#امام_باقر
در مزارت نفسِ ثانیهها میگیرد
باد، دَم میدهد و مرثیه پا میگیرد
زائرت پنجرهفولاد ندارد به بغل
ولی از آجرِ دیوار، شفا میگیرد
🏴🏴🏴🏴
AUD-20210629-WA0083.
9.42M
👤حجت الاسلام امینی خواه
✏️آن سوی مرگ👆👆👆
(قسمت هجدهم)
( اللهم عجل لولیک الفرج )
🌼➖➖➖➖➖➖🌼
امام باقر علیه السلام🖤🖤🖤
ایکه در مقتل خون پیکر بی سر دیدی
بر سر نیزه سری ماه منوّر دیدی
همچو محزون پدرت اشک بچشمانت بود
کربلا شاهد صد داغ فراوانت بود
دیده ی ناله جانسوز علی اصغر را
ارباً ارباً شدن جسم علی اکبر را
ایکه دیدی به سر تله دوصد افغان را
زینب وناله و آن اوج غم دوران را
خواهری بود مقابل بدنی غرقِ بخون
که شده زیر دو صد نیزه و خنجر مدفون.
با رقیه ، که تو را همدم هم بازی بود
با رقیه ،که جمالش همه تن نازی بود
رخ ماهش همه درگرد وغبار آمده بود
روی خاشاک مغیلان به فرار آمده بود
یاد آن اوج مصیبت که در آن ویرانه
شعله زدبال و پر بی رمق پروانه
تو از آن کودکیت بار مصیبت دیدی
شهر شام و غم اندوه فراوان دیدی
تو کجا، کعب نی و، هلهله بازار کجا
تو کجا ، مجلس دون، این همه آزار کجا
ایکه عمرت همه در رنج ملالت بودی
پنجمین وارث میراث امامت بودی
ایکه عِلم و اَلَمت ارث علی شیر خداست
قصه ی عمر تو از غربت قبرت پیداست
هاشمیان همه محزون پریشان تواند
عاشق دربدر و بی سر سامان تواند
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هفتم ذی الحجه سالروز شهادت امام باقر علیه السلام را به شیعیان ودلدادگان آن حضرت تسلیت میگوییم.
🌺 امام باقر علیه السلام فرمودند:
🔹إنّما المؤمنُ الّذي إذا رَضِيَ لَم يُدْخِلْهُ رِضاهُ في إثمٍ و لا باطلٍ ، و إذا سَخِطَ لَم يُخْرِجْهُ سَخَطُهُ مِن قولِ الحقِّ ، و المؤمنُ الّذي إذا قَدَرَ لم تُخْرِجْهُ قُدرتُهُ إلى التَّعدّي و إلى ما لَيس لَه بحقٍّ .
🔴مؤمــــن كســـى است كـــه
چون خشنـــود و سرخــوش شود ,
خشنــودى اش او را به گنــاه و باطل نكشــاند
و هر گاه به خشــم آيد،
خشــمش او را از حق گويى دور نســازد،
مؤمــن كســى است كه اگر قـدرت يابد،
قدرتــش او را به تجــاوز و دست انداختــن به آنچه حقّ او نيست نكشــاند.
📚بحار الأنوار ، ج 71
#حدیث
#امام_باقر
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید مدافع حرم به عشق امیرالمومنین چه کارقشنگییی کرده ،خیلی ایده خوبی هست برای غدیر،آفررررین به این شهید که چنیییین دختری ازخودش به یادگار گذاشته👏👏👏👏مبلغ #غدیر# باشیم.
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
حتما حتما این پیامو تا انتها بخونید👇👇
اگر گذرتان به بهشت زهرا افتاد سعی کنید حتما به مزار این برادران دوقلو سر بزنید!
برادران دو قلوی غریبی که هیچگاه پدر یا مادری به خود ندیده اند
و کسی زائر مزارشان نبوده است!
من ثابت و ثاقب شهابی نشاط را برای اولینبار در منطقه سومار دیدم،
سال61 دراوج جنگ ایران و عراق دو برادری که آماده بودند تا به عنوان امدادگر در خدمت جنگ باشند!
طوری که همرزمان این دو برادر شهید نقل میکردند وقتی پستچی نامه ها را به خط مقدم میآورد
معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد!
