی ، مروا ! با خودت چه ها که نکردی !؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد . نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود . با ترس از ماشین پیاده شدم . خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود. به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم. چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود . حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم. با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم . - م ... من ، کجام ؟! منو کجا آوردی ؟! پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود . - د حرف بزن لعنتی ! منو کجا آوردی . خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن . + ‌النجدة ! النجدة ! النجدة ! النجدة ! دوباره به سمتش رفتم . - چی داری میگی ؟! صداتو ببر !!! ‌همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون . دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم . هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد . ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم . به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم. ‌- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟ پس اینجا کجاست ؟! منو کجا آوردید !؟ دوباره با صدای بلندی فریاد زدم . - منو کجا آوردید ! مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت و به عربی گفت : × لا افهم . (ترجمه : متوجه نمی شوم.) با گریه نگاهم رو بین خودش و اون زنه رد و بدل کردم و رو به زنه با گریه ‌گفتم . - بهش بگو چی میگم . زنه شروع کرد به عربی حرف زدن . مَرده هم اسم چند تا شهر خوزستان روگفت که قبلا شنیده بودم ، آبادان و دزفول . بعد هم بدون توجه به حضور من ماشین رو بُرد و داخل حیاط پارک کرده . با ترس بهشون نگاه می کردم ، زنه به سمتم اومد که چند قدم عقب رفتم . به فارسی شروع کرد به حرف زدن ولی رگه های عربی و لهجش کاملا با فارسی آمیخته شده بود و یه لحن خیلی زیبا بود . + نترس دخترم . اینجا خونه ی ماست ! بیا بریم داخل ، الان شبه و هوا تاریک ، کجا میخوای بری ؟ از ما نترس ما کاری بهت نداریم . اکبر میگه فردا میفرستت اهواز الان جلال آبادانه فردا میاد با اتوبوس میری . حالا هم بیا . تمام این جملات رو با لهجه عربی جوری گفت که متوجه بشم. مجبور بودم بهش اعتماد کنم چون چاره دیگه ای نداشتم ! همراه باهاش به داخل خونه رفتم . یه حیاط کوچیک داشتند. وارد خونه که شدیم با اینکه خیلی کوچیک و نقلی بود اما وسایل هاش به خوبی و با سلیقه چیده شده بودند . در مورد عربا چه فکرای مزخرفی که نمی کردم ! خدایا الان داری بهم چیو اثبات می کنی ؟! مَرده وارد هال شد و پلاستیک های میوه ای که داخل دستش بود رو روی اُپن گذاشت . آشپزخونه نسبتا کوچیکی داشتند . یه دختر تقریبا هفده ساله از اتاقی که رو به روی در هال باز می شد بیرون اومد. با تعجب نگاهی به من کرد و به سمت آشپزخونه رفت . از کلمن آبی رنگی که روی اُپن بود لیوان آبی برای خودش ریخت . خانومه لباس هاش رو عوض کرد و بهم اشاره کرد که به سمتش برم . با ترس به سمتش رفتم ، هنوزم بدنم می لرزید . با لهجه گفت : + دخترم برو اتاق سمیه . سمیه غذا میاره . احساس می کردم خوب نمی تونه فارسی صحبت کنه چون جمله بندی درستی نداشت ! سَرمو به معنای باشه تکون دادم و بدون هیچ حرفی همراه با همون دختره که تازه متوجه شده بودم اسمش سمیه اس، به سمت اتاق رفتم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ‌به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم . چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد . بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست . سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت : + خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه . اما حداقل سیر میشی . با لبخند نگاهی بهش انداختم . اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. - ممنونم عزیزم . دستت درد نکنه . با خنده گفتم : - حالا این چی هست ؟! به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم. یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت : + مگه خوزستانی نیستی ؟! - نه عزیزم من تهرانیم . + واقعا ! - آره. + تو کجا و اینجا کجا ؟! - داستانش مفصله . حالا نگفتی ایناها چین ؟ خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد . + به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن. - همینجور هم به نظر می رسه ! ‌خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون . یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم . - فوق العادست دختر ! محشره . سمیه خنده ای کرد . + نوش جانت عزیزم. من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم غریبی نکن خونه خودته. در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم . + راستی اسمت چیه ؟! ‌- مروا هستم . + چه اسم خوشگلی ! با خنده گفتم . - قابلتو نداره ! و هر دوتامون زدیم زیر خنده . بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها . ‌چه قدر طعم خوبی داشتند ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
/رهبر انقلاب:آمریکایی‌ها یک بار هم اینجا حمله کردند به طبس -یادتان هست- خودشان را نجس کردند، برگشتند رفتند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‍ ‍ ‍ ‍ ‍ *🕊 * 🕊 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌺بوے نـرگـس مۍدهـد هرصبـح، انگارۍ کہ یــار، هـرسحــر از ڪوچہ‌ی دلتنـگۍ‌ام رد مۍشـود♥️ 🍃... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