eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدانه تا شهادت 🕊: معناے عشــق را اشتباه به ما فهماندن عشق را که نفهمیم زندگے را هم اشتباهے خواهیم کرد عشــق همانےاسـت که شــهید به شوقش سر داد و آسمانےشـد دلمان عاشقے میخواهد دست ما را هم بگیرید ... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت سی و پنجم بچه ها خوشحال شدند.« نگاهی به شال انداختم. معلوم بود که با دست بافته شده. گفتم: »منم امسال چندتایی شال بافتم. وقتی با وسایل دیگه برای جبهه ارسالشون کردیم، توی دلم خداخدا میکردم که کاش به دست تو هم برسه. هر چند این جزو اونهایی نیست که ما بافتیم، ولی همین که میبینم به دست تو هم یه شال گردن دستبافت رسیده، خیلی خوشحالم.« با ناصر از جبهه و عملیات فتحالمبین حرف میزدیم که عباس سراسیمه وارد خانه شد و بدون مقدمه گفت: »داداش ناصر میدونی مرتضی باریکبین شهید شده!« ناصر خیلی ناراحت شد. سریع آماده شد و از خانه بیرون رفت. مرتضی باریکبین پسر حاجآقا باریکبین بود. حاجآقا باریکبین بعد از انقلاب به امامت جمعهی قزوین انتخاب شد. ایشان نمایندهی ولی فقیه در استان قزوین بودند. ناصر و دوستانش که با گروهکها مبارزه میکردند، هر هفته بعد از مطالعه و تحقیق زیاد برای خطبه های نماز جمعه مطالب شان را مینوشتند و به حاجآقا باریکبین میدادند تا در خطبه هایش به صلاح دید مطرح کنند. ناصر با حاجآقا باریکبین رابطه ی صمیمی و دوستان های داشت. برای بسیاری از کارهایش با ایشان مشورت میکرد. زیاد به دیدنشان میرفت. مرتضی و چند شهید دیگر را مردم قزوین تشییع کردند. جمعیت زیادی آمده بودند. هر بار که چند شهید را میآوردند، انگار تمام مردم قزوین برای تشییع جمع میشدند. خیلی شلوغ بود. بعد از خواندن نماز، ناصر را دیدم که بر سر یک قبر خالی نشسته است. کنارش رفتم. در فکر فرو رفته بود. گفتم: »مرتضی حیف شد! همهی جوونهامون که شهید شدن، حیف شدن. خدا به خونوادههاشون صبر بده.« ناصر کمی از خاک روی زمین، داخل قبر خالی ریخت و گفت: »خواهر خونبهای شهدا با خداست. اونها به مقامی رسیدند که با مرگ معمولی نمیرسیدن. خوشا به سعادتشون.« گفتم: »ولی مرتضی فقط نوزده سالش بود. شهیدای دیگه هم خیلی جوون بودن.« ناصر گفت: »خواهر نوزده سال که خوبه. توی جبهه بچههایی میآن که براشون لباس پیدا نمیشه. شناسنامههاشون رو دستکاری کردن تا بیان جنگ. دوازده، سیزده و چهارده ساله اند. لذت میبرم از اینکه میبینم جوونهامون این همه غیرت دارن. از همه قشر و همهی شهرها هستن.« آه بلندی کشیدم و گفتم: »خدا حفظشون کنه. نمیدونم چقدر باید شهید بدیم تا این جنگ تموم بشه. تا حال توی قزوین این همه شهید دادیم. فکرش رو بکن شهدای همهی کشور چقدر زیادن. وقتی به این فکر میکنم که تا حالا چندتا خانواده عزادار شدن، دلم میلرزه.« ناصر ریش پرپشتش را خاراند و گفت: »خواهر شما دعا کن که ما پیروز بشیم. شهدا که بدجایی نمیرن. خدا رو شکر که توی عملیات فتحالمبین پیروز شدیم.« گفتم: »خدا رو شکر. ان شاءالله صدام نیست و نابود بشه و هر چی زودتر این جنگ تموم بشه. راستی تو چرا تنها اومدی اینجا؟ چیزی شده؟ از دور دیدمت خیلی توی فکر بودی؟ نکنه گلوت پیش کسی گیر کرده؟« ناصر همانطور متفکر به قبر خالی نگاه کرد و گفت: »اومدم قبرم رو یه نگاه بندازم. خیلی زود منم میآم اینجا.« از این حرفش خیلی ناراحت شدم. به شانهاش زدم و گفتم: »ناصر این چه حرفیه؟ خدا اون روز رو نیاره.« وقتی دید که ناراحت شدم، با خنده گفت: »حشمت جون داری من رو نفرین میکنی؟ من از مُردن توی رختخواب بدم میآد.آرزومه که شهید بشم بعدش تو میگی خدا ادامـه دارد... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاه پوش راوی( خواهر شهید) قسمت سی وششم اون روز رو نیاره؟ داری نفرینم میکنی دیگه.