eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است، که هرگز رهایش نمی‌کند... گاهی یک رفاقت آنقدر ماندگار است، که حریفش نمی‌شود... و گاهی یک نفر آنقدر عزیز است که، رهایش نمی‌کند...! هادی دلم... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💞 وقتی‌یادم‌میفته‌که‌همه‌چیز‌دست‌خداست قلبم‌آروم‌میگیره...🙂🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*صلی الله وعلیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام* *مژده مژده* ❤️🌹❤️🌹❤️ *اعزام فوری کرببلا* *هر هفته* *اولین کاروان درایران بادوشب جمعه کربلاونجف* *10روزه* . *و8روزه* *باارزانترین نرخ محاسبه قیمت هابادلار 31هزارت میباشد* *جهت ثبت نام حضوری* ⤵️⤵️⤵️⤵️ *دوشنبه ها حسنیه حضرت معصومه سلام الله روبه روی مسجد دانشگاه* *خانم مهرجویان شماره تماس* *۰۹۰۳۷۴۴۵۰۲۶* ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1
کارگردان دنیا خداست! مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست،،سالم است یا بیمار! مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود، چرا که سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است. امیدوارم خوش بدرخشید! غر نزن ، گله نکن خدا حکمت همه کارها را میدونه فقط بهش بگو: ای که مراخوانده ای راه نشانم بده... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
حدیث امروز 🔺 امام صادق عليه السلام : خانه ‏اى كه در آن، كتاب خداوند متعال خوانده شود چنان نورى از آن بر آسمان مى ‏تابد كه در ميان خانه ‏ها ، شناخته مى ‏شود 📚 بحارالأنوار جلد ۹۲ صفحه ۲۰۳ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
°•🦋⃝⃡❥•° بَعضیـٰاوقتےگِرفتـٰار‌میشن‌میگـن: خدایـٰاااا..! مَگه مَن‌چِیکـٰارکَـردم‌ڪِه بـٰاید اِنقدربِدبختۍبکشم...؟! اینـٰابـٰاید‌درست‌حَـرفِ‌بزنن!👌 بـٰایدبِگن: خدایااا...! مَگه مَن‌ بَد میخونم کِہ‌انقدرگِرفتـٰارمیشم‌…! ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
😍 💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می‌گفت: «می‌برم با و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره! 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌کتاب دانشجویی،ص۱۹ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
خادم الشهدا: خادم الشهدا: ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت پرسیدم: _چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...! نفس توی سینه ام حبس شد... انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: _تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط،حرفش: _از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد... حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من... خیره به دیوار مانده بودم... دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت.گفت: _خب کافی است دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه باشد. زنگ در را زدند... اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید... ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار... به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود. سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما ! چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه. مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🎐 همیشه‌حواست‌باشه‌به‌کی‌اعتماد‌میکنی..! حتی‌دندونات‌هم‌هرچندوقت‌یه‌بار، ‌زبونت‌روگاز‌می‌گیرن..!🤞
‌‌‌ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: شش چيز را براى من ضمانت كنيد تا من بهشت را براى شما ضمانت كنم، راستى در گفتار، وفاى به عهد، بر گرداندن امانت، پاكدامنى، چشم بستن از گناه و نگه داشتن دست (از غير حلال).✨
کاش ؛ خدا ما را هم چون خرمشهر آزاد می‌کرد ، آزاد از نفس ...😞 🌹
. . فرق‌ۍ‌منتظر‌واقعۍ! با‌آدم‌عادۍ‌اینکہ‌‌ۍِ‌منتظر‌همیشہ‌بہ‌فکر‌امام‌زمانشِ ولۍ‌اون‌ادم‌عادیِ‌بہ‌فڪر‌‌ ڪاراۍ‌دنیوۍ‌و‌دل‌بستن‌بہ‌اون🚶🏽‍♂! فرق‌میڪنہ‌کدوم‌باشۍ . .
』 رهبر‌انقلاب‌صبح‌امروز‌در‌دیدار‌جمعی‌از پرستاران‌و‌خانواده‌شهدای‌سلامت: زینب‌کبری‌سلام‌اللّه‌علیها‌توانست‌به‌همه‌تاریخ و‌همه‌‌جهان‌نشان‌بدهد‌ظرفیت‌روحی‌و‌عقلی عظیم جنس زن را. زینب‌کبری‌توانست‌نشان‌بدهد‌علوّ‌مرتبه‌ی‌زن‌و عظمت‌قدرت‌روحی‌و‌عقلانی‌و‌معنوی‌زن را. زینب‌کبری‌سلام‌اللّه‌علیها‌دو‌نکته‌را‌نشان‌داد. یک‌نکته‌اینکه‌زن‌میتواند‌اقیانوس‌عظیمی‌باشد از‌صبر‌و‌تحمل.‌دوم‌اینکه‌زن‌میتواند‌قله‌بلندی‌باشد از خردمندی و تدبیر. شما روایت کنید حقایق جامعه‌ خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. اگرشما روایت نکنید دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب و دفاع مقدس را روایت نکنید دشمن روایت میکند، هرجور دلش میخواهد. توجیه میکند، دروغ میگوید، ۱۸۰ درجه با این خلاف واقع، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثه‌ی تسخیر لانه‌ جاسوسی را روایت نکنید که متأسفانه نکردید، دشمن روایت میکند و کرده؛ روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم، این وظیفه‌ جوانهای ما است. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا