#خاطره
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🖌خاطره : بیت الاحزان
✨ فاطمیه بود، جای هیئت مون هنوز مشخص نشده بود. همه نگران بودند و دنبال جایی که بشه 150 نفر بشینن و با روضه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) انس بگیرن.
به همه خادما پیامک داده بود، بچه ها عیبی نداره اگه جایی نداریم، مادرمون حضرت زهرا هم جایی برای گریه کردن نداشت، میرفت بیرون مدینه گریه میکرد.
📝 خاطره: سیدمحسنامام
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#مربی_مجاهد
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امربهمعروف_و_نهیازمنکر
#ایامفاطمیہ
#حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🌹 امام صادق علیه السلام :
🌼خداوند متعال به داوود علیه السلام وحے فرمود که :
✨ در زمان *آسایشت به یاد من باش* ، *🌊تا من هنگام #گرفتارےات دعاے تو را اجابت کنم*
#میزان_الحکمةجلد4صفحه23
🍃🌹🍃
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🖤🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
🌹~میوه رسیده~🌹
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه.
"و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..."
[ هود، 114]
#انتقام_سخت
#مرد_میدان
#ایامفاطمیہ
#حاج_قاسم
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🖤🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
در شفاعت شهـدا دسـت درازے دارند عڪسشان را بنگر چهره نازے دارند ما بہ یاداورے خاطره ها محتاجیم.!
پـروازکـردنسخـتنیستــ
عاشقکہباشےبالتمےدهند
ویادتمےدهندتا پـروازکنے
آنهمعاشقانھـ... :)♥️
#ایامفاطمیہ #مرد_میدان #حاج_قاسم
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🖤🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
مدافعحࢪمےڪہتۅدۅࢪان
ڪࢪۅناشہیدشد...😷
بعدشہادتحاجقاسمخۅاب
دیدهبۅدڪہحاجےباخۅدش
میبرتش...🤝😭
❤️تاࢪیخشہادت:۹۹/۲/۲۱
هࢪࢪۅزایمانشࢪاتقۅیتمیڪࢪد
نمیگفتچۅݩجہادداࢪمایمانم
ڪامݪاست.⚔📿
اعتمادبہخداࢪابہجاێاعتمادبہ
نفسدࢪخۅدتقۅیتمیڪࢪدۅ
میگفتبایدبہخدااعتمادداشتہ
باشیم...😳😕
❤️"شہیدابۅاݪفضݪسࢪݪڪ"❤️
🖤 #فاطمیه
🖤 #حاج_قاسم
🖤 #مرد_میدان
@rafiq_shahidam96
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطرات
#شروع جنگ
#راوی :تقي مسگرها
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم.
مشغول اثاث كشي بودند.
سـلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره
كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد:
باشه اگر شد من هم مييام.
ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان
به سمت آسمان نگاه ميكردند.
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از وسایل تدارکاتی آمد.
علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاثكشي
نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده
خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دستهدسته از شهر فرار
ميكردند.
از داخل شهر صداي انفجار گلولهها ی توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور
بچههاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي کاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچههاست. امروز
صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
🌹ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم
خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با
دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!🌹
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو #گردان سرباز آنطرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده
بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف #عراق نداشتند.
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف
زدند كه خيلي از آنها #غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مرده و غیرت داره ونمیخواد دست این
بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند.
قاسم #نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي.
چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم #منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. #توپها را به آنجا انتقال دادند
و شروع به شليك کردند.
با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع
مستقر شدند. بچههاي ما خيلي روحيه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه
به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. ❤️بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي
توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. ❤️من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد
دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه
صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه
دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به
آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر
قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
فردا جنازه #قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.