eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 😭خورشید به سوگ مصطفی (ص) می گرید 😭مهتاب به حال مجتبی (ع) می گرید 😭در مشهدِ دل چه کربلایی برپاست 😭شیعه به شهادت رضا (ع) می گرید ✨رحلت پیامبر رحمت وشهادت حضرت امام حسن مجتبی و حضرت امام رضا (ع) برعموم مسلمانان تسلیت باد .
گفتـم : امـام‌حسیـن‌وقتـی‌داشت‌میرفت‌میدون زینب داشـت ؛ اکبـر داشـت ؛ عبـاس داشـت ولـے‌مـن‌بمیـرم‌بر‌اامام‌حـسـن💔 که‌تو‌خونـه‌ی‌خودش‌ھم‌غریـب‌بـود ..
🍂 سیلے ڪه حوالہ شد بہ مادر دادند 🥀یڪ خاطره شد بہ سبط اڪبر دادند حتّےٰ علے از بازوے زهرا ... بُگذر ..! 🥀تنها بہ حسن سینہ ے پَر پَر دادند 🏴
*زیارت نامه حضرت محمد (ص)* بسم الله الرحمن الرحیم 🍃أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسَالاتِ 🍃رَبِّكَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ 🍃أَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ الْحَقِّ وَ أَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَ غَلُظْتَ عَلَى الْكَافِرِينَ 🍃وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصا حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَبَلَغَ اللَّهُ بِكَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمِينَ الْحَمْدُ 🍃لِلَّهِ الَّذِي اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَ الضَّلالِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ 🍃اجْعَلْ صَلَوَاتِكَ وَ صَلَوَاتِ مَلائِكَتِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ وَ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ💐
*به یاد قبرستان بقیع ** *وبه یاد مزارخاکی و تاریک امام حسن مجتبی ع **😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
‍ ‌ ⚫️چرا به امام حسن مجتبي (عليه السلام )، كريم اهل بيت گفته مي شود؟ 🔎 امام حسن مجتبي عليه السلام نسبت به دردمندان و تيره بختان جامعه قلبي رئوف داشتند و با خرابه ‌نشينان دردمند و اقشار مستضعف و كم ‌درآمد همراه و همنشين مي‌ شدند و دردِ دلِ آن‌ ها را با جان و دل مي ‌شنيدند و به آن ترتيب اثر مي‌ دادند، و در اين حركت انسان ‌دوستانه جز خداوند را مدّنظر نداشتند. همچنين هيچ ‌گاه هر ضعيف، ناتوان و درمانده، نااميد از درب خانه آن حضرت برنمي‌ گشت، حتّي خود ايشان به سراغ فقرا مي‌ رفتند و آن‌ ها را به منزل دعوت مي‌ كردند و به آن‌ ها غذا و لباس مي‌ دادند. 🔎امام حسن ـ عليه السّلام ـ تمام توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه به كار مي‌ گرفت و اموال فراواني در راه خدا مي‌ بخشيد، مورّخان و دانشمندان در شرح حال زندگاني پر افتخار ايشان، بخشش‌ هاي بي‌ سابقه و انفاق‌ هاي بسيار بزرگ و بي‌ نظيري ثبت كرده‌اند. آن حضرت در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارايي خود را در راه خدا خرج كردند و سه بار نيز ثروت خود را به دو نيم كردند و نصف آن را براي خود و نصف ديگر را در راه خدا به فقرا بخشيدند؛ از اين رو ايشان را كريم اهل بيت عليهم السلام مي نامند. 📗حقايق پنهان،ص ٢٦٨ 📗منتهي الآمال، ج ١، ص ٤١٧ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
‍ ‍ برصبر حسن و خوی احمد صلوات🖤  براختر دوم امامت صلوات🖤 بر ضامن آهو وغریب الغرباصلوات🖤 خواهی که خداوندببخشد همه عصیان تورا 🖤 بفرست براین امام، بی حد صلوات🖤 🖤اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🖤مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🖤وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
*﷽* 🌹 *{🥀درسـღـوگ.جـღـانان.ir🥀}* 🏴🎪 خورشید به سوگ مصطفی(ص)می گرید مهتاب بحال مجتبی (؏)می گرید در مشهدِ دل چه کربلایی برپاست شیعه به شهادت رضا (؏) می گرید 🏴🎪 🏴🎪 *أَللّهُمَّ صَلِ؏ـَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ؏َـجِّلْ فَࢪَجَهُمْ* *صَلَّىْ.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَٔ.یٰاْ.رَسوُلْ.أَللهْ.یٰاْمُحَمَّدْ.ir(ص)* *صَلَّى.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ.یٰاْ.اَبٰاْمُحَمَّدْیٰا.حَسَنِ.بِنِ.عَلّْیٖ.ir(؏)* *صَلَّى.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ.یٰاْعَلّیٖ.بِنَ.مُؤسَیٰ.أَلْرِضٰاْ.ir(؏)* 🚩🌹🌴🌹🚩
*﷽* 🌹 *{🥀یٰاْحَــღــسَنِ.بْنِ.عَلْیٖ.ir🥀}* قــღــبر بي زائرت شد سند غربتت اشک مهدي روان در حــღــرم خلوتت شيعه گويد مدام به مزارت ســღــلام يا حسن يا حسن امام مــღــظلوم 🏴🎪 🏴🎪 *أَللّهُمَّ صَلِ؏ـَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ؏َـجِّلْ فَࢪَجَهُمْ* *صَلَّىْ.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَٔ.یٰاْ.رَسوُلْ.أَللهْ.یٰاْمُحَمَّدْ.ir(ص)* *صَلَّى.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ.یٰاْ.اَبٰاْمُحَمَّدْیٰا.حَسَنِ.بِنِ.عَلّْیٖ.ir(؏)* *صَلَّى.ألٰلّهُ؏َـلَیْکَ.یٰاْعَلّیٖ.بِنَ.مُؤسَیٰ.أَلْرِضٰاْ.ir(؏)* 🚩🌹🌴🌹🚩
‌‌•∞• آقاےمن🌱 ڪورباشـم‌بـِه‌ازایـن ‌ڪه‌جاےخالی‌ات‌بینـم...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #ا
●گـــفتم کہ عـمر ماه صفر رو بہ آخر اســــــت‌••• ●دیـدم شـروع مـحـشر کـبراے دیـگر اســــــت•••
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می‌نوشت روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ... یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده‌‌ خدا باز کنم . علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷
☫ 💌 🌷شهــید امـیر حاج امــینی: اصلاً دنبال نبود به اين اصل خيلے اعتقاد داشت ڪہ اگه واقعاً ڪاری رو برای خــــود خدا بکنی عــزيزت میکنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عڪس شهادتش اينطــور معــروف بشه.
🚩برگه تفحص شهید غلام خونی : شهید غلام خونی در عملیات خیبر با رمز عملیات یا رسول الله به شهادت می رسد و حالا در روز شهادت حضرت رسول الله تدفین می شود. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✦مطھره خورشیدی✦: اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ...!!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم مولاجان شما حواستون به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتین آقا حتما حواستون هست نوکرات دلشون براتون تنگه💔 ... مولاجان😭ممکنه سال دیگه حسین حسین بین الحرمین باشیم با شما؟😭😭😭