😔😔😔😔😔
یکبار یکی از رزمندگان متوجه شده بود که وقتی همه سرگرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده
و عکسهایشان را با خوشحالی نگاه میکنند
این برادران دوقلو دست در گردن هم در کنج سنگر های های گریه میکنند!
بعدها که موضوع را جویا شدیم فهمیدیم آنها بیسرپرست هستند.
و در پرورشگاه بزرگ شده اند هر بار دلشان میشکند
که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست.
عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند
جنگ شوخی بردار نیست، زن و بچه و برادر و دوست و رفیق نمیشناسد، او نمیفهمد که وقتی از دار دنیا فقط و فقط یک برادر داری یعنی چه!
جنگ بی رحم است، این دو برادر حتی مرخصی هم نمی رفتن چون کسی پشت جبهه چشم براهشان نبود!
پس از مدتی تلاش و فداکاری ثاقب برادری که فقط چند ثانیه از ثابت بزرگتر بود
بشدت مجروح و در نهایت شهید شد و بردارش را تنها گذاشت!
اما مگر ممکنه کسی که در این دنیا تنها یار و غمخوار و مونس تنهایی اش برادرش بوده او را تنها بگذارد
و اینچنین شد تا ثابت دوری برادر را تاب نیاورد و تنها بفاصله چند ساعت طوری که هنوز جنازه برادر را به پشت جبهه منتقل نکرده بودند
او نیز بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شود!
واما قصه پر غصه این دو برادر شهید به نقل از دفتر خاطرات خودشان :
روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یکدیگر داخل زنبیل کوچک قرمز رنگی گذاشته بود
زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رها میکند!
حال درد نان بوده یا درد جان کسی نمیدانست!
از آن پس بود که آن زنبیل کوچک شده بود تنها یادگاری از پدر و مادر ندیدهشان
ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته
تا اهواز و خرمشهر به هر کجا که اعزام میشدند در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند
که عکسی از دوران کودکیشان به همراه دست نوشتهای به این مضمون به در و دیوار شهرها میچسباندند
« پدر و مادر عزیز از آن روزی که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد
حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم
ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم!»
ولی هیچگاه از پدر و مادرشان خبری نشد ( شاید هم مرده بودند )
اما از شیر خوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود...
آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است دو قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا،
سعی کنید اگر چنانچه روزی گذارتان به بهشت زهرا افتاد سری به گلزار شهداء قطعه 50 ردیف 67 شماره 19 و ردیف 66 شماره 19 این دو برادر شهید غریب آرام کنار یکدیگر خفته اند،
آنان شبهای جمعه هیچگاه پدر و مادری زائر مزارشان نبوده است
و سخت چشم به راه پدر و مادر و دوستانند،
توجه کنید که آنها خیلی غریبند، هیچ کس را ندارند ولی به گردن تکتک ماحقدارند!
لطفا برای شادی روح همه ی درگذشتگان که دستشان از دنیا کوتاهه
بخصوص این دو برادر شهید و غریب فاتحه و صلواتی قرائت کنید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت54
کارساخت آکواریوم سه،چهارساعتی طول کشیده بودوقتی به خانه رسید،پرسید:"آخرهفته برنامه چیه خانوم؟آقابهرام میگه بریم سمت شمال."گفتم:"موافقم.الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه.
حال وهوامون عوض میشه."روزجمعه همراه باخانواده ی آقابهرام به سمت شمال راه افتادیم.میخواستیم برویم کناردریا،چندساعتی بمانیم وتاشب برگردیم.هنوزازقزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت.ازبس ترافیک بودتامنجیل بیشترنتوانستیم برویم.همان جانزدیک سدمنجیل یک ساندویچ گرفتیم وخوردیم.
حمیدگفت:"سرگردنه که میگن همینجاس.همه چی گرونه.زودترجمع کنیم برگردیم تاپولمون تموم نشده!"ازهمان جادورزدیم وبرگشتیم.شب هم آمدیم خانه،دورهم بال کبابی درست کردیم وخوردیم.برای تفریحات این شکلی حمیدهمیشه همراه بودوکم نمیگذاشت.
ازساعت دوونیم به بعدحرکت عقربه های ساعت روی دیوارپذیرایی خیلی کندوکسل کننده میشد.هردقیقه منتظربودم که حمیدازسرکاربرگرددوزنگ خانه رابزند.ازسربی حوصلگی پشت کامپیوترنشستم وعکسهای حمیدرانگاه کردم.
