رمان گردان سیاه پوش
راوی( خواهر شهید)
قسمت سیزدهم
اواخر تابستان 56 که نتایج کنکور اعلام شده بود، ناصر به خانهمان آمد. از
اینکه دانشگاه قبول نشده بود، به نظرم کمی ناراحت بود. قاسم شعبان جوال
دانشگاه قبول شده بود. چندتا از دوستان ناصر هم دانشگاه قبول شده بودند. برای
آنکه کمی دلداری داده باشم، به ناصر گفتم: »اشکالی نداره داداش عزیزم. امسال
سال آخر دبیرستان بود و امتحانات نهایی سنگین بودند، تازه اون هم رشته ی
ریاضی. سال بعد انشاءاللَّه یه رشتهی خوب قبول میشی.« ناصر که جلوی
کتابخانه ی بچه هایم ایستاده بود و کتاب جدا میکرد، گفت: »نه خواهر. میخوام
برم سربازی. یه کم ناراحتم که مسیر زندگی دوستای صمیمیم از من جدا میشه.
وگرنه من مطمئنم که بعد دانشگاه قبول میشم. دوست دارم اول برم سربازی.
خودت که میدونی عاشق تفنگم.« از بچگی عاشق دزد و پلیس بازی بود. این را
که گفت، رفتم و از اتاقم آلبوم قدیمیمان را آوردم. گفتم: »ناصر بیا این عکست
رو ببین.« عکسی بود که ناصر روی ریل راهآهن قزوین انداخته بود. یک کلاه
لبه برگردان سرش بود و تفنگ اسباببازی، فانسقه هم دور کمرش بسته بود.
دستکش مشکی به دست با یک شال ً گردن به دور گردنش. کاملا ژست پلیسها
را گرفته بود. زمین دور ریل را برف پوشانده بود. ناصر تا عکسش را دید، خندید
و گفت: »آبجی این عکس رو میدی به خودم؟« گفتم: »نخیر. چون عزیز هم
توی آلبومش داره... فکر کنم اون موقع دوازهساله بودی. به آقاجان هزار بار گفتی
که برات تفنگ بخره. گفتی میخوام توی محل از خواهرهام دفاع کنم. دوست
ندارم کسی به دخترهای محله مون چپ نگاه کنه. میگفتی تفنگ بگیرید تا توی
محل از همه مراقبت کنم.« ناصر خندید و گفت: »یه چیزایی یادم میآد. تازه پشت لبم داشت سبز میشد. فرح و فریده که بیرون میرفتن، هرچند با چادر
روشون رو محکم میگرفتن، ولی باز هم مواظب بودم که کسی چپ نگاهشون
نکنه. غیرتی شده بودم.«
آلبوم را با هم ورق زدیم و ناصر تعجب میکرد که چقدر زمان زود میگذرد.
عکس بچههای خودم، سهیلا و محمد و علی را از نوزادی تا آن موقع با هم
نگاه کردیم. باز به یاد خاطرهای افتادم و گفتم: »ناصر یادت میآد عزیز چقدر
بدش می ً اومد شما توی خونه به هم فحش بدید، مخصوصا اگه میگفتید خاک
تو سر، خیلی عصبانی میشد... یه روز که خونه ی آقاجون بودم، فرح و فریده با
هم حرفشون شد و به هم گفتند خاک تو سر. عزیز چشمغره رفت و تو زودی
گفتی: نگید خاک تو سر. عزیز بدش میآد که بگید خاک تو سر. چند بار بگه که
نگید خاک تو سر. حرف بدیه! چرا نمیفهمید خاک تو سر فحشه؟ دیگه نگید
خاک تو سر.« با این خاطره از خنده غش کردیم. ناصر گفت: »من از بس بانمک
بودم، این مورد رو یادم نمیآد. دائم در حال نمک ریختن بودم. فقط یادمه که
عزیز خیلی از فحش بدش میاومد. حالا بگو بعدش عزیز چی کار کرد؟« گفتم:
»هیچی. عزیز از جاش بلند شد و دنبالت کرد. همه ی ما هم داشتیم میخندیدیم.
تو هم داد میزدی: عزیز جون داشتم نصیحتشون میکردم که دیگه نگن خاک
تو سر. میدونم از خاک تو سر بدتون میآد. من که نمیخواستم بگم خاک تو
سر. از پنجره میپریدی توی حیاط تا عزیز نتونه بگیرتت. یا میرفتی بالای دیوار.