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✦مطھره خورشیدی✦: اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی
یا ابا صالح المهدی آقا جان میشه به این نوکر خسته حال هم یه نگاه کنی😭 آقا جان اصلا من لایق نگاه شما نیستم میشه فقط یه لحظه صدام کنید😔🥺 نمیگم دست بکشید روی سرم که لایق نیستم ولی میشه تو نماز شب دعام کنید😭 ارباب میشه به ما هم سر بزنید😭
اینھمه‌بااین‌وآن‌حرف‌زدی‌کمی‌هم‌با امام‌زمانت‌حرف بزن!راحت‌حرف‌بزن...🌱 امام‌زمان‌؏ـج‌منتظرحرفاۍماهم‌هست !:)😔 !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!!😔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب خدمت شما عزیزان🌹 و عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن رحلت جانسوز پیامبر اعظم وشهادت امام حسن مجتبی علیه السلام همچنین سالروز وفات پدر بزرگوار شهیدان زین الدین مرحوم عبدالرزاق شیخ زین الدین 🖤🏴 ▪️ضمن تسلیت به ساحت مقدس امام عصر ارواحنا فداه، علو درجات این پدر بزرگوار شهیدان را از خداوند سبحان خواستاریم.🤲 خداوند طول عمر بابرکت به رهبر معظم انقلاب و سایر خدمتگزاران اسلام و انقلاب عنایت فرماید.🤲 صلوات و فاتحه ای نثار روح پرفتوحشون اللهمّ صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم الهی سهم عمرتون عزت باشه🤲🌹 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🖤🖤🖤🖤 *سردارشهیدمهدی زین الدین*🖤 https://chat.whatsapp.com/C51fEnjqEjDFPt519YsgB5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ماجرای حلالیت‌طلبی پیامبر از مردم در آستانه شهادت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)🔻 🎥 امام خامنه‌ای دام ظله العالی ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
غربت آن است.mp3
6.41M
🔻کلیپ صوتے 🎤حجت الاسلام 🔊 غربت آن است که بعد از کشتن .... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 92 صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم! اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد! « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! » یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!! خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم. "حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟ یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!" کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم. ساعت هفت صبح،برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!! رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت.دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم. درخت های توی حیاط،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید.آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن. نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم!! با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم. -انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!! از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم. -سلام بابا،صبح بخیر! سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد. -فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!! تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم! -هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه! خودکشی کنه، یه همچین زخمی رو صورتش باشه، از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!! گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...! سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم. لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه! تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود... پشیمون از سحرخیزیم،به تماشای مسابقه ی دوی اشک‌هام نشسته بودم! و زیرلب با خودم زمزمه میکردم: "من بالاخره همه چیزو درست میکنم! بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم! اینجوری نمیمونه بابا! اینجوری نمیمونه...!" مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد. به طرف درخت ها نگاه کردم. باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد. نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد. آموخته هام به کمکم اومدن "الان دوتا راه داری! یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی! یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو، بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!" با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...! یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچ‌جوره منظورش رو نمیفهمیدم. « هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره، خدا بیشتر بهش پاداش میده! » هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد. اما خدایی که اینجا نوشته بود،با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت! تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!! حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم. خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،اصلا با این جمله،جور در نمیومد!! بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه. « خدا بدش میاد تو کم لذت ببری! واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون، میندازمت تو آتیش! خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده. اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی،یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی! پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! » "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneArsmesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
