eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
176 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🌿💕]: ✋🏽 دلم به آن مستحبےخوش اسٺ ڪــه جـوابـش واجــب اســـٺ *السَّلاَمُ عَلَيْك یا حُجَةَ اللهِ وَ دَلیلَ اِرادَتِه* ♡ 🌿♥️🌿♥️🌿♥️ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
«زیارتـــــ نامـــــہ ے شہــ🌷ـــدا» بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
💔🖇 _________________ استادپناهیان‌ میگفت: ↓🌱 چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش...) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
هنگام تولد در گوشمان اذان می خوانند ولی نماز نمی خوانند! هنگام مرگ برایمان فقط نماز می خوانند بدون اذان... اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند... و چقدر کوتاهست این زندگی به فاصله یک اذان تا نماز قدر بدانیم با هم بودن را... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❁ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
تفکر چقدربرای‌گرفتن‌برات‌شهادت نشستی‌درخونه‌خداوالتماسش‌کردی(: یه‌عاشق‌واسه‌بدست‌اوردن‌معشوق درخونه‌معشوق‌وازجامیکنه!! قرارنیست‌چون یه‌اسم‌اکانت‌ویه‌پروفایل‌وچارتاعکس‌شهید داری پس‌توهم‌شهیدی . . . مهم‌اینه‌ چقدرداری‌درخونه‌خداومادرمون‌حضرت زهرا"س" رومیکوبی✋🏼 +محکمتردربزن‌بچه‌شیعه ـــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
|↻🌻💕 | روز دوشنبه ﴿یا قاضی الحاجات﴾ 《اے برآورندھ ے حاجت ها》 ــــــــــــــــــــ🖇♥️ــــــــــــــــــــ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
33.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 *حتما تا آخر ببینید* 🔸کلیپی متفاوت (۴دقیقه بیشتر وقتت و نمیگیره) 🔰 *کاری زیبا از واحدخواهران* 🔸 *هیئت الرضا علیه السلام بهبهان🔸* بمناسبت روز دختر و ولادت حضرت معصومه س ✅پیشنهادمیشه دانلود کنید هیئت الرضا ع بهبهان دهه کرامت ۱۴۰۱ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ https://t.me/+gBO0KhV7I01iYzdk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾🌿‌͜͡🖇﴿°• عاشقـ♥ شدیم چون خدا رو تو نگاھ👀 هاۍروی‌زمینِ‌بعضیادیدیم :)!' 🎞¦↫' 🖇¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
•🌻🌥• عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌...😌♥️ 🍃 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید ) قسمت پنجاه‌ و نهم ناصر زیرمجموعه تیپ 27 حضرت رسول)ص( با فرماندهی احمد متوسلیان بود و تیپ 27 حضرت رسول)ص( که همگی نیروهای سپاهی بودند، تحت امر قرارگاه نصر بودند. عملیات فتح‌المبین در سه مرحله انجام شد. نتایج عملیات یکی آزادسازی 2400 کیلومتر مربع از خاک وطنمان بود که شامل ده ها بخش و روستای منطقه، سایت و رادار، جادهی مهم دزفول ـ دهلران میشد. دوم نزدیک شدن نیروهای خودی به مرز در منطقه‌ی غرب شوش و دزفول بود و سوم، خارج شدن شهرهای دزفول، اندیمشک، شوش و مراکز مهمی همچون پایگاه شکاری دزفول از دید و تیر مؤثر دشمن بود و چهارمین نتیجه‌ی این عملیات انهدام بیش از چهار لشکر از ارتش عراق بود. به یاد آوردم که ناصر قبل از عملیات فتح‌المبین میگفت: »ما میریم عراق رو تصرف میکنیم و من میشم استاندار بصره.« صدام قبل از عملیات فتح‌المبین گفته بود: »اگر ایران موفق بشه که سایت و رادارها را پس بگیرد، من خودم کلید بصره را به آنها میدهم.