بهتغذیهاشخیلـۍاهمیتمیداد،
میگفت:مومنبایدبدنسالمداشتهباشه..✌️🏼-
یکۍازچیزهایۍکهترککرد،نوشابهبود🥤!-
.
توۍِاردوهاۍجهادۍیاهرجایۍکه
نوشابههمراهغذابود،نوشابهاشرو
بهمزایدهمیگذاشتومیفروخت..💸!-
.
معمولاازپنجاهتاشروعمیشد..
یادمهیکباریکۍازرفقاپونصدتاخرید!
البتههرکسۍصلواتبیشترۍمیفرستاد
نوشابهاشمالاوبود..(:📿-
.
#شهیدمحسنحججی🍀'!
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 💖هادی دلها*
*ما را در فضای مجازی دنبال کنید*
@rafiq_shahidam96
*جهت دریافت کتاب شهید ابراهیم هادی به صورت وقف در گردش با شماره زیر تماس بگیرید یا در* *واتساپ پیام بدین*
⤵️⤵️⤵️⤵️
*09335848771*
*خادم شهید ابراهیم هادی*
❤️❤️❤️❤️
🍃🌹🍃🌹🍃
*مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم* *هادے 💝هادےدلہـا*
*ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید*
❤️❤️❤️❤️
*@rafiq_shahidam96*
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
⤵️⤵️⤵️⤵️
*🌻[پیج اینستاگرام شهید ابراهیم هادی*
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
ـ♥️🌿..."
اگر نمازتان را
محافظت نڪنید حتی میلیاردها
قطره اشڪ هم برای اباعبدالله بریزید
در آخرتـــــ شما را نجاتـــــ نمیدهد..!
+ آیت الله بهجت(ره)
⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
مواظب دین همدیگه باشید
ما امتحان جمعی میشیم؛
معدل جمع رو میگیرن
بهتڪ تڪ ما میدن...💔
-حاجآقاپناهیان !
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
شهیـد بیدارت میڪند ...
شهیـد دستت را میگیـرد ...
شهیـد شهیـدت مےڪند اگر ڪه بخواهـی ...
فرقـی نمیڪند!!!🤷🏻♀️🌸
" فڪه " و " ارونـد"
یا " دمشـق " و "حلـب"
یا " صعـده "و " صنـعا "
و این را بــدان :
『هر ڪسی با یڪ شهیدی خو گرفـت
روز محــشـر آبــــرو از او گرفتــ |:✨♥️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💥#تلنگـــــر
✍اگر قفلی در زندگیتـــــ میبینی شڪ نڪن اون قـفل کلیدی داره... هیچڪس قفل بدون ڪلید نمیسازد...
✅ڪلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است:
➊صـبر
➋توکل
➌تـلاش
➍آرامـش
➎ایمان به خـــــدا
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💠 معنای سبک شمردن نماز چیست؟
آیت الله مطهری :
يعنى وقت و فرصت دارد، مىتواند نماز خوبى با آرامش بخواند، ولى نمىخواند.
نماز ظهر و عصر را تا نزديك غروب نمىخواند. نزديك غروب كه شد، يك وضوى سريعى مىگيرد و بعد با عجله يك نمازى مىخواند و فوراً مهرش را مىگذارد آن طرف!
نمازى كه نه مقدمه دارد و نه مؤخره، نه آرامش دارد و نه حضور قلب. طورى عمل مىكند كه خب، ديگر اين هم يك كارى است و بايد نمازمان را هم بخوانيم!
اين، خفیف شمردن نماز است
مجموعه آثار، جلد ٢٣، آزادی معنوی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0079.
7.45M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت چهاردهم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت38
اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ بود.گفتم بیااین هم غذای سرآشپز!
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی ازوسایل آشپزخانه راحتی ازداخل کارتن بیرون نیاوریم،چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتاهم نمیشد.
یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم.
بوفه ومبل هاراهم بعدازچندبارجابه جاکردن،دوراتاق چیدیم.البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم!بایدطوری وسایل رامیچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت راداشته باشد.
نوه ی صاحب خانه هروقت این ستون رامیدید ،میگفت:"وقتی که ماپایین زندگی میکردیم ازهمین ستون میگرفتیم میرفتیم بالاودستمون رومیزدیم به سقف!"
دوره ی عقیدتی حمیدیک طرف،امضاءجمع کردن برای شهیدگمنام ازطرف دیگردرکنارتمیزکردن خانه وچیدن وسایل جهازحسابی مشغولم کرده بود.
