💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه60
به نیت ظهور منجی عالم بشریت
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه60
78 - و همانا گروهی از آنها هستند که به هنگام تلاوت کتاب، زبان خود را چنان میپیچانند که گمان کنید [آنچه میخوانند] از کتاب خداست در حالی که آن از کتاب خدا نیست، و ادّعا میکنند که آن از جانب خداست در حالی که از جانب خدا نیست، و بر خدا دروغ میبندند و خودشان هم میدانند
79 - هیچ بشری را نرسد که خدا به او کتاب و حکم و پیامبری بدهد، آنگاه به مردم بگوید: به جای خدا مرا بپرستید بلکه [میگوید:] شما که کتاب آسمانی تعلیم میدادید و به درس و بحث آن میپرداختید، مردان خدایی [و موحد] باشید
80 - نه این که شما را دستور دهد که فرشتگان و پیامبران را به خدایی بگیرید آیا او شما را پس از آن که مسلمان شدهاید به کفر میخواند!
81 - و هنگامی که خدا از پیامبران [و امّتهای آنان] پیمان گرفت که چون به شما کتاب و حکمت بخشیدم، آنگاه پیامبری سویتان آمد که گواهی دهنده بر کتاب آسمانی شما گردید، بر شماست که به او ایمان آورید و حتما یاریاش دهید آنگاه گفت: آیا گردن نهادید و پیمانم را پذیرفتید! گفتند: آری، گردن نهادیم گفت: پس گواه باشید و من نیز با شما از گواهانم
82 - پس هر که بعد از آن [پیمان] پشت کند، پس آنان از فرمان خدا خارج شدهاند
83 - پس آیا آنها دینی جز دین الهی میجویند! حال آن که هر که در آسمانها و زمین است خواه ناخواه فرمانبردار اوست و همه به سوی او بازگردانده میشوند هم الفاسقون: پس آنان واقعا نافرمانند تولّی (ولی): پشت کرد، رو گردانید فاسق: نافرمان، کسی که از حوزه اطاعت خدا خارج شده یبغون (بغی): طلب میکنند، میجویند اسلم: تسلیم شد، تسلیم کرد طوع: میل و رغبت کره: اکراه و اجبار یرجع: بازگردانده میشود
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
دوستان و همراهان عزیز لطفا نظر بدین
⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️❤️❤️❤️
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2709743949733595843?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
آیا آنگاه که اندوهِ فراق...
ما را به گریه میاندازد...
اندوهگین نمیشوی؟
#قرار_جمعهها ؛
پاتوقی که عزتّش به دلتنگی است!
یک دلتنگی از جنس آسمان، از جنس اصل و ریشهی انسان، از جنس غرور ..
💌 دلتنگیتان مستدام: اهالیِ قرار جمعهها
⚘﷽⚘
حالِ دلم خوب نیست
درست مثلِ قلبِ ویران شده ے بیروت
دلم فقط آمدنِ تو را میخواهد
دلم روزِ ظهورت را میخواهد
کہ فقط ظهور شما
دنیا را از این همه غم و رنج نجات خواهد داد.
شتاب کن حضرتِ منجے
کہ ما را طاقتِ این همه اندوه نیست...
یامهدے♡
کوهے از غصہ و غمیم همہ ...
💔😔
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
@abalfazleeaam
پساز پرسش تو،
بشیر آرزو کرد که ایکاش نامش بشیر نبود!
اکنون او باید پاسخ میداد.
سرش را که بالا گرفت،
رنگ رخسار و شکستگی چهرهاش تو را بیشتر مضطرب کرد.
با زحمت بسیار و شکسته شکسته گفت:
"ای امالبنین خداوند صبرت دهد ماه زیبایت عباس کشته شد!"
ابروانش را گره کردی
نفس گرفتی و پرسیدی:
" ای بشیر آنچه گفتی پاسخ من نبود. از حسین بگو!"
گفت:
" ای امالبنین یکایک پسرانت کشته شدند! دیگر ای مادر پسران،برایت پسری نماندهاست."
آنگاه خروشیدی،بغضآلود و با صلابتی حیدری زبان گشودی که:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است فدای حسین. پاسخ مرا بده؛ از حسینم خبر داری؟"
ناشکیب و بیتاب خروشیدی
و با نوای حزنانگیز پرسیدی:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است
فدای حسین.
پاسخ مرا بده؛
از حسین خبری داری؟"
چشمانش به لرزه درآمد و تو دیدی که چگونه بیچاره شد!
و سربهزیر و با صدایی بغضآلود و لرزان گفت:
"مولایت حسین را با لبتشنه به شهادت رساندند!"
منبع:
کتاب ماه تمام من،مرتضی اهوز
با تلخیص
1400/8/28
@abalfazleeaam
@asheghe__karbala
#حضرت_زهرا #حضرت_ام_البنین #حضرت_اباالفضل #جمکران #جمعه
https://www.instagram.com/p/CWdpBn8okZN/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
*❤️گروه شهید مهدی زین الدین*❤️
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://chat.whatsapp.com/HoIRymBAzO67aHggqoXdki
#مهدی_زین_الدین #جمعه
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#فصل_دوم🌻
با لکنت گفت :
+ گ ... گارسون .
چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم .
باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم .
بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود .
درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم :
- باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم .
آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست .
خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم .
اون خانومه هم نامزدشه .
آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت :
+ ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی .
- کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید .
بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست .
اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه .
چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم .
نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود .
آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد .
لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم .
آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد .
با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم .
پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن .
آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو .
راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد .
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد .
× برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
- عروس خانوم داره قرآن میخونه .
دوباره حاج آقا گفت :
× برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟!
بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت :
+ با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله"
با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد .
لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن .
راحیل چشمکی به من زد و گفت :
= بعدی دیگه تو هستی ها !
با خنده گفتم :
- با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم .
این بار آیه گفت :
× نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم .
با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت .
دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان به سمت در حیاط رفتم .
کاوه و مژده هم بعد از عقد رفتن گلزار شهدا انگار عجله داشتند هر چی زودتر عقد کنن بعد برن گلزار .
مامان در حیاط رو باز کرد وگفت :
+ تو خوبی ؟!
- آره خوبم .
+ اینجور که نشون نمیدی !
رنگت خیلی زرد شده .
- نه خوبم چیزی نیست ، یکم سردرد دارم .
+ برو استراحت کن .
باشه ای گفتم و کلید ها رو از دستش گرفتم و به سمت هال حرکت کردم .
به اتاقم که رسیدم لباس هام رو عوض کردم و با بی حوصلگی روی تخت خواب نشستم .
دستی به پیشونیم کشیدم که ناگهان قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
با دستم پَسش زدم که دوباره چشمام شروع کردن به باریدن ، سرم رو بین متکا قایم کردم و پتو رو ، روم کشیدم .
هق هقم بلند شد که بیشتر سرم رو بین متکا چپوندم تا کسی صدام رو نشنوه .
خدایا چرا اینجوری با دلم بازی میکنی ؟!
خدایا قسمت میدم نزار عروسی کسی عزای دل کس دیگه ای بشه .
و باز چشمام شروع کردن به باریدن ، پ ... پس فردا عروسیش بود ؟!
یعنی واقعا قرار بود مال یکی دیگه بشه ؟!
یعنی دیگه همه چیز تموم شد ؟!
به همین راحتی !
دوباره اشک مهمان صورتم شد و من بیشتر صورتم رو بین متکا قایم کردم .
خدایا این الان تقدیرمه یا تقصیرمه.
خب معلومه که تقصیرمه ، معلومه !
اصلا به درک ، به جهنم که قراره عروسی کنه.
اون اصلا لیاقت من رو نداره به جهنم که ازدواج کرده به جهنم ...
موبایلم رو از جیبم در آوردم و یکی از فایل های صوتی رو به خیال اینکه صوت قرآنه پلی کردم .
عشق دلت باشه .
پاش میمونی و دلت کوتاه نمیاد .
عشق دلش باشی .
پات میمونه ، قول مردونه نمی خواد ...
عشق نه درمونه و نه بیماریه .
درد پنهونی که بدجوری دوسش داریه .
دشمن جونته اما دیدنش چه عالیه .
واسه بی قراریات انگاری یه دلداریه .
( سهیل مهرزادگان )
با شنیدن صدای در اتاق آهنگ رو قطع کردم و پتو رو ، روی سرم کشیدم .
