eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷یگانی بود به نام يگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، برای بازديد به آنجا رفته بودند و از بچه‌های آنجا  يك سری مسائل فنی پرسيده بودند كه آن‌ها  نتوانسته بودند جواب بدهند. فرمانده يگان به تركی گفته بود «بابا ‌ايشان كه نمی‌فهمند، به تركی يك چيزی بگوييد، تمام بشود برود.» 🌷سردار شوشتری چيزی نمی‌گويد، آخر كار موقع خداحافظی با فرمانده يگان توپخانه به زبان تركی خداحافظی می‌كند! می‌گفت: «ديدم خيلی عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلی دلداری‌اش دادم كه من تركی بلد نيستم، همين چند كلمه را بلد بودم!» 🌹خاطره ای به یاد سردار سرتیپ پاسدار شهید نورعلی شوشتری راوی: سرهنگ محسن رنجی مسئول دفتر سردار شوشتری در قرارگاه حمزه 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam96 @sadrzadeh1 @rafiq_shahidam 🕊🕊🕊 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آفتاب هشتم را که به غربت تبعید کردند دوباره تاریخ تکرار شد! و فاطمه ای دیگر "زینب گونه" سفیرِ غُربت و تنهایی امام خویش گشت... چنان‌که از کوثر بی‌کرانِ وجودش اینک قم، مرکز ثقل تشیع و محور جغرافیایی جهان اسلام است. و امروز... ماییم و تنهایی و غربت هزار ساله‌ی آفتابی دیگر...
گفته‌اند؛ تو فاطمه‌ای دیگری ... با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛ که قادری همه‌ی آدم‌های عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی. فاطمه‌ای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثه‌ای بزرگ، آماده می‌کرد! فاطمه‌ای که سپاه پسر فاطمه (سلام‌الله‌علیها) را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند.
بانو جان! گفته‌اند؛ تو فاطمه‌ای دیگری ... با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛ که قادری همه‌ی آدم‌های عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی. فاطمه‌ای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثه‌ای بزرگ، آماده می‌کرد! فاطمه‌ای که سپاه پسر فاطمه سلام‌الله‌علیها را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند🌟 شفاعتمان کن بانو.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بانو! دستانت بوی نجابت می گیرند، وقتی . . . در انبوه نگاه نامحرمان، مرتب میکنی “چادرت” را . . . “سیاهِ ساده سنگینت را . . .😌
👇🏻 بہ‌نظرم‌بیایید‌ۍ‌بار‌منطقۍ‌باتولیدۍ‌هاصحبت‌ ڪنیم ببینیم‌مشڪلشون‌با‌دڪمہ‌لباس‌و‌استین‌بلند‌چیہ🤷🏻‍♂ . . شایــد‌تونستیم‌حل‌ڪنیم☹️. . (: !
💔 ... طورۍ‌زندگۍ‌ڪن‌کہ☝️🏽 .. وقٺے‌صبح‌پاهاٺ‌زمین‌رو‌لمس‌ میڪنہ .. شیطوں‌بگہ‌: اوھ‌لعنتۍ!🥊 با‌ز‌این‌بیدار‌شد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 [ یڪ ماه بعد ] جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم . چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم . لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم . یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم . زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه . فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه . باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد . توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم . امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم . قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ... بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری . با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم . + خواهر جان افتخار می دید ؟! - کاوه خیلی جیگر شدی ها ! ‌خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن . به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم . + اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟! با خنده گفتم : - میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه . با دستش به عقب هلم داد . + دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی . با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم . با لحن بچه گانه ای گفتم : - داداشی . + جان داداشی . - میشه نلی خواستگالی ؟! با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت : + چلا ملوا خانوم ؟! خنده ی بلندی کردم . - اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی . به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟! فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟! هوم ؟ تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم . - تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی . وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش . با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم . × خواهر و برادری خوب خلوت کردینا ! کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها . مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم . فقط سریع بیاید که داره دیر میشه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم . کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم . مامان نیشگونی از دستم گرفت . - آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ... + چته دختر ، چقدر میخندی ؟! - نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره . به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم . مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت. بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند . جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم . سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم . خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند. به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت . یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست . بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست . من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم . پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن . × چه خبر آقای فرهمند ؟! خوب هستید ان شاءالله ؟ کار و بار خوبه خداروشکر ؟! بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست . ‌= ‌الحمد الله خوبیم . کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه . می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم . ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت : × دخترم چایی ها رو بیار . به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد . خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند . یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت : × دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن . اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم . بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد : + م ... م ... مروا . اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من ! چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟! با صدایی پر از بغض گفتم : - ج ... ا ... ن ... مروا . به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد . همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند . بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود . با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم . با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن . اما خودم چی ؟! مگه من دل نداشتم ! مگه من غرور نداشتم ؟! پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم . با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم . × شما مژده جان رو میشناسید ؟! بدون اینکه فکر کنم گفتم : - بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم . پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود . = شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟! خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم . - ب ... بله . مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد . اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت : = دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟! پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم . تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید . حالا که خداروشکر به خیر گذشت . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . - شرمنده . با مهربونی گفت ‌: = دشمنتون شرمنده بابا جان . نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت : = شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد . به شیرینی ها اشاره کرد . = بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید . اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای بابا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم . سر درد امونم رو بریده بود ، به سمت در قدم برداشتم که بازوم توسط کاوه به عقب کشیده شد . رو به مامان و بابا گفت : + شما برید داخل من یکم با مروا صحبت میکنم . به چشمام خیره شد و اشاره کرد که بشینم . بازوم رو از دستش جدا کردم و با فاصله روی سکو نشستم . - میشنوم . نفسش رو با صدا بیرون داد . خیلی گرفته بود ، مشخص بود توی فکر مژده اس . + از کی با مژده خانوم آشنا شدی ؟! - روز آخر ثبت نام راهیان نور . + مروا کامل همه چی رو برام توضیح بده . چرا مژده خانوم امشب اینجوری رفتار کرد ، دلیلش چی بود ؟! اصلا ... نمی دونم مروا ، نمی دونم چی بگم فقط همه چیز رو بگو . بغضم رو به سختی قورت دادم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم از آشنایی با مژده گرفته تا آشنایی با حجتی و تفحص شهدا و فرارم از دو کوهه . هیچی نگفت و فقط با تعجب بهم زل زد . با لکنت گفت : + مروا تو چ ... چیکار کردی ؟! - ببین کاوه تو ، توی شرایطی نیستی که من رو درک کنی ! برای فرارم دلایل قانع کننده ای دارم که نمی تونم بهت بگم ، همین قسمت مژده به تو مربوط میشه که کامل توضیح دادم . خواهش میکنم از این به بعد اصلا راجب این موضوع با من صحبت نکن . چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت داخل حرکت کردم . روزگار رو ببین ، از قدیم گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه . تمام