خاطرات خاکیان افلاکی از جنگ های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران - علی عاشوری
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول:
اینجانب علی عاشوری فرزند فتح¬علی متولد یکم دی¬ماه ۱۳۴۳ متولد روستای "شاه باغی" شهرستان ساوه، در یک خانواده تقربیاً پرجمعیت ۱۱نفره و مستضعف و مذهبی به دنیا آمدم. شغل اغلب اهالی روستا کشاورزی و دامداری بود. من هم، از همان سن کودکی در امر کشاورزی و دامداری به خانواده کمک می¬کردم چرا که برای امرار معاش خانواده، مجبور بودیم کار کنیم.
با حجم زیاد کارهایی که در روستا باید انجام می¬گرفت، همه بچه ها باید به مکتب¬خانه رفته تا قرآن خواندن هم فرا بگیرند. تدریس قرآن کریم هر هفته به صورت چرخشی، در خانه یکی از اهالی روستا برگزار می¬شد و شخصی که بما قرآن کریم یاد می¬داد "ملا" نام داشت.. ملا فردی بسیار باتجربه، قاطع، خشک و خشن بود و در یاد دادن قرآن هیچ کوتاهی نمی¬کرد. او در حین تدریس، تمام حرکات بچه ها را زیر نظر داشت.
بعلت فقر مطلقی که در روستای ما در آن زمان شاهنشاهی وجود داشت، دفتر و کاغذ کم بود یا اصلاً نبود. هر یک از ما بچه¬ها، برای نوشتن حروف الفبا تخته¬ای تهیه کرده بودیم که آقای ملا درس را روی آن می نوشت، بما می¬داد. وقتی حروف را یاد می گرفتیم باید پاک می¬کردیم تا برای مرحله بعد آماده باشد. برای پاک کردن این تخته، باید می رفتیم سرچشمه آنجا تخته را با ماسه می ساییدم تا نوشته¬ها از بین برود. آقای ملا سوره های کوچک قرآن کریم را می نوشت و ما از روی نوشته روی تخته، قرآن را یاد می¬گرفتیم.
اوضاع اقتصادی اهالی روستا، اصلا خوب نبود. مردم، رعیت ارباب بودند. روی زمین اربابان کار می کردند و در مقابل، مزد کمی دریافت می کردند. اربابان بر همه امور مردم تسلط داشته و باعث فقر روستائیان بودند. یکروز باخبر شدیم معلمی با عنوان "سپاهی دانش" به روستای ما آمده تا به بچه ها درس یاد بدهد. بعد از چند روز، یک مدرسه دو کلاسه در روستا آماده شد و ما پایمان به مدرسه باز شد. اسم این معلم، آقای گذرانی بود. او رفتاری خشک و نظامی داشت و به شدت از ما نظم و انضباط می¬خواست. اولین باری که آقا معلم روی تخته سیاه نوشت: الف، همه ما زدیم زیر خنده و بخاطر این خنده کلی تنبیه شدیم. وقتی علت خنده را پرسید، گفتیم: آقا ما این حروف را بلد هستیم. ایشان از ما امتحان گرفت، همه ما نمره قبولی دریافت کردیم و برای ما، کارنامه اول دبستان صادر و به کلاس دوم رفتیم.
من تا کلاس چهارم در روستا بودم و خانواده ما بعلت فقر مالی و نبود کار، برادرانم به تهران و من در سن نه سالگی تابستان 1355 به همراه خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت کردیم و در خیابان تهران سابق که الان خیابان امام خمینی(ره) نام دارد، ساکن شدیم. من برای ادامه تحصیل به مدرسه ابتدایی نهم آبان در خیابان سی متری شهید کیوانفر رفتم و تا کلاس پنجم را در آن مدرسه درس خواندم و کارنامه قبولی دریافت کردم. ویژگی و خصوصیت کتاب¬ها در آن دوره این بود که مطلب تمام کتاب¬ها، شاهنشاهی بود و دروس کتاب¬ها، همه تعریف و تمجید از شاه ملعون بود.
