قسمت چهل و نه فراموش نشدنی🌸🌿
#کتاب_سرو_ قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
اسفندماه ۹۵من وحسین آقاتومنطقه صبوره استان حماه هم رزم بودیم.حسین مسئول فوج (تیپ)هجوم بود.نیروهای سوری خیلی دوسش داشتن ،حسین واقعا آدم شجاعی بودوهمش به من میگفت نترس ومنوبه لحاظ روحی آماده میکرد،مشخص بودنیروهای سوری خیلی دوسش دارن.اخه حسین آقا یه عادتی داشت،وقتی نیروهاشب هامیرفتن برای کمین زدن،باهاشون تاصبح توکمین می موند.اونیروهاش روطوری تعلیم داده بود که به محض اعلام نیازفرماندهان منطقه،اونهاروبه خط میکرد،یه روزدیدم حسین آقا یه لباس نظامی تنش بودکه خیلی قشنگ بود.گفتم حسین؛اینوبده به من!گفت اگرشهیدشدم براتو.گفتم من الان میخوام!گفت نه!شهیدشدم براتو.تااینکه توصبوره دیدمش میخواست بره قمحانه.اخه اونجاعملیات شده بود.دیدم چهره اش یه جورایی شده .به قول معروف نوربالامیزد بهش گفتم:حسین توشهیدمیشی!شک ندارم!مراقب خودت باش!جون خودت منوفراموش نکن؛برام دعاکن.بعدازاین ماجرا،دوروزی ازش خبر نداشتم هرجازنگ میزدم،کسی چیزی بهم نمیگفت.می دونستن من حسین روخیلی دوست دارم؛تابالاخره بهم خبردادن که شهیدشده.وقتی پیکرحسین رودیدم انگاردنیاروزدن توسرم.بچه هاهم لباس حسین روبهم دادن؛ازخداخواستم به برکت خونهای ریخته شده رولباس حسین،منم شهیدشم.شهادت حسین توروحیه همه تومنطقه تأثیر گذاشت،همه به لحاظ روحی بهم ریخته بودن،طوری بودکه نیروهای سوری پس زمینه گوشی هاشون عکس حسین بود،حتی صدای زنگ گوشی هاشون مداحی های حسین بود.
(همرزم شهید)
پارت پنجاه چهارکاربرای خدا🌸🌿
#کتاب_سرو_ قمحانه
#شهید_حسین_ معزغلامی🌹
حسین خیلی آدم دست به خیری بود،یه روزیکی ازبچه هاپول احتیاج داشت،من اون موقع پولی نداشتم بهش بدم،من یه روحیه ای دارم سعی میکنم یه چیزی به طرف برسونم،به حسین گفتم اینطورمسئله ای پیش اومده،گفت من میدم فقط نگومن پول دادم.حسین سعی می کردکاری روکه انجام میده خالصانه باشه،ریانشه واصلااهل نمایش بازی کردن نبود.کلادنبال دیده شدن نبود.جالبه برای پس دادن پول هم سناریودرست کردیم چون من توماموریت بودم،به طرف گفتم توپول روبریزحساب حسین من ازش میگیرم،حسین تحت هیچ شرایطی حاضرنبود بگه پول رومن دادم.
(همکارشهید)
پارت پنجاه وپنج زودآمد وزود رفت🌸🌿
#کتاب_سرو_ قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
من دوستان زیادی داشتم که باهم دمخور بودیم وبه شهادت رسیدن،ولی برای هیچکدوم گریه نکردم،به جزءدونفر،که شهیدمجتبی«حسین معزغلامی»یکی ازاون هابود.ما دریگانمون افرادکمی روداریم که سابقه کمی داشته باشند وبه شهادت برسن؛شهیدمجتبی زوداومد وزود رفت.مدت زیادی نبودکه به یگان ماواردشده بود.ولی کارش روبلدبود وبه سرعت مسئول محورشد.مجتبی بسیار متعهد بودواگه کاری به اوسپرده می شد،مطمئن بودیم که کارروباجدیت پیگیری میکنه.اوبسیارمؤدب بود و به یاد ندارم که حتی یک کلمه توهین آمیز به زبون آورده باشه؛ادب ازسروروی آن می بارید،درصحبت کردنش،درراه رفتنش وحتی درنگاه کردنش،به نظرمن،مجتبی شهادتش روازاخرین سفراربعینش گرفت،چون حال وهواش،حال وهوای خاصی بود.عکس هاوفیلم هایی که از آخرین سفراربعین حسین درفضای مجازی منتشرشده گویای همه چیز هست و معلومه حال وهواش عوض شده.