با اینکه ریزه میزه بودی، ولی خیلی تند و تیز بودی.«
صفحات بعد یک عکس دسته جمعی بود در مشهد. به ناصر گفتم: »یه خاطرهی
ادامه دارد...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاه پوش
راوی (خواهر شهید)
قسمت چهاردهم
دیگه. یادته آقاجان هر وقت میخواستیم بریم مشهد، چندتا کوپه میگرفت؟ یه
بار بچه ها همگی توی یه کوپه بودیم با خانجون. داشتیم غذا میخوردیم که
بچه ها کلی نون ریختند کف کوپه. خانجون با لهجهی شیرین قزوینیش گفت:
نریزید مورچه میزنه.« ناصر خندید و گفت: »آره این یکی رو خوب یادمه. من
هم تا صبح افتاد توی دهنم و گفتم: نریزید مورچه میزنه. هر کی زمین بخوابه،
مورچه ها میخورنش.« هی به خانجون میگفتم: خان ِ جون مورچه زد؟ کی
میزنه؟ کجا میزنه؟ چطوری میزنه؟«
ـ بندهی خدا خان جون برای اینکه بچه ها مواظب باشن و غذاشون رو نریزن،
این رو گفت، ولی خودش هم پشیمون شد. تا صبح نذاشتیم بخوابه و خندیدیم.
عین خودش با لهجه هی میگفتی: بچه ها چرا ریختید. مورچه زد. چقدر خان جون
گفت که نریزید مورچه میزنه؟
لپ ناصر را کشیدم و گفتم: »بری سربازی جات خیلی خالی میشه. همهمون
دوستت داریم داداش بانمکم.«
آن روز با ناصر کلی از آرزوهاش حرف زدیم. دوست داشت تا از سربازی
برگشت، برایش زن بگیریم. دختر خاصی را دوست نداشت. همیشه حرفهایش
را به من میزد. کلی سعی کردم تا از زیر زبانش بکشم و ببینم که دختری را
توی فامیل یا توی محل دوست دارد یا نه، ولی مطمئنم کرد که شخص خاصی
را زیر نظر ندارد. گفت: »از حالا تا پایان سربازی وقت دارید تا یه دختر خوب برام
پیدا کنید.« موقع رفتن کلی از کتابهای کتابخانه را هم با خودش برد. گفت:
»خواهر، اینها رو که خوندید دیگه. به چه دردتون میخوره. من میخوام ببرم هدیه بدم.« به بچه های محل کتابهای شهید مطهری و شریعتی را میداد تا
بخوانند و ازشان میخواست تا خالصه اش را بنویسند یا هر چه از آن فهمیدند،
برای ناصر بگویند. عاشق مطالعه بود. خیلی شبها تا دیروقت زیر چراغ برق
کوچه مینشست و مطالعه میکرد. یک بار یکی از همسایه ها که دیروقت ناصر
را در کوچه دیده بود، کنجکاو شده بود تا بفهمد ناصر چه کتابی را در آن موقع
شب در سرما میخواند. فکر میکرد ناصر کتاب بدی میخواند و به خاطر مخفی
کردن از ما، دیروقت در کوچه مطالعه میکند. به ناصر نزدیک شده و اصرار کرده
بود که ناصر بگوید چه کتابی میخواند. ناصر گفته بود: »اینها جزوه های استاد
مطهریه. یک سری کتاب اعتقادی که خوبه آدم اونها رو بدونه. چون توی خونه
زود میخوابن و اتاق تاریک میشه، مجبورم بیام اینجا، از روشنایی توی کوچه
استفاده کنم.« همسایهمان پیشانی ناصر را بوسیده بود و بهخاطر فکر بدی که
راجع به ناصر داشت، ازش عذرخواهی کرد.
همه در محل ناصر را دوست داشتند. از کوچک تا بزرگ به او احترام میگذاشتند.
با بچههای کوچک هر روز نیم ساعت فوتبال بازی میکرد. همه دوست داشتند
که ناصر عضو تیم آنها باشد. بعدها که انجمن اسلامی را در قزوین مدیریت
میکرد، همین بچهها شده بودند عضو انجمن، چون ناصر را قبول داشتند.