« با ناراحتی گفتم: »ناصر خودت میدونی که چقدر برای همهمون عزیزی. اینقدر خودخواه نباش. تو خدای نکرده چیزیت بشه، ما همهمون از غصه دق می ً کنیم. مخصوصا عزیز و آقاجان. یادته آقاجان بهت اجازه نمیداد که بری جبهه؟ یادت میآد چقدر بهت اصرار کرد و گفت: ناصر بمون همین جا توی سپاه آبیک و خدمت کن. لازم نیست بری خط مقدم. ولی تو دائم التماسش کردی تا راضی بشه. آخر هم راضی نشد، بلکه خواب دید تا راضی شد.« ناصر خندید و گفت: »آره خواهر یادمه. همون روز بود که عصرش اومدم خونهتون و ازت خواستم تا با آقاجان صحبت کنی تا راضی بشه. خب تو بچه ی اول آقاجونی و یه جور دیگه روی حرفت حساب میکنه و احترام بهت میذاره. تازه دختر هم هستی. آقاجونم که برای دخترهاش جونش هم میده، از بس که دوستشون داره. پسرا رو میخواد چی کار؟ پنجتا داره دیگه. من هم که از همه شیطونتر و دردسرسازترم براش.« تمام حرفش را با شوخی و خنده گفت. شانه به شانه ی هم راه میرفتیم و حرف میزدیم. به ناصر گفتم: »همون روز که تو اومده بودی، صبحش آقاجان اومد خونه مون. رنگ و روش پریده بود. تا دیدمش ترسیدم. قرار نبود که بیاد خونه مون. فکر کردم اتفاقی افتاده. کمی که نشست و براش یه چایی آوردم، بهم گفت: دخترم، من دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم. خانم از دستم ناراحت بود. گفتن: چرا نمیذاری ناصر جبهه بره؟ بذار بره، جلوش رو نگیر. بعد من از خواب بیدار شدم و دیدم که اذان صبح میگه. خوابش رو که تعریف کرد، اشکم سرازیر شده بود. یه کم سکوت کرد و گفت: حشمت، من ناصر رو خیلی دوست دارم. طاقت دوریش رو ندارم. اگر بره جبهه و چیزیش بشه، من چطور طاقت بیارم؟ کمرم میشکنه. ولی حالا این خواب رو که دیدم، نمیتونم به ناصر اجازه ندم. ناصر اومد پیشت بهش بگو که من اجازه میدم بره جبهه.« ناصر گفت: »آره خواهر. اون روز رو ً کاملا یادمه. روز قبلش به خانم فاطمه زهرا متوسل شده بودم. از خودش خواستم که آقاجان رو راضی کنه. یادمه عصر که اومدم پیشت و تو بهم گفتی که آقاجان راضی شده که به جبهه برم، از خوشحالی بالا و پایین پریدم. یادته؟« با خنده گفتم: »بله که یادمه. مثل بچه های چهار پنجساله هورا کشیدی و بالا و پایین پردی. مثل همون موقع که بچه بودی و آقاجان برات تفنگ اسباببازی خریده بود. مثل همون موقع شادی کردی. از اون طرف ناراحتی آقاجان رو دیدم و از این طرف خوشحالی تو. برای آقاجان ناراحت بودم و برای تو خوشحال. الان هم برای همین میگم حرف از رفتن نزن. آقاجان طاقت نمیآره.« ناصر گفت: »اگر برم و اون دنیا شفاعتش کنم چی؟ آقاجان میدونه که همه چیز این دنیا نیست. نگران نباش خواهر. خدا خودش طاقت میده. حاجآقا باریکبین عاشق مرتضی بود. فکر میکردم از غصه نتونه سرپا بایسته، ولی دیدی چقدر ایمانش قویه و چطور خودش نماز میت برای پسرش خوند؟ خدا بزرگه؛ خودش طاقت میده.« هنوز ناصر حرفش را تمام نکرده بود که جلال و کمال ما را صدا کردند و همه با هم رفتیم به امامزاده که کنار مزار شهدا بود. زیارت کردیم و از آنجا همگی به خانه ی آقاجان رفتیم. آن چند روز که ناصر به خانه آمده بود، خیلی محبتش را به همه مان نشان ادامــه دارد... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🔹️ در نهانخانه دلم یادت را تا ابد جاودانه خواهم کرد و هرگز لبخند تو را در انتهای جاده زمین و ابتدای راه آسمان از یاد نخواهم بُرد ... حاج_قاسم ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
شهیـد یعنی: به خیرگذشت... نزدیک بود بمیرد! تـــو چه می کنی در این میانه...؟! یادت نرود ... شهید بیدارت می کند ... شهید دستت را می گیرد ... شهید بلندت می کند ... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
[•••♥️•••] شڪــر ؛ ڪه در قلبمان ، مویرگی هست ، متصل به خون گرم شهیدان و از همان خـــون است ڪه گاه ، قلبمان به یادشان می تپد... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