بین همه ی این گرفتاری،مشغول جابه جاکردن وسایل بودم که ازطرف دانشگاه تماس گرفتندوخبردادندکه مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقایک روزقبل ازعروسی افتاده وقراراست درشهرساری برگزارشود.
من ورزش کاراته راتاکمربندزردپیش پدرم آموزش دیده بودم.
بعدهم به باشگاه رفتم وکمربندمشکی گرفتم.تاریخ دقیق مسابقات قبلااعلام نشده بود.گفته بودندبه احتمال زیادمسابقات آذرماه باشد.خیالم راحت بودکه تاآن موقع ماعروسی راگرفته وحتی مسافرت وماه عسل راهم رفته ایم،اماحالاخبردادندمسابقه دقیقاروزاول آبان برگزارمیشود.
بین رفتن ونرفتن دودل بودم.شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی راگذرانده بودم.مسابقات برایم مهم بود.به مربی گفتم:"برای مسابقه همراهتون میام،فقط منوزودتربرسونیدقزوین که به کارهای عروسیم برسم!"مربی که ازتاریخ دقیق عروسی خبرداشت،خندیدوگفت:"هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جاکه وسط مسابقه حلواخیرات نمی کنن.اومدیم به صورتت ضربه خوردوکبودشد.
اون وقت میگن دامادروزاول نرسیده عروس روزده!"کلی خندیدم وگفتم:"حمیدآقاخودش مربی کاراتست،ولی دست به زن نداره.حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه."درنهایت مربی حرفش رابه کرسی نشاندونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
دوم آبان،عیدغدیرسال نودودو،روزبرگزاری جشن عروسی مابود.باحمیدنیت کردیم برای اینکه درمراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد،سه روزروزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی رامینوشتیم،حمیدیک لیست بلندبالاازرفقایش رادست گرفته بودودوست داشت همه رادعوت کند.رفیق زیادداشت؛چه رفقای هم کار؛چه رفقای هم هییتی،چه رفقای باشگاه،
همسایه ها،فامیل.خلاصه باخیلی هارفت وآمدداشت.
باهمه قاتی میشد،ولی رفیق بازنبود.این طوری نبودکه این رفاقتها بخواهدازباهم بودن هایمان کم کند.وقتی لیست تعدادرفقایش رادیدم،به شوخی گفتم:"تواینقدررفیق داری،میترسم شب عروسی مشغول این هابشی،منوفراموش کنی!"
حمیدششمین فرزندخانواده بودکه ازدواج میکرد.برای همین درخانواده ی آنهااین چیزهاتازگی نداشن وبرایشان عادی شده بود،ولی خانواده مااین طوری نبود.من اولین فرزندخانواده بودم که ازدواج میکردم.
صبح روزعروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم،پدرومادرم خیلی گریه کردند.خودم هم ازچندروزقبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.
خواب به چشمم نمی آمد.وقتی دیدم این همه مضطرب وناآرامم،چاره ی کاررادرتوسل وتوکل دیدم.یک کاغذبرداشتم ونوشتم:"خدایا!من ازورودبه زندگی مشترک میترسم.کمکم کن که بهترین زندگی روداشته باشم."دست نوشته رابین صفحات قرآنم گذاشتم.این کارخیلی به آرامشم کمک کرد.
حمیدساعت شش غروب دنبالم آمد.میدانست گل رزومریم دوست دارم.
یک دسته گل باده شاخه گل رزوشش شاخه گل مریم برایم خریده بود.کت وشلواری که خریده بودیم راپوشیده بود.ازهمیشه خوشتیپ تروتوی دل بروترشده بود.ماشین عروسمان پرایدبود.
خیلی هم ساده تزیین شده بود.آتلیه رابه اصرارمن آمد.خانمی که میخواست ازماعکس بگیردحجاب چندان جالبی نداشت.آن قدرحمیدسنگین رفتارکردکه این خانم خودش متوجه شدوکامل پوشش خودش راعوض کرد.