بعد از قبولی در کلاس پنجم به مدرسه راهنمایی کریمی، که در همان خیابان بود رفتم. کم کم بوی انقلاب اسلامی ایران به مشام می رسید. من در آن مدرسه در درس انشا، انشایی نوشتم در خصوص نفت ایران، در آن انشا به غارت شدید نفت توسط آمریکا و شاه پرداختم که از ملت ایران ¬دزدیده می¬شد. همین که انشای من تمام شد دو نفر که کت و شلوار شیک به تن داشتند آمدند چشم¬های من را بستند و سوار بر ماشبن به خیابان ایستگاه، اداره امنیت بردند. یکروز تمام من را می¬زدند و می¬گفتند: کی به شما یاد داده این انشا را بنویسی؟ من می گفتم: هیچ¬کس، من خودم نوشتم. هرباری که جواب می¬دادم مجدداً می¬زدند. بعد از چند روز آزادم کردند ولی دیگر توان راه رفتن نداشتم.
کم کم مردم قم بر علیه شاه قیام کردند. من هم کنار مردم به مبارزه علیه طاغوت پرداختم. در مدرسه، تغذیه، شیر می دادند، من به نشانه اعتراض آن ¬را به دفتر مدرسه پرت می¬کردم و شعار می¬دادم "پول نفتمونه یکی بده" من در آن¬ زمان، چندین بار دستگیر و راهی زندان شدم. چون ساواک چیزی دستگیرش نمی شد آزادم می¬کردند ولی "حسابی من را کتک زده و از شرمندگی¬ام در می آمدند" وقتی که انقلاب و تظاهرات به اوج خودش رسیده بود، من هم یک جوان انقلابی شده بودم کارم این شده بود که روزها در تظاهرات وسط خیابان¬ها و شب¬ها در پشت بام منازل فریاد مرگ بر شاه سر می¬دادم. اهالی محل از دستم ناراضی بودند. می گفتند: "تو هر شب با شعارهایت امان ما را بردی و آسایش ما را گرفته¬ای!" می¬رفتند گزارش می¬دادند و پلیس من را دستگیر کرده و می¬برد و حسابی شکنجه ام می¬کردند.
بالاخره با همت مردم، انقلاب به پیروزی رسید و من به عنوان نیروی انتظامی دسته های تظاهرات، انتخاب شدم و یک بازوبندی که تهیه کرده بودیم
در کنار دیگران برادران مشغول انتظامات از اماکن مهم بودیم. در مساجد، آموزش نظامی توسط سربازان به مردم آغاز شده بود من هم کنار آن¬ها در مسجد رسول اکرم(ص) آموزش نظامی را گذراندم. علاوه بر شرکت در تظاهرات، همزمان در دبیرستان حکیم نظامی مشغول ادامه تحصیل بودم. اول دبیرستان را قبول شدم و انقلاب به پیروزی رسیده بود.
من در تمام فعالیت¬های انقلابی و مراسم و نماز جمعه ها شرکت می¬کردم. در مسجد رسول اکرم(ص) پایگاه بسیج ایجاد کردیم. من به عنوان مسؤول پایگاه انتخاب شدم که ۵۰نفر بسیجی عضو پایگاه بودند و شب¬ها نگهبانی محل را بر عهده داشتیم. کنار درس خواندن، تراشکاری هم می-رفتم و در رشته کاراته هم کمربند مشکی گرفته بودم. چند وقت گذشت از طرف بسیج مستضعفان برای یک اردوی دو هفته ای به "باغ رود" نیشابور رفتیم. در آنجا به خاطر آمادگی¬ای که من داشتم، برای آموزش تکاوری انتخاب شدم. آنجا کلاه سبزهای ارتش به ما آموزش نظامی می¬دادند. در پایان آموزش هم به زیارت مشهد مقدس مشرف شدیم.
در حال برگشت از مشهد به قم داخل قطار از طریق رادیو اعلام شد در کردستان درگیری شدید بین حزب کومله و دمکرات و منافقین با نیروهای سپاه و ارتش رخ داده است و عراق هم قصد حمله به ایران را دارد. وقتی به قم رسیدیم رادیو اعلام کرد عراق به ایران حمله کرده و امام خمینی(ره) از طریق رادیو پیام دادند جوانان انقلابی به سوی جبهه ها بشتابند. به جهت لبیک به فرمان رهبرم، من آماده شدم که عازم جبهه های حق علیه باطل شوم.
🌺🍃🌺🍃🌺
گروه یاد یاران :( ۵)
https://chat.whatsapp.com/BpE2rA03oZP6asdHd0oSwg
🌺🍃🌺🍃🌺
ادامه دارد...
