یک لحظه در این معرکه
از پا ننشستی،
گفتی سفر عشق
به جز دربهدری نیست،
یک عمر شهیدانه
سفر کردن و رفتن،
همقافله با عشق و جنون
کم هنری نیست...
#حاجقاسم💔💔
#شهیدانه
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:🌸
هیچ نمازی ندیدم که احمد(شهید حاج احمد کاظمی) بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند....🌺🌿
شهید از زبان شهید🌸🌸
#سالروز_شهادت🕊🌷
🥀۱۹ دی ماه سالروز شهادت شهید سردار حاج احمد کاظمی گرامی باد.
#شهید_احمد_کاظمی
………‹🌹🍃࿐›………
[🌹]
گرفتارم...
و دربند...
و خسته...
اما نگاهم به عکستان که میافتد،
خستگی و ناامیدی پرمیکشد🌾
شهید رحمان مدادیان ❤️
#نمازاول وقت✨✨📿
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
1_1171349797.mp3
9.38M
یا حسین♥️
حسینه از بهترین عبادت ها
چی می مونه غیر این روضه و زیارت ها
گفتی اربعین بیام✨
سمعا و طاعتا🌱
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌿فرازی از وصیت نامه💌
بـےبـےزینب!
آنزمانۍڪہشمادرشامغریببودیدگذشت
دیگربہاحدۍاجازھنمۍدهیمبہشماوبہ
سلالہحسین(؏)بۍاحترامۍڪند..
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀
از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم:«هوای ارومیه خرابه، چه جوری میخواهید بروید. احتمالاً
پرواز انجام نمیشه». گفت:«هر
چی خدا بخواهد». از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشورهام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمیآورد. به خاطر همین سکهای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرماندهی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.
پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم ان شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را میگیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهرههایشان نمایان بود.
رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت:«تلویزیون را خاموش کن». دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم:«برایم خبر آوردی؟» دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام میگفت: «گریه کن» گفتم:«گریهام نمیآید».
با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانهام نشست.💔
🔷منبع: ویژه نامه پرواز عرفه
راوی:همسر شهید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت رفیق بهتره یا برادر؟
گفت برادری که رفیق باشه...
سالروز شهادت شهید احمد کاظمی رفیق و برادر حاج قاسم گرامی باد🥀
❤️❤️❤️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_رحمان_مدادیان #شهید_اسماعیل_دقایقی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهیدمدافع_حرم #حاج_قاسم #شهید_مجید_بقایی ❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
حتما ببینید..کلیپ زیبا از استاد قنبریان در مورد شهید مسعود پیشبهار ❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیج شهید ابراهیم هادی دلها:
حتما ببینید..کلیپ زیبا از استاد قنبریان در مورد شهید مسعود پیشبهار ❤️❤️❤️❤️❤️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_مجید_بقایی
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#حاج_قاسم
#حضرتفاطمةالزهرا #شهید_رحمان_مدادیان
#سردار_شهید_اسماعیل_دقایقی
#شهید_مسعود_پیشبهار
#بهبهان #گلزار_شهدا
❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
*سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران هم گروهی های محترم*
*دوستان هرکس از اعضای گروه آمد پی وی و تقاضای کمک کرد* *چه برای عمل یا مریض بودن یا گرفتاری یا بدهکاری*
*بدون هماهنگی با آقای مدادیان وجهی پرداخت نکنید*
*هر کسی آمد شخصی تون حتما با آقای مدادیان در ارتباط بزارید*
⤵️⤵️
*یا از طریق واتساپ یا تماس بگیرید*
👇🏻👇🏻👇🏻
*09335848771*
*شماره آقای مدادیان* ☝🏻
🌹🌹🌹
*اجرتان با امام زمان و شهدا ان شاءالله که سلامت و سرفراز باشید من الله توفیق*🌹
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
*سلام وعرض ادب خدمت شما بزرگواران هم گروهی های محترم* *دوستان هرکس از اعضای گروه آمد پی وی و تقاضای
*هر کسی به هر دلیلی ازتون پول خواست اطلاع بدین*
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ودو
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است...
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
#محمدحسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
به روایت همسرشهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وسه
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
_"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
_"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من #جنایتکار است؟ #دزدی کرده؟ به #ناموس مردم بد نگاه کرده؟ #قاچاقچی است؟ برای این #مملکت جنگیده، آن وقت من از #کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها #بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، #کار دست خودش میدهد ، چون کسی به فکر #درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود،...
فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت
_ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:
_"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم:
_"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
_"خب چون #روزهای_آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ #بعدازمن مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
_"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم."
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
🌹🕊🌹
🌷باور کن ،
#شهید دوستت دارد !
همین که بر #مزارشان ایســتاده ای ،
یعنی تو را به حضور طلبیده اند
همین که #اشک هایت روان میشود ،
یعنی نگاهت میکنند ...
همین که دست میگذاری بر #مزارشان ، یعنـی دستت را گرفته اند ...❤️
همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ،
یعنی وجودت را خوانده اند ...
همین که قول مردانه میدهی ،
یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ...
باور کن ،#شهید دوستت دارد !
که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
#شهـــدا❤️
#گاهـی_نگاهـی💔
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c