عروسی خیلی خوبی داشتیم.همیشه به خودحمیدهم میگفتم که ازعروسی راضی بودم.هم گناه نبود،هم ساده بود،هم دلخوری پیش نیامد.چون درخیلی ازعروسی هابه خصوص وصلت های فامیلی به خاطرمسایل پیش پاافتاده ناراحتی به وجودمی آید،ولی عروسی ماخیلی خوب بود
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت39
حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من ازمراسم راضی باشم.همیشه نظرم رامیپرسید .میگفت:"اگراین رودوست نداری یااینطوری باب میلت نیست بگوعوض کنیم."تنهااصرارش براین بودکه درعروسی گناه نباشد.برای غذاکوبیده همراه باسالادسفارش داده بودیم
حساس بودکه غذابه اندازه باشدواسراف نداشته باشیم.
بعدازاینکه ازتالاردرآمدیم درخیابان هادورزدیم وبه سمت خانه راه افتادیم.رفقای حمیدآن شب خیلی شلوغ کردند.جلوی ماشین عروس رامیگرفتند،بادستمال شیشه های ماشین راپاک میکردندوانعام میخواستند.
میگفتند:"دامادبه این خوشتیپی بایدبه ماانعام بده."حمیدکه به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میدادوگاهی هم بدون دادن انعام گازماشین رامیگرفت.میگفت صلوات بفرستیدوبعدهم میرفت!به من گفت:"اینهاتوی تالارهم بدجوری آتیش سوزوندن.یکسره به سروصورتم دست میکشیدن وموهای منوبه هم زدن."
به خانه که رسیدیم،بعدازخداحافظی وتشکرازاقوام وخانواده،اول قرآن خواندیم.حمیدسجاده انداخت وبعدازنمازازحضرت معصومه سلام الله علیهاتشکرکرد.خیلی جدی به این عنایت اعتقادداشت.همیشه بعدازهرنمازازکریمه ی اهل بیت تشکرمیکردکه بانی این وصلت شده است.
دستهایش رابلندمیکردوهمان جمله ای رامیگفت که بعدازتحویل سال کنارمن روبه ضریح گفته بود:"یاحضرت معصومه!ممنونم که خانمم روبه من دادی ومن روبه عشقم رسوندی."
پنج شنبه عروسی کردیم ودوشنبه برای ماه عسل باقطارعازم مشهدشدیم
باران شدیدی می آمد
.اولین باری بودکه باهم مشهدمیرفتیم.ازپله های قطارکه بالامیرفتیم،هردوازنم باران خیس شده بودیم.باراهنمایی مدیرکاروان به سمت کوپه ی خودمان راه افتادیم.مدیرکاروان که جلوترازمابودبه حمیدگفت:"آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم.به جزشمابقیه ی کسایی که توکاروان همراهمون اومدن سن وسال دارومسن هستن.
اگه میشه توسفرکمک حالشون باشین."همین طورهم شد.حمیددرطول سفردست راست همه شد.هرجاکه نیازبودبه آنهاکمک میکرد.
بیشترزمانی که داخل قطاربودیم داخل کوپه نمی نشستیم.راهروی قطارسرپابیرون رانگاه میکردیم وصحبت میکردیم.گاهی اوقات که حرفی نبود،سکوت میکردیم.
حرفهایمان راروی شیشه های مه گرفته ی قطارنقاشی میکردیم.ازخوشحالی شروع زندگی مشترکمان سرازپانمی شناختیم.مسیربه چشم برهم زدنی تمام شد.هم صحبتی باحمیدبه حدی برایم شیرین بودکه متوجه گذرزمان نبودم.مطمین بودم این جاده بدون حمیدبه جایی نمیرسد.
خیالم راحت بودکه بودنش یک بودن همیشگی است.تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده وعشق
بی پایانی که تمام درهای بسته رابرایم به آسانی بازمیکرد.فکرمیکردم عشق ماهیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشودکه کلاغ قصه به خانه اش نمیرسید!ماه عسلی که زیرسایه ی امام رضاعلیه السلام نقطه ی آغاززندگی ماشد.سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیزونجیب بود.
ازقطارکه پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم.هوای مشهدهم بارانی بود.این هواباطعم یک پاییزعاشقانه کنارحرم امام رضاعلیه السلام به نظرم خیلی دلچسب می آمد.وسایل وساک ها
راداخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم.
حس وحال عجیبی داشتم.ازدورگنبدطلایی امام رضاعلیه السلام راکه دیدیم،چشم های هردوی مابارانی شد.به فلکه آب که رسیدیم،حمیددستش راروی سینه گذاشت وسلام داد:"السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا."
صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتربروم.همان جادرصحن روبه گنبدفقط گریه میکردم.دست خودم نبود.