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب #شهید_ابراهیم_هادی
#وقف_در_گردش
@rafiq_shahidam96
❤️❤️⤵️⤵️
*6104337952363552*
*شماره حساب جهت واریزی هزینه برا خرید کتاب شهید ابراهیم هادی*
*بنام محمد رضا مدادیان*
*شماره تلفن جهت اطلاع از نذر کتاب*
*واتساپ*
*09335848771*
*محمد رضا مدادیان*
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
#شهید_ابراهیم_هادی #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #نذر_کتاب #وقف_در_گردش
*6104337952363552*
*شماره حساب جهت واریزی هزینه برا خرید کتاب شهید ابراهیم هادی*
*بنام محمد رضا مدادیان*
*شماره تلفن جهت اطلاع از نذر کتاب*
*واتساپ*
*09335848771*
*محمد رضا مدادیان*
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
*6104337952363552*
*شماره حساب جهت واریزی هزینه برا خرید کتاب شهید ابراهیم هادی*
*بنام محمد رضا مدادیان*
*شماره تلفن جهت اطلاع از نذر کتاب*
*واتساپ*
*09335848771*
*محمد رضا مدادیان*
═════════﷽❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ⃟✤
خدایا
مرا درآغوشت نگه دار
و دردهایم را خودت دوا کن
خدایا کاری کن حاجات دلم با حکمت تو یکی شود 🌼🍃
💠آغاز یک روزی نورانی با یاد و ذکر #یا_ارحم_الراحمین
و عرض سلام وادب به پیشوایان
روز سه شنبه💫
🦋 السّلامُ علیکُم یا اهلَ بیتِ النّبوة
#یا_سیّد_السّاجدین
#یا_باقر_العلوم
#یا_صادق_آلِ_محمّد علیهم السلام
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🔴 از خاکِ یمن بویِ تو آید به مشام✌🏻
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
「✨|#شهیدانه」
.
روزهای جمعه میگفت: امروز میخواهم
یک کار خیر برایت انجام دهم
هم برای شما، هم برای خدا!
وضو میگرفت و در آشپزخانه میرفت
هرچقدر میگفتم این کار را نکنید من ناراحت میشوم، باعث شرمندگیِ، گوش نمیکرد!
در را میبست و آشپزخانه را تمیز میکرد♥️:)
-بهنقلازهمسرشهید
#شهید_علیصیادشیرازی
.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#شهیدانه
رابطـھ عاشقانـھ اۍ با خـدا داشت .
یڪبار بـھ من گفت : خـدا ؛ خـدا ؛ خـدا !
همہ چیـز دسـت خـداست . .
تمـٰام مشکـلات بشـر بہ خـاطر دورۍ از خـداست ؛
مـٰا باید مطیع محـض باشیم . .
او از سـود و زیـان ما خـبر دارد هر چـھ گفتہ باید قبـول کنیـم . .
خیر و صلاح ما همین است🌱
#شهید_ابراهیم_هادی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-❤️
ازاونکوه
یهمشتخاکبرگشت!
ازایندیگه
حماسیترنمیشد...
#سالروزشهادتتمبارک
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
⭕️ *جوان ایرانی پایه گذار حشد الشعبی عراق*
این دلاور ایرانی را باید مبدع فرهنگ بسیجی در میان عراقی ها نامید. همان چیزی که اکنون به عنوان حشد الشعبی در میان عراقی ها نام گرفته و یکی از قدرتمندترین تشکیلات های نظامی مردمی منطقه است.
این جوانِ بهبهانی، هنگامی که فرماندهی «تیپ 9 بدر» را پذیرفت، با همراهی مجاهدین عراقیِ مقلد امام امت، گردان های توابین و احرار را نیز از میان اسیران عراقی تشکیل و "لشکر قهرمانِ ۹ بدر" را بنا نهاد.
عملیات های بسیاری شاهد جانفشانیِ رزمندگان لشکر ۹ بدر در جبهه حق علیه باطل در دفاع مقدس بود و حالا بسیاری از تربیت شدگان این فرمانده، امروز به یاد او سازمان بدر را در عراق، پایه گذاری کرده اند. شهید گرانقدر ابومهدی المهندس از جمله شاگردان این شهید و معاون ایشان در لشکر بدر بود.
🔻 *۲۸دیماه ۱۳۶۵*
*سالروزشهادت سرلشکرشهید اسماعیل دقایقی گرامی باد*
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🍃🌹🍃🌹🍃
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
🖤🖤🖤🖤
*سردارشهیداسماعیل دقایقی*🖤
https://chat.whatsapp.com/LsW5fiYr7MrIlA3SEAzRsy
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی #بهبهان #حشدالشعبی #عراق #مجاهدین_عراقی
سالگرد شهادت سردار سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ.🌺🌺🌺
آیه ی ۱۱۵ سوره ی مبارکه ی بقره
مشرق و مغرب از آن خداست، پس به هرسو روكنيد، آنجا روى خداست، همانا خداوند (به همه جا) محيط و (به هر چيز)داناست...
