.[ #🌹خدای_خوب_ابراهیم 🌹].
وقتی در منطقه گیلان غرب حقوقش را می گیرد، دوستش را صدا می زند و سه آدرس برای او می نویسد که حقوق را بین این خانواده های نیازمند تقسیم کند. میخواست دیگری این کار را انجام دهد که باعث شرمندگی و منت نیازمندان نشود.شاید یکی از دلایلی که در عملیات ها، ترس و ناراحتی در وجود ابراهیم راه نداشت به خاطر عمل به این آیه بود:
وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ
حَتَّىٰ يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ:کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند،سپس به دنبال انفاقی که کرده اند، منت نمیگذارند و آزاری نمی رسانند، پاداش آن ها نزد پروردگارشان (محفوظ) است. نه ترسی دارند، و نه ناراحت می شوند. (262/بقره)
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#روایت_عشق 💌
#سردارشهید_مهدی_باکری
رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .»
گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می
خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم
که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.
زمستان ها خیلی سرد بود
ما اینجوری زندگی کردیم
اما حالا........................
🎤 راوی: همسر شهید
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نیمہ شعبان بود.
با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند.
ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. 😠
اما چیزی نگفت من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند.
بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند.
بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچههای محل ما رفیق شد.
در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.
وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!
📚 *برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم* ۱ ص ۱۷۰
🌸 *شهید ابراهیم هادے*🌸
▪️امام خمینی(ره):
☝🏻 *تا جوان هستید میتوانید یک کاری انجام بدهید*
ریشه های فساد در قلب جوان ضعیف است.
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
لطفا کامنت #اللهم_عجل_لولیک_الفرج بگذارید .
اعمال و فضائل شب نیمه شعبان
.
استاد #سید_حسن_احمدی_اصفهانی .
@abalfazleeaam
#سخنرانی #سخنرانی_مهدوی #احیلء #امام_زمان #جمکران #نیمه_شعبان #جمکران_وعده_گاه_منتظران #اللهم_العن_قتلة_فاطمة_الزهراء_سلام_الله_علیها #اللهم_العن_الجبت_و_الطاغوت #اللهم_عجل_لوليك_الفرج #کربلا #نجف #سامرا #کاظمین #دمشق #جمکران #قم #مدینه #استاد_معاونیان #استاد_هاشمی_نژاد #معاونیان #استاد_بندانی_نیشابوری #حاج_محمود_کریمی #سید_حسن_احمدی_اصفهانی #قائم_المنتظر #حاج_مهدی_رسولی #حاج_حسین_یکتا #حضرت_اباالفضل #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #حضرت_ام_البنین
https://www.instagram.com/p/CM9g7HUhJVQ/?igshid=xw1soezdems1
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
اعمال و فضائل شب نیمه شعبان
حتما ببینید
~🕊
#شهیدانه
لازم نیست حتما بھ دنبال شھادت باشیم،
عمل بھ وظیفه اثرات وضعـے دارد ڪه
ممکن است منجر بھ شھادت شود..
#حاج_حسین_یکتا
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
إِلَهِیهَبْلِیقَلْبا
یُدْنِیهِمِنْکَشَوْقُهُ...
خدایابهمنعشقوشوقی
عطاکنکهبوسیلشبهخودت
نزدیکبشم
#مناجاٺشعبانیہ
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_هشتم
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند
عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.
از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد.
انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.»
خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود
من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم.
در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم.
خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن.
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم.
تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم.
بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_نهم
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند.
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد.
هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند.
نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم.
مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت.
صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند.
از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.
می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند.
بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم.
دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💢احیای شب نیمه شعبان
✅حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
یک شب، جبرئیل نزدم آمد و گفت:
«امشب را نخواب»
پرسیدم :
«مگر امشب چه شبی است؟»
جبرئیل پاسخ داد:
«امشب ، شب نیمه شعبان است. شبی است که تمام درهای آسمان باز می شود. امشب، شبی است که هر دعایی مستجاب می شود.
کسی که این شب را با گفتن «الله اکبر»، «سبحان الله» و «لا اله الا الله» و خواندن «دعا» و «نماز» و «قرآن» و «استغفار»، زنده نگه دارد، گناهانش بخشیده می شوند.
کسی که از خیر این شب محروم شود، از خیر بزرگی محروم شده است.
📚بحارالانوار ، جلد ۹۸
❤❤❤❤
@rafiq_shahidam96
❤❤❤❤❤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهلم
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم.
پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم.
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت:
«الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند.
آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم.
حس می کردم تازه به دنیا آمده ام.
کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.
گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم.
او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید.
دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود.
تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم:
«شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم.
ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_یکم
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت.
مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت.
سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود.
من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.
جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند.
هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود.
یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.
رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم.
آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم.
از دلهره دست هایم بی حس شده بود.
نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #چهل_دوم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید.
خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود.
کمی که برنج جوشید،
کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم.
برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند.
غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم.
گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود.
همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم.
می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد.
می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت.
دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸 #فصل_هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود.
مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود.
تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم.
کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋
🌻|پیج اینستاگرام شهید ابراهیـم هادی :
https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
🌻|ڪانال شهیـد ابـراهیـم هادی ایـتا:
*@rafiq_shahidam96 *
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
میدانیـد..!
بین خودمـان بمـاند
گـاهی ،دلمـان میخواهد
دل شــما هم بـرای ما تنــگ شـود...!!
#داداشابراهیمم
#جــامانده:)
☕️ #یک_فنجان_شعر
ستــــاره اے بدرخشیـــد و مـــاه مجلس شد
.
.
.
تمــــام هستی زهـــــــرا نصیب نرجـــــس شد!
🌷❤🌹