حمیددرحالی که سعی میکردحال من راباشوخی هایش بهترکند.گفت:"عزیزم!این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکوازکجاآوردی دختر؟الان یکی ردبشه فکرمیکنه مابچه دارنمیشیم،داری این طوری گریه میکنی وگوله گوله اشک میریزی!"باشنیدن حرفش لبخندزدم.سعی کردم کمی آرام شوم،ولی نمیدانم چراته دلم آشوب بود.حس میکردم این آخرین باری است که باهم مشهدمی آییم.
بیشتراوقات حرم بودیم.فقط برای خوردن غذاوکمی استراحت هتل میرفتیم.هرباردریکی ازصحن هاگوشه ی دنجی پیدامی کردیم وروبه گنبدمی نشستیم.هرباربه زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت به خیری خودمان دعاکردم.ازامام رضاعلیه السلام خواستم تازنده هستم،حمیدکنارم باشد.خواستم کنارهم پیرشویم وهرساله به زیارتش برویم.امانه کنارحمیدپیرشدم ونه دیگرقسمت شدکه باحمیدبه پابوسی امام رضاعلیه السلام بروم!
دوروزآخرسفراصلاحال خوشی نداشتم.سردردعجیبی گرفته بودم.تازه ازحرم به هتل برگشته بودیم که به حمیدگفتم:"این سردردخیلی اذیتم میکنه.بی زحمت ازداروخونه برام قرص مسکن بگیر."
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت40
آن قدرحالم بدبودکه به اسم قرصی که گرفته بوددقت نکردم.هرروزدوبارقرص میخوردم،ولی حالم بدترمیشد
.باخودم گفتم:"قرص هم
قرص های قدیم!"وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان ازچه قراراست.متصدی داروخانه به خاطرمراجعات زیادبه اشتباه قرص بیماریهای عفونی رابه جای قرص مسکن به حمیدداده بود!
خانه ی مادرکوچه ای بودکه یک سمت آن به خیابان نواب وسمت دیگرش به خیابان هادی آباد
منتهی میشد.اکثرخانه هایک یادوطبقه بودند.خانه هایی قدیمی که اگروسط ظهردرکوچه راه میرفتی ازاکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی ازقرمه سبزی گرفته تاآبگوشت تاهفت خانه آن طرف ترمیپیچید؛بویی که هوش ازسرآدم میبرد.
حمیدتنهاپاسدارساکن این کوچه بود.برای همین خیلی تاکیدمیکردحواسمان به حرف هاورفتارمان باشد
انتظارداشت چون مانمونه ی یک خانواده ی پاسدارهستیم،بایدمراقب رفتارمان باشیم.میگفت:"نکنه بلندبلندحرف بزنی کسی صداتوازپنجره کوچه بشنوه.وقتی آیفون روجواب میدی،آروم حرف بزن.ازدست من عصبانی شدی بانگاهت عصبانیتت روبرسون.صداتوبالانبرکه کسی بشنوه."صدای تلویزیون ماهمیشه روی پنج بود.تاحدی درمنزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی ازاوقات فکرمیکردخانه نیستیم.
بعدازبرگشت،درحال جابه جاکردن وسایل سفرمشهدبودم که صدای حاج خانم کشاورز،زن صاحب خانه رادم پله هاشنیدم:"مامان فرزانه.یه لحظه میای دخترم؟
"ازلفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم وهم خنده ام گرفته بود.برایمان یک ظرف غذاآورده بود.به من گفت:"مامان جان.خسته راهید،گفتم براتون ناهاربیارم."تشکرکردم وبعدازگرفتن غذابه خانه برگشتم.به حمیدگفتم:"شنیدی حاج خانم منوچی صداکرد؟غذای امروزمونم که رسید."حمیددرحالی که به غذاناخنک میزدگفت:"آره!شنیدم بهت گفت مامان.خیلی خوشم اومد
.این نشونه محبت این زن وشوهربه ماست.مونده بودم کیه که به توبگه مامان فرزانه؟!توکه خودت بچه ای!"