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
#خاطره_شهید✨
بعد از شهادت داداش مصطفی از مادرشهید پرسیدن:
"حالا كه بچه ات شهید شده میخوای چیكار کنی؟"
ایشونم دست گذاشتن روی شونه ی نوه شون و گفتن:
"یہمصطفی دیگہتربیتمی کنم🖐🏻♥️"
#شهید_مصطفے_صدرزاده♥️🕊
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
1400/10/28
#شهید_مصطفی_صدرزاده #رفیق_شهیدم #مصطفی_صدرزاده #صدرزاده #سید_ابراهیم #امام_زمان_عج #حرم #حرم_حضرت_زینب #حرم_حضرت_رقیه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #شهید_ابراهیم_هادی #علمدار_کمیل #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_رحمان_مدادیان #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_عباس_دانشگر #شهیدصدرزاده_سیدابراهیم #مدافعان_حرم #حجاب #محجبه #چادر #سشنبه_های_مهدوی #عملیات_کربلای_۵ #شهید_اسماعیل_دقایقی #دفاع_مقدس #جمکران
https://www.instagram.com/p/CY3ZmQwBzqv/?utm_medium=share_sheet
همسر شهید نواب صفوی :
بعد از افطار به آقا گفتم :
دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
مرحوم نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟!
وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛
نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند!
وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🍃🔸✨... ﷽
بعضیا کار خیر میکنن ولی با هزااار منت
یا کمک میکنن ولی با زخم زبان‼️
🔸در برابر محبتهای بیکران و بی منت خداوند...ما نیز بی منت ببخشیم...کمک کنیم و خشنود از این باشیم که دلی را شاد کنیم 👌
✨..لَاتُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالْأَذَىٰ.. سوره بقره آیه ۲۶۴✨
🍃💫بخششهای خودرا با منّت و آزار،باطل نکنید.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🌺خاطرات بسیارشیرین،زیبا وجذاب برادر آقای علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس از استان قم واز همرزمان شهید دکتر چمران تحت عنوان خاکیان افلاکی🌺
هر روز یک قسمت از خاطرات
قسمت : ( دوم)
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
قسمت دوم:
اوایل جنگ، به علت عدم درک عمیق "برخی از خانواده ها" مبنی بر اهمیت حضور در جبهه ها، معمولاً این خانواده¬ها، با رفتن فرزندانشان به جبهه، بالاخص فرزندی که دارای سن کم و زیر 18 سال باشد، مخالفت می¬کردند. البته سن قانونی برای ثبت¬نام هم 18 سال بود و کمتر اتفاق می¬ا¬فتاد زیر 18 سال را به جبهه¬ها اعزام کنند. من هم 16 سال داشتم، لذا تصمیم گرفتم شناسنامه ام را دست کاری کرده و سن خود را دو سالی بالا ببرم تا مسؤولین اعزام به جبهه، مانع از نام نویسی من نشوند. من که تقریباً در بسیج شناخته شده بودم، قبل از دستکاری شناسنامه¬ام، در محل ثبت نام حاضر شدم و درخواست کردم اسم من را هم جهت اعزام به جبهه بنویسند. متصدی ثبت¬نام به من گفت: برادر برای چی می¬خواهی به جبهه بروی؟ گفتم: چون فرمان رهبرم امام خمینی(ره) است. او گفت: امام فرموده جوانان بروند جبهه ها را پر کنند؛ خوب تو چند سال داری؟ گفتم: ۱۶ سال گفت: از پدر و مادرت اجازه گرفتی¬ای؟ گفتم: بله گفت: رضایت¬نامه هم داری؟ گفتم: بله داخل کوله پشتی ام است. شما اسم من را بنویس، الان می¬روم از توی کوله پشتی ام برایت می¬آورم. خلاصه اسم من را نوشت ولی فراموش کرد از من رضایت نامه بگیرد.