(دوست وهمکارشهید)
پارت پنجاه و شش موتورسواری🌸🌿
#کتاب_سرو_ قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
یه بارماداشتیم تمرین موتورسواری میکردیم،حسین آقا خودش موتورداشت وکارکرده بود،گفت من خودم موتوردارم،میتونم بیام توتمرینات موتورسواری؟من بهش گفتم موتورتوکه کاری به مدل کارمانداره،امااگه دوست داری نامه نگاری شوبکن بیا،دیگه رفت کارهای اداریش روانجام دادوقرارشدازش تست بگیریم،که ببینیم مناسب کارماهست یانه،تست اولیه که باموتورتریل گرفتیم خوب بودوهمه چیزش روبلدبود،قرارشدکه تمرین کوهنوردی باموتورروطبق برنامه کاریمون انجام بدیم،گفت منم بیام؟گفتم بیا،بهش یه موتور«کراس»که مناسب کارمابوددادیم،ولی روشن نشد،بهش گفتم اگر میخوای بیای مشکلات مااینطوریه خودت بازددرستش کنی!به عیب وایرادش برسی،تااگه خواستی مثل الان روشنش کنی مشکلی نداشته باشه،گفت حالانمیشه یه کاری کنی من بیام،یه موتورتریل داشتیم که اصلابه دردکارمن نمیخورد،بهش گفتم بااین میتونی بیای؟گفت آره؛گفتم خیلی خوب بهش تجهیزات ایمنی دادم،پوشیدواومد.واقعیت قضیه اصلافکرش رونمیکردم،بتونه بیاد بالای تپه،هم موتورش نمی کشه ووسط راه می مونه،هم دیگه نمی یادوادامه نمیده،ولی انصافادمش گرم،روی منوکم کرد،جاهایی که بچه هاباموتورکراس نمی تونستن برن ومی موندن،حسین آقا باموتورتریل اومد،موتورش یه جورایی پروازمیکرد،چون من نفراخر همیشه حرکت میکردم،که بچه هاجانمونن،قشنگ اومدبالای کوه،نهایتابرگشتیم،ازم پرسیدخوب بود؟بهش گفتم به خدابااین موتورمن نمیتونم بالافکرمیکردم نمیتونی بری بالاودیگه نمیای،گفت نه خوب بود،باحال بود،گفتم دیگه اون موتورکراس برای شما،خودش رفت موتورش رودرست کرد.ولی حیف که به خاطر مأموریت رفتنش نتونست ادامه بده،استعدادخیلی خوبی داشت وانصافااصلااحتیاج به آموزش نداشت،اول مخالف بودم بیاد،امابعدازاون روزخودم پیگیربودم بیادچون واقعامناسب کارمابود.
(همکارشهید)
پارت پنجاه و شش موتورسواری🌸🌿
#کتاب_سرو_ قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
یه بارماداشتیم تمرین موتورسواری میکردیم،حسین آقا خودش موتورداشت وکارکرده بود،گفت من خودم موتوردارم،میتونم بیام توتمرینات موتورسواری؟من بهش گفتم موتورتوکه کاری به مدل کارمانداره،امااگه دوست داری نامه نگاری شوبکن بیا،دیگه رفت کارهای اداریش روانجام دادوقرارشدازش تست بگیریم،که ببینیم مناسب کارماهست یانه،تست اولیه که باموتورتریل گرفتیم خوب بودوهمه چیزش روبلدبود،قرارشدکه تمرین کوهنوردی باموتورروطبق برنامه کاریمون انجام بدیم،گفت منم بیام؟گفتم بیا،بهش یه موتور«کراس»که مناسب کارمابوددادیم،ولی روشن نشد،بهش گفتم اگر میخوای بیای مشکلات مااینطوریه خودت بازددرستش کنی!به عیب وایرادش برسی،تااگه خواستی مثل الان روشنش کنی مشکلی نداشته باشه،گفت حالانمیشه یه کاری کنی من بیام،یه موتورتریل داشتیم که اصلابه دردکارمن نمیخورد،بهش گفتم بااین میتونی بیای؟گفت آره؛گفتم خیلی خوب بهش تجهیزات ایمنی دادم،پوشیدواومد.واقعیت قضیه اصلافکرش رونمیکردم،بتونه بیاد بالای تپه،هم موتورش نمی کشه ووسط راه می مونه،هم دیگه نمی یادوادامه نمیده،ولی انصافادمش گرم،روی منوکم کرد،جاهایی که بچه هاباموتورکراس نمی تونستن برن ومی موندن،حسین آقا باموتورتریل اومد،موتورش یه جورایی پروازمیکرد،چون من نفراخر همیشه حرکت میکردم،که بچه هاجانمونن،قشنگ اومدبالای کوه،نهایتابرگشتیم،ازم پرسیدخوب بود؟بهش گفتم به خدابااین موتورمن نمیتونم بالافکرمیکردم نمیتونی بری بالاودیگه نمیای،گفت نه خوب بود،باحال بود،گفتم دیگه اون موتورکراس برای شما،خودش رفت موتورش رودرست کرد.ولی حیف که به خاطر مأموریت رفتنش نتونست ادامه بده،استعدادخیلی خوبی داشت وانصافااصلااحتیاج به آموزش نداشت،اول مخالف بودم بیاد،امابعدازاون روزخودم پیگیربودم بیادچون واقعامناسب کارمابود.
(همکارشهید)