به عکس گرفتن علاقه داشت،برای همین کلی عکس ازماموریت ها
ومحل کاروسفرهایش داخل سیستم ریخته بود.
بیشترازاینکه باهمکارهایش عکس داشته باشد،باسربازهاعکس یادگاری انداخته بود.دلیلش این بودکه ارتباطش باسربازهاکاملارفاقتی بود.هیچوقت دستوری صحبت نمیکرد.
بارهامیشدکه وسیله ای رابایدازسربازش میگرفت،نمیگفت سربازآن وسیله رابه خانه مابیاورد.میگفت:"توکجاهستی،من بیام ازتوبگیرم."
بین عکس هایک پوشه هم برای بعدازشهادتش درست کرده بود.به من گفته بودهروقت شهیدشدازعکس های این پوشه برای بنرهاومراسم هااستفاده کنیم.
نگاهم راازعکسها
گرفتم.این باربیشترازدفعات قبل دیرکرده بود.حسابی نگران شده بودم.پیش خودم کلی خط ونشان کشیدم که وقتی حمیدآمدازخجالتش دربیایم.برای این که آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم.
قدم هایم رامی شمردم تازمان زودتربگذرد.اتاق هاوآشپزخانه راچندباری مترکردم.بالاخره بعدازچندساعت تاخیرزنگ خانه رازد.صدای حمیدراکه شنیدم انگارآبی بودکه روی آتش ریخته باشند.تمام نگرانی هاوخط ونشان کشیدن هافراموشم شد.
تاداخل شد،متوجه خیسی لباسهایش شدم.گفتم:"حمیدجان نگران شدم.چرااین همه دیرکردی؟لباسات چراخیس شده؟"نمیخواست جوابم رابدهد.
طفره میرفت.سرسفره ی غذا،
وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف کردکه باسربازهابرای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است.
پابه پای آن هاکمک کرده بود.برای همین وقتی به خانه رسیدلباس هایش خیس شده بود.گفت:"برای حسینیه وکارخیرهمه ی ماسربازهستیم.داخل سپاه برونداریم،بیاداریم."
بانگاهم پرسیدم:"فرقشون چیه؟"جواب داد:"فرق برووبیااونجاس که وقتی میگی برو،یعنی خودت اینجاوایستادی.
انتظارداری بقیه جلوداربشن،ولی وقتی میگی بیا،یعنی خودت رفتی جلو،بقیه روهم تشویق میکنی حرکت کنن."این رفتارش باعث شده بودهمیشه بین سربازهاجایگاه خوبی داشته باشد.موقع کارخودش رادرلباس یک سربازمیدید،نه کسی که بایددستوربدهد.
به حدی صمیمی ومتواضع بودکه بعضی سربازهاحتی چندسال بعدازپایان خدمتشان زنگ میزدندوباحمیداحوال پرسی میکردند.
گفتم:"پس من هم ازاین به بعدبه رسم سپاه میبرمت خرید!"گفت:"یعنی چجوری؟"گفتم:"دیگه نمیگم حمیدآقا،بیابریم خرید.میرم داخل مغازه میگم بیاداخل،این چندتاروپسندیدم،حساب کن!"کلی به تعبیرم خندید.
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت55
دوست نداشتم سرسفره تنهایش بگذارم.بااینکه ناهارم راخورده بودم وگرسنه نبودم،کنارش نشستم.مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم وبه اونگاه کردم.بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایندوبتوانم باآرامش به صورت خسته،ولی مهربانش نگاه کنم.مثل همیشه بااشتهاغذایش رامیخورد،طوری که من هم دلم خواست چندلقمه ای بخورم.حمیدظرف سس رابرداشت وروی سیب زمینی هاخالی کرد.همراه هرغذایی ازکتلت گرفته تاسیب زمینی وسالادکاهوسس استفاده میکرد.شایددرماه دو،سه بارسس سفیدمیخریدیم.
وسط غذاخوردنش طاقت نیاوردم وپرسیدم:"عزیزم!امروزبرای شستن موکتها موندی.روزهای دیگه چطور؟چرابقیه همکارهای توسرموقع میرن خونه،ولی تومعمولادیرمیای؟"درحالی که خودش راباظرف سس مشغول کرده بود،گفت:"شرمنده خانومم.بعضی روزهاکارهام طول میکشه.تاجمع وجورکنم می بینی سرویس رفته.وقتی دیرمیرسم،مجبورم خودم ماشین جورکنم یاحتی تایک جاهایی پیاده مسیرروبیام."