سرسفره که نشستیم یادزرشک پلوبامرغی افتادم که روزاول زندگی بعدازمراسم عروسی خانه ی خودمان پخته بودم.بعدازآن،چندوعده غذایی که ازمراسم تالاراضافه مانده بودراخوردیم که اسراف نشود.بابت آشپزی واقعانگران بودم.هرچندازدوره ی نامزدی آشپزی راجدی شروع کرده بودم وحالانمه نمه توی راه آمده بودم،ولی احساس میکردم هنوز یک پای آشپزی هایم میلنگد
.ازحمیدپرسیدم:"ناهارکه مهمون صاحب خونه شدیم.برای شام چی بذارم؟"باقاشق چندضربه ای به بشقابش زدوگفت:"میدونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی میترسم به زحمت بیفتی.راستی اصلابلدی غذای مورد
علاقه ی شوهرتودرست کنی؟"جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است.عاشق این غذابود.جانش درمیرفت برای فسنجان.امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم.تنهاغذایی بودکه هم بانان میخورد،هم بابرنج،هم باته دیگ!
ازساعت سه بعدازظهرمشغول درست کردن فسنجان شدم.ازوقتی که میگذاشتم لذت میبردم،ولی دلهره داشتم غذاآن طورکه حمیددوست دارد،نشود.به حدی استرس داشتم که خودم جرات نکردم طعم ومزه ی فسنجان راروی اجاق بچشم.حمیدمشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود.ساعت هشت شب سفره راانداختم.
وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم.پلوراکشیدم وفسنجان راداخل ظرف ریختم.سرسفره که نشست دهانش به تشکربازشد.طوری رفتارکردکه من جرات کردم برای آشپزی بیشتروقت بگذارم وشوروشوق مرابرای این کاردوچندان کرد.اولین لقمه راکه خوردچنان تعریف کردکه حس کردم غذاراسرآشپزیک رستوران نمونه درست کرده است!
زندگی خوب پیش میرفت.همه چیزبروفق مرادبودوازکنارهم بودن سرخوش بودیم.اولین روزی بودکه بعدعروسی میخواست سرکاربرود.ازخواب بیدارش کردم تانمازش رابخواندوباهم صبحانه بخوریم.
معمولانمازشب ونمازصبحش رابه هم متصل میکرد.سفره صبحانه راباسلیقه پهن کرده بودم ومنتظرحمیدبودم تاباهم صبحانه بخوریم وبعدراهی اش کنم.نمازصبح وتعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود.چندباری صدایش کردم ودنبالش رفتم تازودتربیایدپای سفره،ولی دست بردارنبود؛سرسجاده نشسته بودپای تعقیبات.وقتی دیدم خبری نشد،محض شوخی هم که شده آبپاش رابرداشتم ولباسهایش راخیس کردم.بعدهم باموبایل شروع کردم به فیلم برداری.کاررابه جایی رساندم که حمیددرحالی که سعی میکردخنده اش راپنهان کندمن راداخل پذیرایی فرستادودراتاق راقفل کرد.
بعدازچنددقیقه بالاخره رضایت دادوازسرسجاده بلندشد.سرسفره نشستیم وصبحانه خوردیم.ساعت شش وبیست وپنج دقیقه لباسهایش راپوشیدتاعازم محل کارش بشود.قبل رفتن زیرلب برایش آیت الکرسی خواندم.
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت41
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#اللهمعجللولیکالفرج
خوشبختی یعنی ...🦋
╔═ ⚘⚘════⚘⚘ ═╗
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚═ ⚘⚘════⚘⚘ ═╝
سلام و درود و احترام خدمت همراهان بزرگوار🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امشب از تک تک شما بزرگواران التماس دعا دارم برای دختر۱۴ساله که سکته مغزی کرده و الان در کما هستن...
🤲🤲🤲😔
بہ وقٺ[یاعلـے!]•
شبـٺون خدایـــے•✨
حلالـ ڪنید خسٺٺونـ ڪردیمـ:)!•♥
وضـوقبڵخوابـ فراموشـ نشہ ـہآ•🌱
یـاعلے مددۍ!🌻
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
°•🌱
منوششگوشھتانصبحقرارۍداریم
دلبریڪردنازاونازڪشیدنبامن..
نمڪسفرھقلباستسلامسرصُبـح
السݪاماۍتنصدپارهٔبۍغسلوڪفن..✋🏻💔
#صلےاللھعلیڪیااباعبدللھ🍃
#صباحڪمحسینۍ✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
علیہ السلام
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
Seyed.Reza.Narimani.Be.To.Az.Dor.Salam(128).mp3
10.37M
•°🌱
بــہ تــو از دور ســـ✋ـــلام ♥️
#🎤سید رضا نـریمانی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
علیہ السلام
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c