-شهیدچمران
منقدرخودرابزرگترازآن
میدانمکهمحبتخویش
راازکسیدریغکنم
🍃قال رسوالله (ص): أقرب الناس من درجة النبوة أهل العلم والجهاد
🍃پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نزدیکترین مردم به مقام نبوت، اهل جهاد و دانشاند
◾ سالگرد شهادت شهید حسن طهرانی مقدم ◾
#خط_مقدم
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#فصل_دوم🌻
بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم .
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا .
با بغض گفت :
+ م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟!
- بعید میدونم نشناسه .
شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه .
یالا پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم .
آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد .
دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد .
با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید .
حدس میزدم که خودش باشه .
بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه .
به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم .
- ب ... بی بی !
می دونمی چند ساله که ندیدمت !
بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم .
به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم .
سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم .
حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل .
مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه .
چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد .
نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد .
اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت :
× چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد !
با صدایی پر از بغض گفتم :
- شرمنده بی بی شرمنده .
توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید .
دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه .
دستی روی سرم کشید .
× دشمنت شرمنده مادر .
کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی .
دستی به چشمام کشیدم و گفتم :
- آره بی بی ، ماجراش مفصله .
بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت :
× خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل .
رو به آنالی گفت :
× بیا داخل دخترم .
خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت .
رو به آنالی گفتم :
- وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
رفتم توی آشپزخونه و سبد های آبی رنگی که پر از سبزی بود رو برداشتم و روی سفره گذاشتم .
پارچ آب و لیوان های استیل رو هم برداشتم و گوشه ای از سفره گذاشتم .
- بی بی شما بشینید خودم بقیه رو میارم .
× خدا خیرت بده مادر .
دیگه این پاها که پا نیست ، نمی تونم درست راه برم .
آنالی توی اتاق داشت لباس عوض می کرد ، سریع بشقاب و قاشق و چنگال رو هم برداشتم و گذاشتم روی سفره وکنار بی بی روی زمین نشستم .
بی بی دستش رو ، روی دستم گذاشت .
× همیشه میگفتم مروا دختر شما نیست ، دختر منه .
بین همه نوه ها تو بیشتر از همه اینجا می اومدی و عزیزترین نوه بودی .
اما چرا دیگه نیومدی ؟!
فکر نمی کردم رفتارهای پدر و مادرت روی تو اثر داشته باشه ، تو خیلی رفتارات با بقیه فرق داشت .
همیشه مهربون و دلسوز بودی .
یادمه وقتی آقاجونت فوت کرد تا سه روز تب داشتی ، شکه شده بودی .
خیلی به ما وابسته بودی اما نمی دونم یهو شدی شد که دل کندی .
خدابیامرز همیشه می گفت مروا اله مروا بله .
دستای زبرش رو نوازش کردم .
- آره بی بی ، واقعا نمی دونم چرا یکدفعه همه چیز تغییر کرد .
من همیشه اینجا پلاس بودم ولی نمیدونم واقعا چرا توی این چند سال نتونستم حتی یه سر بهتون بزنم .
به کلی فراموش کرده بودم .
شرمنده .
لبخندی زد که چال گونش مشخص شد ، کاوه هم چال گونه داشت البته اون چال که نبود خط بود ، از بابابزرگ به ارث برده بود .
× عوضش کاوه همیشه می اومد اینجا .
با خنده گفتم :
- دوری و دوستی ، بی بی جان .
در همین حین هم آنالی به جمعمون اضافه شد که دیگه حرفی نزدم .
یکی از بشقاب ها رو برداشتم و شروع کردم به برنج کشیدن .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
تشهد و سلامم رو دادم و سجاده رو برداشتم و گوشه ای گذاشتم .
- بی بی خوابید ؟!
آنالی در حالی که سرش رو میخاروند گفت :
+ اوهوم .
- لپ تاپ من رو آوردی ؟!
+ بلی .
به طرف پنجره اشاره کرد و ادامه داد.
+اونجاست .
به سمت پنجره رفتم و لپ تاپ رو برداشتم .
کف اتاق دراز کشیدم ، که همراه با من آنالی هم دراز کشید با خنده گفتم :
- سرت توی کار خودت باشه بچه ، برو اون ور .
با خنده گفت :
+ اون تو چی داری ؟!
لبخندی زدم و لپ تاپ رو ، روشن کردم .
- چیزای خوب !
یکی از فایل های صوتی رو پلی کردم .
[ استاد محمودی _ شناخت امام زمان (ع) ]
آنالی سریع گفت :
+ امام زمان کیه ؟!
کلافه گفتم :
- آنالی خواهشا سکوت رو رعایت کن !
منم مثل تو هیچی نمیدونم .
فکر کنم همون امامیه که غایبه .
حالا چیزی نگو تا گوش کنیم .