« در عملیات فتح‌المبین قرارگاه نصر که ناصر زیرمجموعهی آن بود، موفق شد تا سایت 4 و 5 و رادار را از تصرف دشمن بیرون بیاورند. کتابی که عباس در اختیارم قرار داد، عملیات فتح‌المبین را بسیار ریز تشریح کرده بود. بعد از عملیات فتح‌المبین ناصر و دوستانش برای چند روزی به قزوین آمدند. خیلی زود عملیات بیت‌المقدس طرحریزی شده بود. عملیات بیتالمقدس در منطقهی غرب رودخانه‌ی کارون و شهرستان خرمشهر بود. شروع این عملیات در تاریخ 10/2/1361 با رمز یا علی ابن ابیطالب)ع( بود و در تاریخ 3/3/1361 عملیات با موفقیت نیروهای ما پایان یافت. ناصر درست اولین شب عملیات در اثر اصابت ترکش مستقیم توپ شهید شده بود. در این عملیات هم سپاه پاسداران و ارتش با هم ادغام شده بودند. در چهار مرحله عملیات ادامه داشت تا اینکه شهرهای خرمشهر و هویزه و جاده‌ی اهواز خرمشهر آزاد شدند. شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد و همینطور جادهی اهواز آبادان از برد توپخانه‌ای دشمن خارج شد. بعد از این دو کتاب مشتاق شدم که تمام عملیات‌ها را بخوانم و بدانم در جبهه‌های ما چه گذشت. به تمام نزدیکان و دوستانم هم توصیه میکردم که تاریخ جنگ کشورمان را فراموش نکنند. بخوانند و بدانند که تنها ایثار و ازخودگذشتگی جوانان ما باعث پیروزی نیروهای ما در برابر دشمن تا دندان مسلح شد. ادامه دارد.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید) قسمت شصت آقاجان از بس مهربان بود و بچه دوست، بعد از شهادت ناصر کمرش شکست ِ و هیچ وقت کمر راست نکرد. غم از دست دادن ناصر را بهتنهایی به دوش می ً کشید. برای آنکه عزیز و ما ناراحت نشویم، اصلا از ناصر صحبتی نمیکرد. ما هم وقتی دور هم جمع میشدیم و از خاطراتمان با ناصر یاد میکردیم، مواظب بودیم که آقاجان نباشد و نشنود. چند سال بعد از شهادت ناصر، آقاجان سرطان ریه گرفت و زودتر از همه به ناصر ملحق شد. 19 آذر 1369؛ درست روزی که به دنیا آمده بود، همه‌ی ما را صدا زد. با همه خداحافظی کرد. به کمال گفت که خواهرهایت را از اتاق بیرون ببر تا لحظه‌ی رفتن من را نبینند. ما به اصرار آقاجان بیرون رفتیم. کمال گفت: »بعد از رفتن شما، آقا جان چند دقیقه به عکس ناصر خیره شد و لبخند زد و از دنیا رفت.« دو سال بعد از آقاجان، پسرم علی که سرباز بود و از هر لحاظ خیلی به ناصر شباهت داشت، در مرز ایران و ترکیه وقتی نیروهای خودی با کومله ها درگیر شده بودند، به درجه ی رفیع شهادت رسید و او هم به ناصر پیوست. به یاد آوردم روزی را که در قزوین زلزله آمد، علی با دوچرخه راه افتاد و به تکتک فامیل سر زد تا مطمئن شود حال همگی خوب است. به عزیز و آقاجان هم خیلی خدمت میکرد. دائم پیش عزیز بود. میگفت: »مامان با نبودن دایی ناصر من وظیفه دارم بیشتر به عزیز برسم. شاید بتونم یه کم جای دایی رو برای عزیز و آقاجان پر کنم.« علی پسر بسیار مهربانی بود. درست مثل ناصر به بزرگترهای فامیل احترام زیادی میگذاشت. خبر شهادتش ِ را جواد شنید. به مرز سرو رفت و علی را پشت وانت از تبریز تا به قزوین مابین یخها آورد. چهره ی علی هم مانند ناصر شناخته نمیشد. ناصر بعد از شهادتش، پیکرش یک هفته زیر آفتاب سوزان خوزستان مانده بود و وقتی شاهرضایی او را پیدا کرده بود و به عقب فرستاد، هیچ کس نمیتوانست او را بشناسد. تمام بدنش سوخته بود. هرچند آقاجانم به ما خواهرها اجازه نداد که ناصر را نگاه کنیم. علی پسرم هم بعد از شهادتش از تپه ای پرت شده بود و تمام بدنش بهشدت زخمی بود. برادرهایم نگذاشتند علی را ببینم. جواد گفت: »خواهر من مطمئنم که علی هم راضی نیست شما اون رو اینطور ببینید.« دیگر هم خواهر شهید بودم و هم مادر شهید. عزیز صبورتر از همه ی ما بود. خدا برایمان نگهش دارد. سایه اش بالای سرمان است و دلمان را گرم میکند. من بعد از چهارده سال ترک تحصیل با تشویق شوهر و بچه هایم ادامهی تحصیل دادم و هنوز هم در حوزهی علمیهی قزوین خدمت میکنم. ادامه دارد.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت شصت ویک ناصر و آقاجان و علی و در این بین عموها و مادربزرگ و اقوام دیگر، کافی بود که من را از پای دربیاورد. تنها متوسل میشدم به خانمم حضرت زینب)س(. خانمی که در یک روز آن همه داغ دید و بعد در مجلس یزید گفت: »من چیزی جز زیبایی ندیدم.« باید در عمل ثابت میکردم که پیرو خط امامانم هستم. از خدا تنها صبر خواستم. صبری جمیل همچون حضرت زینب (س) یک ماه پیش دلم بدجور هوای ناصر را کرده بود. نزدیک سالگرد شهادتش بود. به خیابان ولیعصر رفتم؛ خانه ای که در آن خیابان داشتیم و روبهروی اداره‌ی برق بود. همان خانه ای که ناصر در آنجا برای آخرین بار کنارمان زندگی کرد. بعد از شهادت ناصر برای آنکه همه جای آن خانه یاد و خاطره‌ی ناصر را زنده میکرد، به اصرار کمال و جلال و به‌خاطر روحیه‌ی آقاجان به خانه‌ای دیگر نقل مکان کردیم. آن خانه هم تبدیل شد به یک مدرسه ی راهنمایی پسرانه که الان هم هست. دلم گرفته بود. رفتم تا از آن کوچه رد شوم و خانه مان را تماشا کنم. سر کوچه که رسیدم، چشمم خورد به عکس ناصر، در تابلویی که شهرداری سر کوچه ها نصب کرده بود. اسم شهید همراه با عکسش روی تابلو بود. سالها بود که اسم کوچه شده بود شهید ناصر سیاهپوش. به عکس ناصر خیره شدم که لبخند میزد؛ مثل همیشه. صدای قهقه هی زنانه ای من را متوجه خود کرد. سرم را به سمت صدا برگرداندم و دیدم که دو دختر با آرایش غلیظ و خیلی بدحجاب از خانه ای در آن کوچه بیرون آمدند و بلندبلند با هم میخندند. احساس کردم دنیا بر سرم خراب شد. حس کردم در قلبم خنجری فرو رفت. دستم را روی قلبم گذاشتم. توان ایستادن نداشتم. نگاهی دوباره به عکس ناصر انداختم. خجالت میکشیدم که ناصر آن دو را با این وضع ببیند. هرچند دیگر از این تیپ آدمها چه در قزوین و چه در شهرهای دیگر زیاد شده بود، ولی آن روز طاقت نیاوردم. چون جلوی ناصر بودم، از او خجالت میکشیدم. انگار من گناهی مرتکب شده بودم. همینطور که کمرم ُ را روی دیوار سر دادم، به زمین نشستم و هق هق گریه کردم. دو دختر خندهشان را قطع کردند و به سمت من آمدند. خانم چیزی شده؟ حالتون خوبه؟ سرم را بالا آوردم و با گریه گفتم: »چیزیم نیست. دلم برای داداشم تنگ شده بود، اومدم اینجا. آخه اینجا خیلی بوی داداشم رو میده.« بعد به عکس ناصر نگاه کردم. یکی از دخترها گفت: »شما خواهر شهید سیاهپوشید؟ بفرمایید بریم خونه ی ما. توی همین کوچه میشینیم.« تشکر کردم. از جایم بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکان دادم. خداحافظی کردم و از آنها دور شدم. جرأت نکردم که بگویم من از دست شما ناراحتم. برادرم به خاطر اسلام شهید شد و حالا شما با این وضع بیرون می آیید. نتوانستم بگویم که احساس میکنم خون برادر جوان 24ساله ام هدر رفته. نتوانستم بگویم خون علی شاهرضایی 21ساله هدر رفته. نتوانستم بگویم مرتضی باریکبین، بیست سال هم نداشت. نتوانستم بگویم تیری که شما به قلب من و مادرم و خانوادهه ای شهدا میزنید، بدتر از تیری است که عراق، زمان جنگ به جوانانمان زده بود. هیچ چیز نتوانستم بگویم. خیلی وقت بود که دیگر نه‌تنها من، بلکه تمام زنهای داغدیده مثل من، جرأت نداشتیم که به این تیپ زنان بدحجاب حرفی بزنیم. انگار دیگر ما وصله ی ناجور این کشور ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی (خواهر شهید ) قسمت شصت و دوم شده بودیم نه آنها. انگار دیگر ما حق حرف زدن نداشتیم و آنها باید ما را امل و عقبمانده میخواندند. آن روز تا شب فقط اشک ریختم. به یاد ناصر و علی پسرم و علی شاهرضایی و مرتضی باریکبین و همه ی شهدایی که میشناختم. ازشان خجالت میکشیدم. میدانستم که زنده اند و میبینند که زنان و دخترانمان با چه وضعی بیرون می آیند. از خودم بدم میآمد. احساس میکردم همه ی ما که آن دوران را دیده ایم، کوتاهی کردیم. کاملا به یاد داشتم که ناصر با یک منشی بیحجاب آنقدر بحث کرد و کتاب به او داد که او حجاب را پذیرفت. نه ً با زور، بلکه کاملا با دلیل و منطق حجاب را پذیرفت. ولی ما چه کردیم؟ خیلی از ما خانواده های مذهبی و خانواده های شهدا خودمان نتوانستیم دخترانمان را با حجاب تربیت کنیم، چه برسد به اینکه دیگران را هدایت کنیم. احساس میکردم جوانه ایی مانند ناصر باید باشند تا بتوانند دیگران را هدایت کنند. چقدر جای خالی ناصر را حس میکردم. اگر ناصر بود چه میکرد؟ مثل من و امثال من، از توهین و پرخاش و کتک میترسید و حرفش را در سینه اش حبس میکرد؟ مطمئن بودم که اینطور نبود. آن روز فقط گریه کردم. دو هفته از آن ماجرا گذشت. یک روز صبح وقتی وارد حوزه شدم، یکی از ِ همکارهایم گفت: »خانم سیاهپوش دوتا دختر جوان از صبح که در حوزه باز شده، اومدن و با شما کار دارن. توی اتاقتون نشستن.« وقتی دیدمشان، آنها را نشناختم. به نظرم آشنا می آمدند، ولی نمیدانستم که این دو دختر همان دو دختری هستند که آن روز با آن سر و وضع قلبم را شکسته بودند. این بار هر دو بدون کوچکترین آرایشی با حجاب کامل بودند. حتا چادر سرشان بود. تا وارد اتاق شدم، از جایشان بلند شدند و به سمتم آمدند. من را در آغوش گرفتند و بوسیدند. من که هنوز چیزی نمیدانستم، از برخوردشان تعجب کردم. ببخشید دخترای گلم، من شما رو هنوز به جا نیاوردم. بغضشان ترکیده بود و گریه میکردند. پارچ آب روی میزم بود. برای هر کدام یک لیوان آب ریختم و به دستشان دادم. کمی که آرام شدند، گفتم: »حالا خودتون رو معرفی میکنید؟ چرا گریه میکنید؟ کاری از دست من برمی آد بگید تا انجام بدم؟« یکی که به نظر بزرگتر میآمد، شروع کرد: »خانم سیاهپوش ما دوتا همون دوتا دختری هستیم که دو هفته پیش توی خیابون ولیعصر توی کوچه ی شهید ناصر سیاهپوش دیدید.« یادم آمد. با تعجب گفتم: »چقدر ظاهرتون عوض شده! حق بدید که نشناخت متون. حالا کاری ازم ساخته است؟« دختر کوچکتر گفت: »خانم سیاهپوش ما رو حلال کنید، وگرنه...« گفتم: »عزیزم. شما کاری نکردید که من ببخشمتون.« دختر بزرگ گفت: »ما دوتا خواهریم. سر و وضعمونم تا حالا که 25 و 22 سالمونه، همون شکلی بود که اون روز دیدید. اون روز که شما ناراحت شدید، شبش من و خواهرم هر دو یه خواب دیدیم. صبح به هم ً چیزی نگفتیم. اصلا اهمیتی ندادیم. نمیدونستیم که هر دو اون خواب رو دیدیم. چند روز بعد یه خواب دیگه دیدیم، باز هر دو مثل هم و بار سوم هم یه خواب دیگه درست مثل هم. بار آخر به هم دیگه تعریف کردیم. خیلی تعجب کردیم که دوتایی مثل هم خوابها رو دیده بودیم. به مادرمون تعریف کردیم. مادرم ما رو برد مسجد و این بار به آقای پیش نمازمون خوابهامون رو تعریف کردیم. خلاصه الان اینجاییم تا از شما حلالیت بطلبیم.« گفتم: »عزیزم من گیج شدم. ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
[بانـو! این چادر تا برسد بدست تو هم از ڪوچه های مدینه گذشته هم از ڪربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ... چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیڪ دیده است] 🖇 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
~🕊 گفتم حاجی لباس پاسداری چه رنگیه؟! سـبز یا خاکی؟ خندید و گفت : این‌ لباس‌ عادتشه یا خونی باشه یا گِلی...💔 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
اینان هراسیدند از خدا و دشمن، از برقِ نگاهشان .. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
💡 انسان‌هـا‌مثل‌چراغنـد‌و‌تذڪرات‌ماننـد‌روغن انسان‌همیشـه‌نیازمنـد‌موعظه‌وتذڪر‌است..! 🌱 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