محل کارحمیدازقزوین چندکیلومتری فاصله داشت.برای همین باسرویس رفت وآمدمیکرد.بااین که به من می گفت کارش طول می کشد،ولی میدانستم صرفابه خاطرکاروماموریت خودش نیست که ازسرویس جامی ماند.هم زمان دومسیولیت داشت.هم مسیول مخابرات گردان بود،هم مسیول فرهنگی آن.هرجای دیگری که فکرمیکردکاری ازدستش برمی آیددریغ نمیکرد.ازکارپرسنلی گرفته تاکارهای فوق برنامه ی فرهنگی تیپ وگردان؛درواقع آچارفرانسه ی تیپ بود.خستگی نمی شناخت.مقیدبودحقوقش کاملاحلال باشد،برای همین بیشترازساعات موظفی کارانجام میداد.تمام ساعاتی که سرکاربود،آرام وقرارنداشت.دربحث مخابرات خیلی کارکشته بود.درارزیابی های متعددبازرس هاهمیشه نمره ی ممتازمیگرفت وبه اوچندروزمرخصی تشویقی میدادندکه اکثرشان راهم استفاده نمیکرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم.معمولاپنجشنبه هاشام به خانه ی عمه میرفتیم.جمعه هاهم برای ناهارخانه ی بابای من بودیم.گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می رفتیم.خیلی کم پیش می آمدتنها
برود.به مردخوشتیپ خانه ام گفتم:"نیم ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم.توازالان بروآماده شو!"بعدهم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تاحمیدحاضربشود.حمیددرحالی که برای بارچندم موهایش راشانه میکرد،به شوخی گفت:"همین که میخوایم بریم خونه ی مادرمن توطول میدی!موقع رفتن خونه ی مادرتوبشه،من عوضش رودرمیارم!"کلی خندیدم وزیرلب قربان صدقه اش رفتم.گفتم:"این تیپ زدنت بااینکه زمان میبره،ولی دل ماروبدجوربرده آقا."
سرکوچه که رسیدیم سوارتاکسی شدیم.راننده ترانه ای باصدای خواننده ی خانم گذاشته بود.حمیدباخنده وخوش رویی به راننده گفت:"مشتی!صدای خانوم رولطف میکنی ببندی.اگرداری صدای مردونه بذار."راننده ازطرزبیان حمیدکلی خندیدوهمان موقع ترانه راقطع کرد.حمیدگفت:"اشکال نداره.یه چیزی بذارکه خانوم نباشه."گفت:"نه حاج آقا.همون یک کلمه من رومجاب کرد.صحبت میکنیم ومیخندیم.این طوری راه کوتاه میشه."بنده خدامثل بقیه فکرکرده بودحمیدطلبه است.تابرسیم کلی باحمیدبگوبخندراه انداخته بود.وقتی پیاده شدیم،حمیدجمله همیشگی اش راگفت:"ممنون!یک دنیاممنون!"راننده علی رغم اصرارحمید،کرایه نگرفت.موقع پیاده شدن ازتاکسی همیشه حواسش بودکه کرایه رابه اندازه بدهد.گاهی وقت هاکه احساس میکردراننده کمترحساب کرده میگفت:"آقا!کرایه ای که گرفتی کم نباشه،مامدیون بشیم؟"
ورودی خانه ی عمه چهارتاپله داشت که به ایوان میرسیدوبعدهم اتاق ها.حمیداین چهارتاپله رایک جامی پرید؛چه موقع رفتن وچه موقع برگشتن.این بارهم مثل همیشه چهارتاپله راپریدبالا.گفتم:"بازپدرومادرت رودیدی کبکت خروس میخونه.یادبچگی هاوشیطنت های خودت افتادی؟شدی همون پسربچه ی شیطون هفت،هشت ساله!"
آقاسعیدوخانمش هم آمده بودند.بعدازشام دورهم نشسته بودیم وتلویزیون میدیدیم وسط سریال،عمه برایمان انارآورد.چون میدانستم حمیدبین همه ی میوه هاانارراخیلی دوست دارد،سهم انارخودم راهم دادم به حمید.آن قدربه انارعلاقه داشت که هروقت میرفت بیرون،دو،سه کیلوانارمیخرید.البته به خودش زحمت نمیداد.میگفت:"فرزانه!دوست دارم اناررودون کنی،بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم!"