کاغذ و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
[ حضرت میان یه چند ماهی جنگ میکنن ، فرشتگان به یاری حضرت میان ، انسان های خوب که آماده شدند به یاری حضرت میان ، برخی از اجنه میان ، توفیق یاری حضرت رو دارند .
امام پیروز میشن ، ظاهرا هشت ماه بیشتر جنگ طول نمیکشه .
بعد از این پیروزی در روایات آمده که آسمان به شدت باران های نافع میفرسته ، تمام زمین آباد میشه .
امام باقر (ع) میفرمایند : هیچ جای خرابی باقی نمی ماند مگر اینکه آباد بشه .
گنج های زیر زمین رو امام و یارانش استخراج میکنن ، به مردم میدن ، بین مردم تقسیم می کنند ... ]
بعد از گوش دادن فایل صوتی اول ، نگاهی به بقیه فایل ها انداختم .
نُه قسمت داشت ، که باید همش رو گوش میدادم .
رفتم سراغ فایل های صوتی استاد پناهیان .
[ نماز درمان درد های بی درمانه ! ]
بعد از گوش دادن به چند تا فایل صوتی به سمت آنالی برگشتم ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
#فصل_دوم🌻
- میگم آنالی یکم منطقی حرف بزنیم ؟!
نگاهی به صفحه لپ تاپ انداخت و گفت :
+ آره بگو .
از روی زمین بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .
- ببین آنالی ، ما خیلی از عمرمون تلف شده ، خب ؟!
تا حالا از خودت پرسیدی هدفت از زندگی چیه ؟!
هدفمون واقعا چیه !
خوردن و خوابیدن فقط ؟!
خب اگر خوردن و خوابیدنه پس تفاوت چندانی با حیوونا نداریم که .
می دونی مدتیه دارم فکر میکنم ، درس میخونم ، درست ! خب گریم موفق هم شدم توی رشته تحصیلیم ، بعدش چی ؟!
نه واقعا بعدش چی ؟!
هدفمون از زندگی چیه !
آنالی خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که ما پوچیم !
فقط میخوریم و می خوابیم !
همینه !
میتونی انکار کنی ؟!
نگاهی بهم انداخت و زانوهاش رو توی آغوشش گرفت .
حرفی نزد که باعث شد من ادامه بدم .
- می دونی حاج آقا پناهیان میگه ، ما برای اینکه در زندگی موفق بشیم آفریده نشدیما ، میگه به هر موفقیتی برسی ، به هر کمالی برسی ، غم دلت رو میگیره .
می گفت یکدفعه آدم به موفقیت که می رسه میگه که چی ؟!
میگه ما اصلا برای این چیزا آفریده نشدیم و به هیچ کدوم از این ها هم راضی نمیشیم .
دعوای اصلی دین ، سر اون مرزهایی که خدا تعیین می کنه .....
سرم رو به عقب برگردوندم و متوجه شدم داره گریه می کنه ، نگاهم رو از پنجره گرفتم و به سمتش رفتم .
- چی شد آنالی ؟!
ناراحتت کردم ؟
ببخشید هدفم این نبود ...
معذرت میخوام دیگه ادامه نمیدم .
با صدایی پر از بغض گفت :
+ م ... من .
- تو چی آنالی ؟!
+ م ... ن آنالی نیستم !
لبخند هیستریکی زدم .
- جمع کن خودت رو بابا !
بی جنبه ، خوب که گفتم منطقی حرف بزنیم .
به سمت لپ تاپ رفتم و خواستم خاموشش کنم که مانعم شد .
+ وایسا همه چیز رو برات توضیح بدم .
اما قول بده عصبانی نشی ، اما میشی ، مهم نیست .
از قدیم گفتن ماه همیشه پشت ابر نمی مونه .
گنگ نگاهی بهش انداختم و کنارش نشستم .
+ اسم اصلی من ف ... فاطمست .
هین بلندی کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم .
+ م ... من خیلی خبط کردم تو زندگیم ، راه رو خیلی اشتباه رفتم .
از خدا دور شدم ، از آقام حسین دور شدم ...
چندین سال پیش ، قبل از آشناییمون من چادری بودم .
متوسطه اول که تموم شد و رفتم دبیرستان چون خیلی جوون بودم برام شبهاتی راجب همین امام زمان و خدا پیش اومد خیلی رفتم دنبالشون و سوال کردم .
اما هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چادر رو هم به اجبار عموم سرم می کردم و هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی امام حسین (ع) رو یه علاقه ی خاصی بهش دارم .
فین فینی کرد و ادامه داد .
+ خلاصه هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چند تا از بچه ها راجب عقایدم ازم سوال میپرسیدن که اصلا نمی تونستم جوابشون رو بدم .
بهم میگفتن دین دار تقلیدی !
