💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c