سال 56 بهسرعت گذشت و سال 57 ناصر به سربازی رفت. دورهی آموزشی
او در عجب شیر بود. بعد از آموزشی به رضائیه منتقل شد. درست در همان سالی
که انقلاب اسلامی میرفت تا پیروز شود، ناصر سرباز بود. با دوستانش در پادگان
فعالیت انقلابی میکردند. بهخاطر همین فعالیتهایش خیلی تنبیه میشد و از
ادامه دارد...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
شهیدانه تا شهادت 🕊:
🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿
🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿
🌿🌱
🌿
دلم میل نوشتن دارد.......
دلم میل نوشتن دارد......باز
دلم میل شهادت دارد...
میل رفاقت دارد....رفاقت..
الان خوب نگاه دلم کنید.... یک دل سیر بی تابی دلم را ببینید...شماهم بی تاب بودید....
بی تاب شهادت....اما
بی تابی من کجا.....و بی تابی شما کجا..
مثل زمین تا آسمان است..
آسمان بی تابی شماست...زیبا و پر ابهت.. بزرگ و بی انتها
اما زمین بی تابی من است...بی روح ... با اندازه مشخص... خشک....خشک
اما باز دلم پی شماست... پی راه شما.... پی مهربانی شما...
زیرا یقینم اینه... که هستید ...
که شهید زنده است... شهید مرا می بیند... و مواظب من است....مواظب بی تابی دلمه...تا روح در اون زنده بشه... سبز بشه....بال بشه.....بال پروازم.....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
شهیدانه تا شهادت 🕊:
وصيت نامه پرويز خياميان
درود به رهبر عزيز ،قلب ملت ايران به نام الله در هم كوبنده ظلم و ستم. به نام خدائي كه به ما شعور داد تا خوب را از بد و زشت و پليد را از زيبا تميز داده و يكي را انتخاب كنيم. تقاضا دارم دخترم (صفورا) تا كلاس ششم ابتدايي فقط و فقط درس اسلامي خوانده و بعد قرآن ياد بگيرد و كاملاً اسلامي تربيت شود كه اين بزرگترين آرزوي من است. از همسرم و خانواده ام تقاضا دارم اگر در راه شهيد شدم در مرگ من گريه نكنند بلكه شادي بكنند تا روح من شاد گردد، اگر شهيد شدم جنازه مرا در اصفهان دفن كنيد. فرزند مرا نزد امام امت رهبر كبير انقلاب، پدر عزيزم خميني بت شكن ببريد تا دست بركتش را به صورت او كشيده و براي آنها دعا نمايند، والسلام ،پايدار ارتش جمهوري اسلامي ايران، پاينده ايران، و برقرار باد جمهوري اسلامی ایران
شهیدانه تا شهادت 🕊:
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
⭕️ من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...
#معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف علی و گفت:
«ببین علی جان! موضوع انشاء این بود که «در آینده می خواهید چه کاره بشین.»
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاً، پدر خودت چه کاره است؟
... آقا اجازه ...
شهید...
شهیدانه تا شهادت 🕊:
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🕊🌷
دلمان بیهوا،
هوای تورا کرد...
هوای دلمان را بیهوا داشته باش
#حاج_قاسم🌷
شهیدانه تا شهادت 🕊:
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🌸🌿
#کاش!
آن زمان که در محشر
خدا بگوید چه داشتی؟
حســـینعݪیهاݪسلام
سربݪند کند و بگوید
حسـاب شده
مهمــان من است
#اݪســلامعݪیکیااباعبدالله
شهیدانه تا شهادت 🕊:
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
#قسمتیازوصیتنــامه. . .
ایحسیـن!
اۍمظلـومکربلا!
ای شفیـع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت
را من نیـز لبیک گفتم [به خواست او] شفاعتم کن
و مگـذار در ایـن گـرداب هـلاکت
هـلاک گـردم . . .
#شهیدامیرحاجامینی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
کربلاییحمید_علیمی_پشت_پنجرههای_بقیع_اشکا_میریزه_.mp3
4.22M
#زمینه
📝 ◾️پشت پنجرههای بقیع اشکا میریزه...💔
🎤 کربلاییحمید علیمی
▪️ ویژه #تخریب_قبور_ائمه_بقیع
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9