بهم میگفتن چادر دست و پا گیره ، اصلا با مانتو هم میشه حجاب داشت .
چادر نمیزاره آدم موفق بشه تو عرصه های مختلف همش باعث دردسره .
من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و کم کم چادر رو در آوردم ، شدم مانتویی.
همون مانتو هم کم کم کوتاه شد که کلا شدم یه آدم بی حجاب و یه آدم بی دین ...
بعد از فوت عموم هم به کلی فاطمه رو فراموش کردم و اسمم رو عوض کردم .
شدم یه آدم جدید با زندگی و اهداف پوچ .
مثل گوسفند فقط خوردن و خوابیدن رو بلد بودم .
هق هقش بلند شد که به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم .
خدای من ، چطور ممکنه؟!
آنالی ...
فاطمه ...
غیر ممکنه ، امکان نداره !
چادری ؟!
حسابی شکه شده بودم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_ام
#فصل_دوم🌻
نزدیک بیست دقیقه ای میشد توی اتاق در حال گریه کردن بود .
واقعا چه جوری میشه خدا به اون مهربونی رو ول کنی بیای سمت این کارا !
مغزم داشت سوت می کشید و اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
خیلی ازش دلخور بودم ، خیلی ...
توی این هشت ، نه سال حتی به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بود ، اما من تمام چیک و پوک زندگیم رو در اختیارش گذاشتم .
به اتاق بی بی نگاه کردم ، جاش رو ، روی زمین انداخته بود و روسریش رو توی صورتش انداخته بود .
این عادت همیشگیش بود .
غرق نگاه کردن بهش بودم که در اتاق کناری باز شد و آنالی با چشمایی قرمز از اتاق بیرون اومد .
به سمتش رفتم و مچ دستش رو گرفتم .
- کجا ؟!
دستی به چشماش کشید .
+ مروا من نمی تونم بیام شمال .
- یعنی چی نمی تونم بیام ؟!
درخواست انتقالی دادم !
+ نه ، اینجوری نمیشه !
میدونی باید برم فاطمه رو پیدا کنم .
با بغض ادامه داد .
+ نمی دونم فاطمه کجاست !
خاکش کردم ، چندین سال پیش ...
باید برم پیداش کنم ، باید برم خود اصلیم رو پیدا کنم.
اشک توی چشمام جمع شد و از ته دلم از خدا خواستم بهش کمک کنه و دستش رو بگیره .
نمی تونستم مانع رفتنش بشم .
- ک ... کجا میخوای بری !؟
+ پیش مامانم .
میرم خونه .
در آغوش کشیدمش و کنار گوشش گفتم :
- میدونم میتونی .
تو میتونی ، بهترین راه رو انتخاب کردی آنالی .
برو دنبال فاطمه !
خدا خیلی بهت کمک میکنه .
فقط با من در ارتباط باش .
در حالی که اشکاش سرازیر می شد گفت :
+ هیچ وقت این لطفتت رو فراموش نمی کنم .
هیچ وقت مروا ...
اگر تو نبودی هیچ وقت نمی رفتم دنبال فاطمه .
در حال گریه کردن لبخندی زدم .
- خدا خواسته ، باید از خدا ممنون باشی .
برو به سلامت .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
یه قسمتی از سوره یس تو قرآن هست که نوشته:
"کلِ فی فلک"
که معنیش میشه همه چیز در گردش است
جالب اینجاست که اگر همینو برعکس بخونی بازم میشه:
「کلِ فی فلک」
یعنی خودِ آیه هم در گردشه...
خُدایاخلقتتروشکر :)
هر چند که رسم است بگویند
تبریک پسر را به پدرها
میلاد پدر بر تو مبارک
ای آمدنت رأس خبرها...❤️
#ولادت_امام_حسن_عسکری_ع
#عیدتون_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سيدنا یا حسن عسکری(ع)🌷
میلاد #امام_حسن_عسکری علیه السلام رو به آقا صاحب الزمان ارواحنا له الفداه تبریک میگیم
به امید ظهور مولامون
اللهم عجل لولیک الفرج
#تلنگر⚠️
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
میگنآدمها
خیلـیشبیهڪتابهاییڪه📚
میخونند؛میشـن...
رفیق . . . !
نزارخاڪبخوره روۍتاقچه☝️
اگرمیخواۍبندهواقعیباشی،
قرآنبخون وعملڪن
بعدشبیهاونۍمیشیڪهخدامیخواد...🦋🙂
(یکم بشیم شبیه شهدا)
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
تواینزمونہچشمپاڪڪہسھلہ!!!
گوشےپاڪڪمپیدامیشہ
چشمےڪہقرارهیوسـفزهـراروببینہ
حیفنیستحـرامببینہ🙃
ولےبعضیاموندمشونگرمباگوشے
همچشمشونروپاڪنگہمیدارن
#گوشےتوپاڪنگہداررفیق‼️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