حدود صد نفری در ورزشگاه تختی(غریوی سابق) جمع بودند. خانواده ها هم برای بدرقه رزمندگان اسلام آمده بودند. من که برای اعزام عجله داشتم، پیش خودم می گفتم: "خدا کنه زود اعزام بشویم چون امکان داره خانواده ام بیایند و مانع اعزام من به جبهه شوند." در این افکار بودم که مسؤول ثبت نام من را صدا کرد، گفت: برادر بیا؛ من هم خودم را سریع پیش مسؤول ثبت نام رساندم گفتم: بفرمائید برادر، ایشان یک لیست اسامی به من نشان داد و گفت: این لیست ۱۰۰نفره اعزام به جبهه است. این لیست تحویل شما و از اینجا به بعد شما مسؤول این گروهان ۱۰۰ نفره هستید، نیم ساعت دیگر حضور و غیاب می¬کنی و همگی با این مینی بوس¬ها می¬روید راه آهن تا من بیایم. می-خواستم بگویم برادر تابحال من مسؤول گروهان نبوده¬ام. بعد با خود فکر کردم اگر بگویم احتمال دارد اسمم را خط بزند، لذا ساکت ماندم.
با صدای بلند اعلام کردم همه برادران بیایند اینجا به خط شوند. گروهان که آماده شد حضور و غیاب کردم، رفتیم سوار مینی بوس¬ها شدیم و رفتیم راه آهن. مسؤول ثبت نام آمد برگه ای به من داد و گفت: به این برگه می¬گویند امریه، یعنی بلیط قطار، این هم لیست ۱۰۰نفر که به پیوستش هست. یک ربع دیگر سوار قطار می¬شوید، این قطار شما را به اندیمشک می¬برد. بقیه مسؤولیت هم با خودت است. گفتم: باشد و قبول کردم. بعد مأمور قطار باصدای بلند گفت: همه سوار شوند. من به گروهان اعلام کردم بستون یک، از کوپه یک تا هشت برای گروهان ماست بروید و منظم سوار شوید.
هر کوپه ظرفیت 6 نفر داشت، در زمان جنگ به علت تعداد زیاد رزمندگان اعزامی، در هر کوپه باید۸نفر سوار می¬شدند، گاها۱۲نفر هم سوار می¬شدند. خیلی ها هم جا نداشتند در راهرو قطار می ایستادند تا به مقصد برسند. به هرحال قطار به سمت مقصد حرکت کرد. این سفر و مأموریتی بود که من بعنوان مسؤول گروهان ۱۰۰نفره باید ایفای نقش کرده و مسؤولیتم را بی نقص به اتمام می-رساندم. از زمان حرکت قطار تا مقصد، هرکدام از بچه ها پیش من می آمدند و خواسته ای داشتند و باید پاسخ¬گوی خواسته های آن¬ها می بودم. داخل قطار به کم و کیف جنگ فکر می¬کردیم، هیچ-کدام از ما جنگ ندیده بودیم. هر کدام از ما در افکارش، جنگ را طبق ذهنیت خود تجزیه و تحلیل می¬کرد.
از مناطق جنگی خبرهای بدی به گوش می رسید، از بمباران و گلوله باران شهرها گرفته تا سقوط شهرها یکی پس از دیگری و هر خبری که می رسید توی روحیه نفرات اثر خیلی بدی می¬گذاشت. در همین فکرها بودیم، متوجه شدم قطار ایستاد و مأمور قطار بلند داد می¬¬زد نماز نماز، همه برای نماز پیاده شدیم. در ایستگاهی قطار توقف کرده بود، هوای صبح کمی خنک بود، وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم و سریع سوار قطار شدیم. موقعی که قطار حرکت کرد، هوا داشت روشن می¬شد.
بعضی ها مجدد خوابیدند و تعدادی هم بیدار بودیم. صدای قطار در میان تونل¬ها وکوه¬ها می پیچید. هیج صدایی غیر از صدای قطار به گوش نمی رسید. مأمور قطار که در راهرو راه می¬رفت با صدای بلند گفت: همه، وسایل خودشان را بردارند نزدیک شهر اندیمشک هستیم باید سریع پیاده شوید. چون امکان بمباران ایستگاه توسط هواپیماهای عراقی¬ها وجود دارد. همین حرف¬ها روحیه بچه ها را تضعیف می¬کرد. از پنجره قطار شهر اندیمشک را می دیدم وقتی وارد ایستگاه اندیمشک شدیم، یک قطار باری دیدیم که داخلش مهمات بوده و بمباران شده بود. قطار به شکل یک آهن پاره در آمده بود. مأمور قطار با صدای بلند می¬گفت: پیاده شوید، زودتر پیاده شوید، لذا سریع پیاده شدیم.
شهر اندیمشک مثل یک شهر جنگ زده بود. مردم در حال فرار از شهر بودند. کسی جواب¬گوی کسی نبود. گلوله های توپ بود که بر سر شهر