وقتهایی که میرفت هییت یاباشگاه،ظرف بزرگ کریستال رامی آوردم وانارهارادان میکردم.بادیدن قرمزی انارهاغرق فکروخیالهای شیرین،ناخودآگاه زیرلب شعرهای بچگیمان رامیخواندم:"صددانه یاقوت،دسته به دسته،بانظم وترتیب،یک جانشسته..."خیلی وقتها
مچ خودم رامیگرفتم که لبخندبه لب شعرمیخوانم وازدان کردن اناری که برای حمیدبودلذت میبردم.چون گلپردوست نداشت،فقط نمک میزدم ومیگذاشتم داخل یخچال.وقتی می آمدخانه امان نمیداد.چون ترش بود،من فقط دو،سه قاشق میتوانستم بخورم،ولی حمیدهمه ی انارهای دان شده ی ظرف به آن بزرگی رامیخورد.
&ادامه دارد ....
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت56
بعدازشب نشینی حاضرشدیم که برویم هییت هفتگی خیمه العباس.سعیدآقاوهمسرش هم باماآمدند.معمولابرنامه ی هرهفته ی ماهمین بودکه بعدازشام،چهارنفری میرفتیم هییت.
باخانمهای دیگربعدازپایان مراسم وسایل پذیرایی راآماده میکردیم.گروه های دوستانه بعدازهییت هم عالم خودش راداشت.خانمهاطبقه بالابودیم،آقایان هم درپیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند.
تابرویم هییت وبرگردیم ساعت ازنیمه شب گذشته بود.ازخستگی زیاددوست داشتم زودتربه خانه برسیم.وقتی به کوچه ی خودمان رسیدیم،پیرمردهمسایه که اختلال حواس داشت جلوی درنشسته بود.کارهرروزه اش همین بود.
صندلی میگذاشت ومی نشست جلوی در.هربارکه ازکنارش ردمیشدیم،حمیدبااحترام به اوسلام میدادوردمیشد.حتی مواقعی که سوارموتوربودیم حمیدموتوررانگه میداشت وبعدازسلام واحوال پرسی راه می افتادیم.
آن شب خیلی گرم باپیرمردسلام واحوال پرسی کرد.وقتی ازاوچندقدمی فاصله گرفتیم.گفتم:"حمیدجان!لازم نیست حتماهرباربه این آقاسلام بدی.این پیرمرداصلامتوجه نمیشه.چون اختلال حواس داره،چیزی توی ذهنش نمی مونه.
"حمیدگفت:"نه عزیزم!این آقامتوجه نمیشه،من که متوجه میشم.مطمین باش یه روزی نتیجه ی محبت من به این پیرمردرومیبینی."واقعاهم همین طورشد.یک روزسخت جواب این محبت رادیدم!
شهریورماه درقالب یک سفردانشجویی به مشهدالرضارفته بود.برای سفرهایی که تنهایی میرفتیم نه حمیدمشکل داشت نه من؛چون ازرفقای همدیگروجمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم.
تمام لحظاتی که دراین سفربه حرم میرفتم یادسفرماه عسلمان افتادم.روزهایی که اشکهاولبخندهایش برای همیشه درذهنم ماندگارشدوشیرینی زیارت همراه حمیدکه هیچ وقت تکرارنشد.
بعداززیارت اول،ازصحن جامع رضوی باحمیدتماس گرفتم.حسابی دل تنگش شده بودم.صحبتمان حسابی گل انداخته بود.موقع خداحافظی گفتم:"حمید،جمعه است.
نمازجمعه فراموشت نشه.توی خونه نمون.این طوری هم ثواب کردی،هم وقت زودترمیگذره.ازتنهایی اذیت نمیشی.
"خندیدوگفت:"خبرنداری پس!بااجازت ماالان بارفقاکناردریاییم.کلی شناکردیم.به سروکله هم زدیم.نمازروخوندیم.حالاهم داریم میریم برای ناهار."تامن راسوارقطارکرده بودبارفقایش رفته بودندسمت شمال!
ازاین مسافرتهای یک روزه وپیش بینی نشده زیادمیرفت.تاساعت هشت شب دریابودند.دلم شورمیزد.هربارتماس میگرفت،میگفتم:"حمیددریاخطرداره.مسیرهم که شلوغه.زودتربرگردید."