+ مروا جان ، اجازه هست ؟!
صدای مامان رو شنیدم که گفت :
× بیا دخترم مروا یکم سرش درد میکنه رفته اسراحت کنه .
چند ثانیه ای گذشت و دیگه صدای در نیومد .
پتو رو از روم در آوردم و کلافه روی تخت نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم .
- بله عروس .
مژده با صدایی پر از انرژی گفت :
+ سلام خواهر شوهر گل .
تو هنوز خواب دیشبی ؟!
پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟!
دستی به سرم زدم و گیج گفتم :
- چرا باید آماده کنم ؟
خبریه ؟!
+ وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه !
بابا امروز که عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر !
آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره !
پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من توهم همراهش بیا .
بی حوصله گفتم :
- خب به من چه که عقدشه !
خوشبخت بشه ان شاءالله .
ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بزار به درد خودم بسوزم .
+ چی میگی تو !
بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی !
اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم :
- خیلی خب میام .
تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم :
- کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم .
منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم .
موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم .
دست و صورتم رو با آب سرد شستم و کمی آبرسان به صورتم زدم .
مانتوی مشکی بلندی پوشیدم و همینطور روسری مشکی لمه ای پوشیدم .
انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت .
زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
از روی میز یه تکه کیک برداشتم .
- مامان کاوه رفت ؟!
مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت :
+ دم در منتظرته .
کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم .
مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم .
پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم .
کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم .
حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود .
درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود.
چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند .
کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد .
به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد.
حجتی با تته پته گفت .
+ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم .
خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام .
با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم .
مژده تشکری کرد و گفت :
+ مروا جان یکم میری اون ورتر .
درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل .
سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه .
با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم .
با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم :
- سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید .
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم .
+ مروا خوبی تو ؟!
چت شد یهو ؟
لبخند بی روحی زدم .
- هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم .
نگاهم رو به خونه دوختم .
وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود .
دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود .
نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم .
در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد .
لبخند پهنی زدم .
- سلام بر آیه جان .
چه خوشگل شدی عزیزم .
آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم .
× سلام عزیزم ، خوش اومدی .
از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت :
× چرا اومدین اینجا ؟!
اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن .
همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم .
روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر .
وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد .
•
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویستم
#فصل_دوم🌻•
چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند.
بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن .
مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم .
با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود .
چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم.
با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد .
لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم .
- سلام .
تبریک میگم .
ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید .
با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم .
برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم !
آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم .
میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام .
نتونستم خوب هضمش کنم .
دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم .
یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟!
اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم .
من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم
هر دقیقه عصبانیش کنم .
من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟!
این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد .
الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن !
دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟!
صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت :
+ داماد اومد داماد اومد .
برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم .
نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام دوستان✋
ببخشید که الان رمان رو گذاشتم واقعا موقعیتش نبود تا زودتر بزارم
بازم معذرت می خوام🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
آتشبهاختیاری یعنیچه؟
رهبر انقلاب :
آتشبهاختیار به معنی کار فرهنگی خودجوش و تمیز است؛ اینی که ما گفتیم معنایش این است که در تمام کشور، جوانها و صاحبان اندیشه و فکر، صاحبان همّت، خودشان با ابتکار خودشان، کار را -کارهای فرهنگی را- پیش ببرند، منافذ فرهنگی را بشناسند و در مقابل آنها، کار انجام بدهند.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#دعای فرج
-اگر بیقرار ''امامزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف '' هستید ، این نشانھ سلامتے روحے شماست'!🌿`
-🌱استادپناهیان
#پاےدرسدل
#امام_زمان
محاسبه را اهميّت بدهيد.
《 حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا 》
يعنى حساب كنيد از صبح تا شب چند تا كار بىفايده و چند تا كار پرفايده انجام دادهايد فردا ديگر آن كار بىفايده را انجام ندهيد.
محاسبه معنايش اين است:
فلان حرف بيهوده را زدم ديگر حرف بيهوده نزنم.
فلان جا را بيهوده نگاه كردم ديگر نگاه نكنم
و يا خداى نكرده فلان گناه را امروز كردم فردا آن گناه را نكنم.