فکر و ذکرم آراد بود ، نکنه دوباره پیداش بشه . اگر مژده بله رو گفت دیگه همه چیز تمومه همش باید آراد رو ببینم . خدایا نمی خوام ببینمش ، اصلا بیا یه معامله کنیم . ببین خدا جون ارتباط غیر ضروری با نامحرم حرامه ، درسته ؟! خب نمی خوام اصلا حتی بهش فکرم کنم ، نمی خوام گناه کنم و از تو دور بشم . اون دیگه متاهله من نمی خوام به یه مرد متاهل فکر کنم . اگر این ماجرای خواستگاری پیش زمینه ای هست که دوباره با آراد روبرو بشم قطعا حکمتی توی کاره در غیر این صورت خودت بهم کمک کن . جز تو نمی خوام به هیچ کس دیگه ای فکر کنم خدا جونم . نفسی کشیدم و لبخند زدم ، چادرم رو آویزون کردم و زیر پتو خزیدم . خدایا شکرت که همیشه کنارمی ، تو صلاحم رو بیشتر از هر کسی می دونی پس راضیم به رضای تو . چشمام رو بستم و با آرامش به دنیای بی خبری خواب رفتم ، اما غافل از اینکه سرنوشت چقدر قراره برام تلخ رقم بخوره . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم . با صدایی خواب آلود گفتم : - الو . + رسیدن بخیر جون دل . در همون حالت خنده ای کردم . - عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟! + حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار. دیشب چه کردین ؟! خمیازه ای کشیدم . - ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟! ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده . + باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم . بوس به خودم ، خداحافظ . - یاعلی . تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم . بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم . - سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی . عینکش رو کمی پایین داد . + سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟! - خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم . با خنده گفت : + مهمان ؟! اونم برای تو ! عجب ، حالا کی هست ؟! لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم . - آنالی ژونه . مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد . + مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم . به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم . - جانم مامان . + ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ... گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟! گنگ بهش خیره شدم . - نظر من راجب علیرضا ! عمه زلیخا ؟! چه خبر شده ؟! ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم ! کتابش رو ، روی میز گذاشت . + آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی . چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت . خیلی با ، بابات صحبت کرد . بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره . عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ... ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه . حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته . با بغض گفتم : - آ ... آخه . به سمتم اومد و دستم رو فشرد. + دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری . به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوی مهربانِ ایران، اینکه این خاک تن مطهر شما را در آغوش گرفته و انوار کرامت‌تان باریده بر سر ما، از نعمات دنیا ما را کافیست. مهربان خواهرِ سلطان، اولین زائر جامانده از زیارتِ علی بن موسی شمایید و قوت قلب تمامِ دلتنگ‌های در آرزوی زیارت که در کنجِ خانه‌های دور از مشهد، به انتظار یک دعوت نشسته‌اند و متوسل‌اند به پَر چادرتان. آن منتظرانی که بر سفره‌ی برادرتان متنعم‌اند و نمک این سفره‌ی نور از نگاه خواهرانه شماست
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَةَ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُ
حضرت معصومه سلام الله علیهم از مدینه به امر ولایی امام رضا علیه السلام به طرف ایران حرکت کرد. خودِ امام رضا ع برا غلام خانم نوشتند. باعزت و احترام ویژه‌ای ، خواهرم حضرت معصومه‌رو بیار خراسان. بی‌بی رسیدند ساوه، اونجا بیمار شدند. پرسیدند تا قم چقدر راهه. جواب دادن: ده فرسخ بیشتر راه نیست.
یه خانم جوان بیمار رو آوردند قم. تا رسید به شهر قم ، چه عزت و احترامی کردند. موسی بن خزرج آمد. یه عده گل آوردند. گلاب آوردند. درستشم همینه ، دختر امام ، خواهر امام رضا ع داره میاد، عمه‌ی امام جواد ع داره میاد. عجب عزت و احترامی کردند ، یه عده از شدت شوق گریه می‌کردند. یه عده صلوات می‌فرستند.
امام میخام بگم یا فاطمه‌ی معصومه س ، اینجا یه پذیرایی از شما کردند. که هزاران سال در تاریخ ثبت می‌شه و برگه افتخار مردمه قمه. اما جان خالی بود ببینی ، یه دختر امام ، یه خواهر امام ، یه عمه‌ی امامی رو وارد شهری کردند، عجب احترامی کردند از دختر علی ع ، از خواهر امام حسین ع، از عمه‌ی امام چهارم . نگم یا بن الحسن.یه عده رفتند بالای بام خانه‌ها ، آنقدر سنگ میزدند که دختر ابی عبدالله صدا زد
بابا قرآن میخونه سنگا به او لب میخوره هرکدوم خطا میره به عمه زینب میخوره ای کاش به همین اکتفا می‌کردند. یه عده مأمور شدند که طعنه بزنند. هی صدا میزدند ، اینا خارجیند.