.... 93 حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟ غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم! با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود! با کلی هله هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. -دیشب واقعا حالت بد بودا!داشتی چرت و پرت میگفتی!! -چرا؟! زد زیر خنده. -همون حرفایی که میزدی دیگه!آرامش و رنج و... -چرت و پرت نبود مرجان.ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم. خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هرچی که هست حرفای خوبیه! آرومم میکنه! -چه خوب!از کجا اومدن این حرفا؟از کی شنیدی؟ -خب اونش مهم نیست!مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم! -اوهوم...بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!حیفه از دست بره،بیا باهم بریم. -فرهاد؟!!فرهاد کیه؟ -ترنم!؟؟دارم ازت ناامید میشما!اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! -آهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب! -خب حالا!میای؟؟ -نه بابا!کجا بیام؟ -خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز! بیا بریم یکم سرحال بشی.خوش میگذره ها! -قیافم چشه مگه؟اتفاقا تازگیا خیلی بهترم! -کلا مشکوک میزنی تو تازگی! آسه میری،آسه میای.ما رو هم که غریبه میدونی! بلند شدم و رفتم طرفش. -عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد.دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق. چشم هاش از تعجب گرد شده بود! -اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟ -چیزای خوب!بیخیال! منم میخوام برم جایی.صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم. -کجا میخوای بری!؟ -جای خاصی نمیرم.حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره! -اییییینا چیهههه؟دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ -چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه! -وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!میشه کلا بگی قضیه چیه!؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی«لذت سطحی» روی آینه،نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم! -دارم یه زندگی جدید میسازم.همین!پاشو بریم. بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون! "محدثه افشاری" @Aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرف‌های سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم. و اون مسئله،لذته. انسان ها اسیر لذت هستن! اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه!چه ایرادی داره؟ مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟ برای عاقبتتم که شده،حواست باشه دنبال چه لذتی میری!» ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ،مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...! با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم.از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین، و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم...! « ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید! مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه! یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره.تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!! پس من کاری با این حرفا ندارم!خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید. من حرفم یچیز دیگست! من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن.خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری! و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی،صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!» حتی تصور چنین لذتی،برام قشنگ بود... دلم میخواست هر طور که شده،این احساس رو تجربه کنم. « چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم! تو گیر کارت همینجاست! لذت نبردی! میدونی چرا؟ چون عشقی دینداری کردی! هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش. هرجاش که سخت بوده،باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی! هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی! بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی، اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی! اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!! دیگه فایده نداره!همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!! » به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود! یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟ احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه! خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه... "آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟ اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه! نمیدونم ولی هرچی که هست،خیلی قشنگه!خیلی...!" سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم. ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم! « تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی! اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی. نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن! تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم. بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!! نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی! برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم. اگر از این راه نری،همه تلاش‌هات،همه عبادت‌هات،همه چی میره به باد هوا... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،نه اون دنیا! این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره! تو انسانی...» با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت -ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟ چشمام از تعجب گرد شد -من؟؟کجا!!؟؟ -شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم. شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون. "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد. خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد. "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد. تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد: -شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق...! "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️ https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN