میگفت؛
وقتـے مـٰا خودمون هم
از خـودمون فـرار میکنیـم
امامحسینِ که پناهمون میدھ🚶🏻♂!!
#تلنگࢪانـہ⚠️
اٻـنجملـہࢪوشنـٻـدی؟!! ꜜ
وقتےقدࢪتونمـٻدونن،سکوتمٻـشـہ بـهتࢪٻـنحࢪفونبودنمـٻـشـہبـهـتࢪٻـن حضوࢪ…💔
بـٻـا ٻـکم قدࢪ امام زمانمون ࢪو بـٻـشتࢪ بدونـٻـم شاٻـد زود تࢪ اومدن…🌱
#محرم..
#عاقلشیم..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
┄┅┅┅┅┅┅❀🖤❀┅┅┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2108555275C470f942936
#تلنگــر💛
بانـــــو...!
مراقب خودت باش
این تو هستی که یک نسل را به وجود
می آوری و پرورش میدهۍ✉ツ
نسلی از تبار قاسم سلیمانی ...🕊
#دخترانه
#سپاه_زینب🌱
🕊.•
صداقت و شهادت اتفاقی همقافیه نشدهاند!
اگر #صادق باشیم،
حتما شهید میشویم..♥️
لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ
#حاج_حسین_یکتا🌿
سلام رفقا🖐🏻
#نظرتون_راجب_محفلامون_چیه؟😇
اگه دوس دارین که دوباره داخل گروه محفل گذاشته بشه داخل پی وی بهمون بگین🙏
و اینکه دوس دارین موضوع محفلامون درمورد چی باشه؟
•~🖤~•
◾️شب اول همه خادم...
شب کوفه شب مسلم...
◾️ شب دوم دلا خونه...
صدا زنگ کاروونه...
◾️ شب سوم شب ناله...
شب روضهٔ سه ساله...
◾️ چهارمین شب مثل دُره...
شب چهارم شب حُره...
◾️ شب پنجم شده مرسوم...
شب عبداللّٰه معصوم...
◾️ ششمین شب،شب قاسم..
نمونده یک تن سالم...
◾️ شب هفتم شب آبه...
شب اصغر ربابه...
◾️شب هشتم شده پرپر...
ارباً اربا علی اکبر...
◾️ نهمین شب،شب سقاست...
علمُ مشکُ یه دریاست...
◾️ دهمین شب دلا بی تاب...
شب عاشورای ارباب...
◾️ شب یازدهم اسارت...
خیمه ها میره به غارت ...😭
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل #واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام ما به محرم ،به غصه و غم مهدی🥀
بہ چشم کاسه خون وبه شال ماتم مهدی🥀
سلام ما به محرم به شوروحال عیانش🥀
سلام مابه حسین وبه اشک سینه زنانش🥀
#الّلھُمعجّللولیّڪالفرج 🌱
#آجرک_اللہ_یابقیة_الله💚
#محرم 🏴
اتل متل خرابه!😔
اینجا یه بچه خوابه!😔
هم بدنش کبوده!😔
هم جگرش کبابه...!😔
اتل متل اسیری!😔
سیلی و سربه زیری! 😔
کی تا حالا شنیده؟! 😔
سه سالگی و پیری...؟!😔
اتل متل سه ساله! 😔
این همه آه و ناله! 😔
این دختر از ضعیفی! 😔
هنوز یه پا نهاله...!😔
اتل متل بیابون! 😔
کویر و دشت و هامون! 😔
بس که پیاده رفتیم! 😔
تاول زده پاهامون...!😔
اتل متل بهونه! 😔
بابا چه مهربونه! 😔
وقتی دلم میگیره! 😔
برام قرآن می خونه...!😔
اتل متل گل یاس! 😔
مهر و وفا و احساس! 😔
دلم گرفته امشب! 😔
به یاد عمو عباس...!😔
اتل متل یتیمی! 😔
خدا، چقدر کریمی! 😔
دادی بهم تو غربت! 😔
یه عمهی صمیمی...!😔
اتل متل شب و تب! 😔
سینه ز غم لبالب! 😔
دلم میسوزه خیلی! 😔
به حال عمه زینب...!😔
اتل متل چه خوب شد! 😔
بالاخره غروب شد! 😔
قسمت عمه امروز! 😔
توهین و سنگ و چوب شد...!😔
اتل متل سه روزه! 😔
عمه گرفته روزه! 😔
عمه چقدر غریبه؟! 😔
خیلی دلم می سوزه...!😔
اتل متل خبردار! 😔
تو چنگ دشمن انگار! 😔
مثل یه شیر زخمی! 😔
عمه شده گرفتار...!😔
اتل متل خدایا ! 😔
تو این همه بلایا ! 😔
عمه مظلومه ام ! 😔
چیا کشید خدایا😭
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
بابا بند کفن را باز کرد و گفت : فرزانه! بیا ببین ، همه جای بدنش ترکش خورده ، الا سینه اش که سالم مونده!
●تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین (ع) محکم سینه می زد و می گفت: فرزانه! این سینه هیچوقت ، نمی سوزه
همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود؛ شکم ، پاها ، دستها ، گردن ، صورت ؛ همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود.
*#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷* 🏴🥀🏴 #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🥀🥀🥀🥀
@rafiq_shahidam
🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سه دقیقه در قیامت ۳.mp3
19.57M
✨ شرحوبررسیکتاب
سهدقیقهدرقیامت
♨️تجربھنزدیڪبھمـرگ
جانباز مدافـعحرم
⏳جلسه سوم
🎙️حجت الاسلام امینی خواه
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
════✧🌸✧════
🌈 #قسمت_سی_وچهارم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
با اشک و بغض گفتم: زخمی شدی؟😢
-چیز مهمی نیست. بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_سی_وپنجم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨
مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد:
_خانم روشن
برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت:
_سلام
-سلام...حالتون خوبه؟
-خداروشکر
-ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ.
برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_برادرتون به سلامت برگشتن؟
-بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن.
-نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون #مسئول گروه ما بودن.
تعجب کردم...😟
من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم:
_مزاحمتون نمیشم.خداحافظ
برگشتم و از اونجا رفتم.
سه ماه بعد مامانم گفت:
_یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊
-نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅
-این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊
-حالا کی هست؟🤔
-داداش حانیه.
چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم:
_حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳
مامان بالبخند گفت:
_بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊
یه کم فکر کردم.گفتم:
_نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈
مامان خنده ای کرد و گفت:
_مبارکه.😁
گفتم:
_چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈
-به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊
-مامان! منکه نگفتم بیان.😬
-پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁
برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد...
همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم:
_آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟
-آره.
-زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟
-هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه.
-بازهم با گروه شما میرن؟😊
-از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊
بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟
-نه.
محمد گفت:
_زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊
ته دلم خالی شد...
گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود.
محمد گفت:
_اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷
منتظر جواب بود...
به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️
به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖
به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت:
_حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷
چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم:
_هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈
همه ساکت بودن.محمد گفت:
_مطمئنی؟؟😒
جو خیلی سنگین بود. فکری به سرم زد...😅
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_سی_وششم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
فکری به سرم زد...😅
باحالت پشیمونی و گریه گفتم:
_با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢
چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم:
_بله😁🙈
همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁
مامان گفت:
_خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...
مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت.
فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃
پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم.
باتعجب و ترس به محمد گفتم:
_قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁
محمد باخنده گفت:
_حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊
به بابا نگاه کردم...
با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈
شب خاستگاری شد..
محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال...
طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌
تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈
حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن.
به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒
صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.
محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
امشب عاشوراۍ
عاشقاטּرقیہاست🖤🖐🏻!
شبسختۍاست
خدارحــمکنــد🚶🏿♂💔
اینروزها
برایهمهدعاکنید
برایسلامتیآقا
وتعجیلدرفرج
برایسلامتیرهبرمون
رفتناینویروس
سلامتیوطنانمون
وهمهمردمدنیا
اونگوشهکناراهماگه
مارولایقدونستید
برایماهمدعاکنید🏴