روزآخرسفر،بعداززیارت وداع،بادوستانم برای خریدسوغاتی به بازاررفتم.دوست داشتم برای حمیدیک هدیه ی خوب بگیرم.بعدازکلی جستجوپیراهن چهارخانه ی آبی رنگ داخل ویترین مغازه چشمم راگرفت.
همان راخریدم.
ازمشهدکه برگشتم به استقبالم آمده بود.ازنوع رفتاروصحبتش به خوبی احساس میکردم که این چندروزخیلی دلتنگ شده است.حال من هم دست کمی ازحمیدنداشت.خانه که رسیدیم همه چیزمرتب بود.
برای ناهارهم ماکارونی گذاشته بود،ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود.گفت:"پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذااعیونی بشه!گوشت چرخ کرده چیه ریزریز!"
وقتی حمیدجعبه ی پیراهن سوغاتی رابازکردولباس راپوشید،دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است.گفتم:"حمیدجان!شانس نداری.باچه ذوقی کل بازاررودنبال این پیراهن گشتم،ولی سایزش خیلی بزرگ دراومده
."گفت:"چون توخریدی خیلی هم خوبه.ازفرداهمین رومی پوشم."به هزارزوروزحمت راضی شدپیراهن راازتنش دربیاورد.چون میدانستم حمیدبه هیچ وجه ازخیراین پیراهن نمیگذردرفتم سراغ صاحبخانه.
آقای کشاورز؛صاحب خانه ی ما؛خیاط بود.یکی ازپیراهن های قبلی حمیدرابااین پیراهن جدیدبه اودادم تااندازه ی پیراهن رادرست کند.
بعدازظهربااینکه خسته راه بودم وتازه ازسفربرگشته بودم،ولی وقتی حمیدپیشنهاددادکه برویم بیرون دوری بزنیم،نتوانستم نه بیاورم.
بعدازچندروزدوری،قدم زدن کنارحمید،آن هم درروزهای آخرتابستان واقعادل نشین بود.یک عصرطولانی درحالی که هواکم کم خنک شده بودوبوی پاییزمی آمد.برگ چنارهاکم کم داشتندزردمیشدند.
صدای خش خش برگهازیرقدم های من وحمیدخیلی دوست داشتنی بود.وسط راه به بستنی فروشی رفتیم.دوتابستنی بزرگ گرفت.
درواقع هردوبستنی رابرای خودش سفارش داد،چون من معمولاهمان دو،سه قاشق اول راکه میخوردم شیرینی بستنی دلم رامیزد،برای همین بقیه بستنی رابه حمیدمیدادم.
امااین بارمزاجم کشیدوبستنی خودم راپابه پای حمیدخوردم.ازقاشق های پنجم،ششم به بعدهرقاشقی که برمیداشتم حمیدباچشم هایش
قاشق رادنبال میکرد.
وقتی تمام شد،ظرف بستنی من رانگاه کرد.
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت57
فهمیداین بارنقشه اش برای خوردن بستنی بیشترنگرفته است.گفت:"تاته خوردی؟دلت رونزد؟یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟"باخنده گفتم:"ببخش عزیزم.مگه برای من نگرفته بودی؟چندروزبودندیده بودمت.الان که برگشتم پیشت اشتهام بازشده.
این باردلم خواست تاآخربخورم."لبخندزد.بلندشدوبرای خودش دوباره سفارش بستنی داد!
دو،سه روزبعدکه پیراهن حاضرشد،خانم کشاورزمثل همیشه باتکیه کلام شیرین"مامان فرزانه"صدایم کرد.پیراهن راکه دادگفت:"دخترم!سال قبل که مامحرم نذری داشتیم،شمااذیت شدید؛
چون برای بارگذاشتن آش وغذای نذری مدام باحیاط کارداشتیم.حاج آقاگفتن اگرموافق باشید،شمابیایدطبقه ی بالا،
مابیایم طبقه پایین."موضوع جابه جایی راباحمیددرمیان گذاشتم.موافق این تغییربود.
گفت:"ازیه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا.هرروزاین همه پله روبالا،پایین نمیرن.فقط بذاریم بعدازمسابقات کشوری کاراته که باخیال راحت جابه جابشیم".
