eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🖌خاطره : بیت الاحزان ✨ فاطمیه بود، جای هیئت مون هنوز مشخص نشده بود. همه نگران بودند و دنبال جایی که بشه 150 نفر بشینن و با روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) انس بگیرن. به همه خادما پیامک داده بود، بچه ها عیبی نداره اگه جایی نداریم، مادرمون حضرت زهرا هم جایی برای گریه کردن نداشت، می‌رفت بیرون مدینه گریه می‌کرد. 📝 خاطره: سیدمحسن‌امام ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #مربی_مجاهد #شهید_علی_خلیلی #شهید_امربه‌معروف_و_نهی‌ازمنکر #ایام‌فاطمیہ #حاج_قاسم #ما_ملت_امام_حسینیم 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96
🌹 امام صادق علیه السلام : 🌼خداوند متعال به داوود علیه السلام وحے فرمود که : ✨ در زمان *آسایشت به یاد من باش* ، *🌊تا من هنگام دعاے تو را اجابت کنم* 🍃🌹🍃 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
در شفاعت شهـدا دسـت درازے دارند عڪسشان را بنگر چهره نازے دارند ما بہ یاداورے خاطره ها محتاجیم.! ورنہ آنان به من و تو چہ نیازے دارند؟ #علمدار_کمیل #ابراهیم_هادی #فاطمیه #مرد_میدان #ایام_فاطمیه 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[ ]• 🌹~میوه رسیده~🌹 یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه. "و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..." [ هود، 114] 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🖤یڪمے‌حࢪف‌بزݩ‌ عݪے‌ݩمیࢪه... 🖤حࢪف‌ࢪفتݩ‌ݩزݩ عݪےمےمیࢪه... @rafiq_shahidam96
مدافع‌حࢪمے‌ڪہ‌تۅدۅࢪان‌ ڪࢪۅناشہیدشد...😷 بعدشہادت‌حاج‌قاسم‌خۅاب دیده‌بۅد‌ڪہ‌حاجےباخۅدش‌ میبرتش...🤝😭 ❤️تاࢪیخ‌شہادت:۹۹/۲/۲۱ هࢪࢪۅزایمانش‌ࢪاتقۅیت‌میڪࢪد نمیگفت‌چۅݩ‌جہادداࢪم‌ایمانم ڪامݪ‌است.⚔📿 اعتمادبہ‌خداࢪابہ‌جاێ‌اعتمادبہ نفس‌دࢪخۅدتقۅیت‌میڪࢪدۅ میگفت‌بایدبہ‌خدااعتمادداشتہ باشیم...😳😕 ❤️"شہیدابۅاݪفضݪ‌سࢪݪڪ"❤️ 🖤 🖤 🖤 @rafiq_shahidam96
🖤یڪمے‌حࢪف‌بزݩ‌ عݪے‌ݩمیࢪه... 🖤حࢪف‌ࢪفتݩ‌ݩزݩ عݪےمےمیࢪه... @rafiq_shahidam96
جنگ :تقي مسگرها صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. سـلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام. ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از وسایل تدارکاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاثكشي نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دستهدسته از شهر فرار ميكردند.
از داخل شهر صداي انفجار گلوله‌ها ی توپ و خمپاره شنيده ميشد. مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچههاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانكهاي عراقي کاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند. حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! 🌹ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!🌹 ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف نداشتند.
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مرده و غیرت داره ونمیخواد دست این بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند. قاسم را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم خوبي را پيدا كرد و نشان داد. را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچههاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. ❤️بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. ❤️من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه را به سمت تهران راهي كرديم.