فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عزاداری شهید سلیمانی در حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها
✅ امضای سرخ
زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال62 بودکه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
همان روز برنامة امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»
آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامة مرا امضا کند، به خواب رفتم.
با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.»
گفتم: «کدام نامه؟»
گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود.
ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زندة دیگر از شهدا، در موزة شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
بخش پنجم واحد | خدا نیاره توی غربت یه عده راهتو ببندن_۲۰۲۱_۰۹_۱۲_۰۷_۳۷_۲۴_۵۴۹.mp3
12.33M
•°🌱
بابابغلتومیخوام.. 💔😭
کربلایی سید رضا نریمانی 🎙
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سالروز شهادت♥️
ما جامانده هستیم اگر شبی مهمان مادر زهرا س شدید سلام مرا به مادر برسانید♥️🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#یاسید_الشهدا❤️
#یا_حسین (ع)🏴
#مُحرم
#هٰآدےٓدِلْھاٰ
#رئیسی
#روز_خبرنگار
#واکسن
#پروفایل_مُحرم
#پروفایل_شهدایی
#امام_حسین
#شهیدابراهیمهادے
#محرم
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#چادرانہ🌸
حفظ چادر، حفظ دین و مذهب است
شیوه زهرا (س)، درس زینب (س) است
حفظ چـادر، نَصِّ قرآن ڪریم
قفل جنّت را بُـود تنها ڪلید
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
کپی با ذکر صلوات
#چادرانہ
چـــــ👑ـــادر مزاحم من نیست🤫
دست و پایم را نمیگـیرد👌🏻
مادرم به من آموختهــــــ 🌹
چــــــ👑ــادر سر کردن بلدی نمیخواهد🌿
عشقــــ💓ــــ میخواهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانہ
سوال دختر خانم ۱۵سالہ از
#استادرائفیپور
⚠️من ڪہ دوست پسر ندارم...⁉️
ازدستندید💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 خواستـم نــاز کنم، دسـت کِشی تا به سَرَم
دیدم این موی چنین سوخته نازی دارد ؟!
🎤 #صابر_خراسانے
#يارقیہ🥀
*یا فاطمه الزهرا*🏴🖤
#رهبــــــــــــــــــــرانہ💚
#حضرت_عشــــق😍
#از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند
#گفتند همه "فدای اشکت آقا"
تصویر شما را شهدا بوسیدند
#آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند
#در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند
#از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🎬 خواستـم نــاز کنم، دسـت کِشی تا به سَرَم دیدم این موی چنین سوخته نازی دارد ؟! 🎤 #صابر_خراسانے #يا
.
•
جگرم سوخت زمانـے کهـ رقیھ میگفت
عمھ جـٰان این همھ دختـر ، همھ بابا دارند🥀!'
🌈 #قسمت_صد_وسیویکم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.😣😥
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...😥
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!😧
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم😒😥
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟😥
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟😁
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟😅
خندید و گفت:
_آره،خیلی.😅
جدی گفتم:
_مریض میشی.😐
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟😥
بابغض گفت: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وسیودوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.😉
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!😒😊
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁
وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.😍👏
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟😕
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!😟
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.😊
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.☺️✋
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟😁👊
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وسیوسوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
داشتم به وحید نگاه میکردم...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓
فرداش وحید گفت:
_آماده بشین بریم بیرون.
همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت:
_زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊
گفتم:
_نه.😇
-تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔
-وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍
-...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒
از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم:
_قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊
لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد.
-زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓
-ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید😍
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود...
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.😊✋
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟😨
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من...😰
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم...😢😰
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️
طفلکی آقای رسولی...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
👧🏻 فـردا... صبح زود...زود...زود بیاد... 😔😭
👧🏻 😭😭😭😭😭
🧕🏻گـریـہ نڪن...عزیزم
👧🏻 مـن...
نمیتونم...
شـب بـخـوابـم...😭
🧕🏻چـرا...؟؟
🧕🏻چرا نمیتونی شب بخوابی؟
👧🏻 چون دلـم براے بابا تنگ میشہ😔
👧🏻 همش میگـہ زود میام بعد دیر میاد...😭
🧔🏻سـلام....
دختر گل...👧🏻
نفس...❤️
جیگـره...❤️
عزیز بابایی
🦋🦋🦋
🧔🏻بابا واقعا دلم برات تنگ شده بود ڪی میشہ بیاے ؟؟
مـن..
+هرچه پای روضه ها اشک ریختیم؛
آن ها لمسش کردند....
دخترکانِ شهدا دلتنگی را از عمقِ وجود فهمیدند......
"سالروز شهادتِ نازدانه ارباب(ع)"
🗓️ 1400/6/21
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
🖤🖤🖤🖤🖤
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهیدمدافع_حرم #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #دختر #دخترا_بابایین #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_رقية #حضرت_زینب #شام #شهادت #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #خرابه_شام #داداش_مصطفی❤️ #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #شهیدان_مدافع_حرم #شهید_بابک_نوری #شهید_احمد_مشلب #شهید_مهدی_زین_الدین #مهدویت #جمکران #امام_زمان_عج #مسجد_جمکران #شهادت_حضرت_رقیه #سیدجوادذاکر #اربعین
https://www.instagram.com/p/CTuqsasoiA2/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید اگه تو هنوز بودی
اربعین کربلامون قطعی میشد.
🌷خواهر عزیزم🌷
هرگاه خواستی از پوشش فاطمی ، خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی و به خونهای پاکی که ریخته شده برای حفظ این ارزش ، خیانت میکنی..
به یادآر که با این عملا ، غرب را در تهاجم فرهنگیش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانانی را که صبح و شب سعی کرده است تا نگاهش را حفظ کند ، جلب میکنی.
به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده
تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند را از بین بردهای
دوست من ،هدف اسلام از زندگی ،چیزی جز رسیدن به کمال و سعادت دنیوی واخروی نبوده و بر همین اساس است که یکی از فرامین مهم این دین مبین توجه به فلسفه حجاب و عفاف برای در امان ماندن از گناه و لغزش است.درحالیکه
امروزه دنیای غرب جایگاه زن را در حد کالا تنزل داده و آن را متاعی برای لذت مردان و ترویج شهوات میداند و کرامت مادری و انسانی او به غارت برده است.
🌹شهید علاءحسننجمه🌹
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
«بارگاه سه ساله» و دلى سوخته ...
مگر رهايت مىكند کابوسهای شبانهی شعله، عطش و گهواره؟! ...
«اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنا رُقَیَّهَ»
📸 عکسنوشت: شهيدان مرتضى عطايى (ابوعلى) و سجاد عفتى، حرم مطهر حضرت رقيه (عليهاالسلام)
🕊🕊🕊
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c