وقتی حمیدعازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد،خودم راباهرچیزی که میشدمشغول میکردم که کمتردل تنگش باشم
.سرنمازبرای موفقیتش دعامیکردم.دل توی دلم نبود.سه روزمسابقات طول کشید.دوست داشتم حمیدزودتربرگردد.روزمسابقه هرکاری کردم نتیجه رابه من نگفت.
نزدیک غروب بودکه زنگ خانه رازد.باشوق آیفون رازدم ودم درمنتظرش شدم.لنگ لنگان راه میرفت.بادقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی اش هم پاره شده است.دیدن این صحنه آن قدربرایم عذاب آوربودکه متوجه جوایزومدال حمیدنشدم.نفرسوم مسابقات کاراته ی کشوری نیروهای مسلح شده بود.ازهمان لحظه ی اول غرغرکردن من شروع شد:"چرارقیبت کنترل نکرده؟چرالبت پاره شده؟این چه وضع مسابقه دادنه؟حتماداورهم فقط تماشامیکرده."
حمیدجایزه اش رابه من نشان دادوباخنده گفت:"مسابقه است دیگه.توخودت این کاره ای.میدونی توی مسابقه ازاین اتفاق هازیاد
می افته.من هم طرفم روخیلی زدم.حسابی ازخجالتش دراومدم.ناراحت نباش."
میدانستم برای دلخوشی من می گوید.چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهدضربه ی بدی به حریف بزند.دوتاازانگشتهای پایش که ضربه خورده بودراباچسب اتوکلاوبستم وباندپیچی کردم.لب پاره اش راهم چندبارضدعفونی کردم.دلم میخواست تابه دنیاآمدن برادرزاده هایش کاملاحالش خوب بشودواثری ازاین پارگی روی صورتش نماند.
چندروزمانده به محرم،اوایل آبان ماه،به طبقه بالااثاث کشی کردیم
.دل کندن ازفضایی که زندگی مشترکمان رادرآن شروع کرده بودیم حتی به اندازه ی همین جابه جایی کوچک هم برایم سخت بود.ازگوشه گوشه ی این فضاخاطره داشتیم.بااینکه خانه ای کوچک بود،ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنارحمیدبود.
ازچندروزقبل وسایل راداخل کارتن چیده بودیم.
روزاثاث کشی،دانشگاه کلاس داشتم.وقتی برگشتم دیدم حمیدبه همراه صاحبخانه وپسرشان سه نفری تقریباکل وسایل راجابه جاکرده بودند.چون ساختمان خیلی قدیمی بود،پله هایش باریک وناجوربود.
باهزارمشقت وسایل مارابرده بودندطبقه ی بالاووسایل صاحب خانه راآورده بودندپایین.حمیدمعمولادوست داشت این طور
کارهاراخودش انجام بدهدتامزاحم کسی نشود.
برای همین کسی راخبرنکرده بود.
طبقه ی بالامثل طبقه پایین کوچک بود؛بااین تفاوت که پذیرایی رابزرگتردرست کرده بودندواتاق خوابش کوچکتربود.دوازده تاپله میخوردتاپاگرداول.
بعدهم سه پله تاطبقه ی
دوم.درب ورودی یک درقدیمی بودکه وسط در،شیشه های رنگی کارشده بود.کف اتاق وپذیرایی ازکاشی وسرامیک خبری نبود؛همه راباگچ درست کرده بودند.
باحمیدتمام دیوارهاوکف خانه راجاروزدیم.بعددستمال کشیدیم وخشک کردیم.کارتمیزکردن اتاق هاکه تمام شد،یک سری کارتن کفشان انداختیم.بعدموکتهاراپهن کردیم ووسایل راچیدیم.
داخل پذیرایی دوتافرش شش متری انداختیم،ولی بازفرش دوازده
متری ای که داشتیم بلااستفاده ماند.
آشپزخانه ی طبقه ی بالاکوچک بود.فقط یکی دوتاکابینت داشت.
برای همین خیلی ازوسایل مثل سرویس چینی راباهمان کارتن هادرپاگردی که میرفت برای پشت بام چیدم پذیرایی این طبقه بزرگتربود،برای همین بعضی ازوسایل جهازمثل میزناهارخوری ومیزتلفن راکه خانه ی
پدرم مانده بودبه خانه ی خودمان آوردیم.
روبه روی درورودی یک طاقچه ی قدیمی بود.گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودراهمراه عکس حضرت آقاگذاشتیم.خانه ی ساده ای بود،ولی پرازمحبت وشادی.گاهی ساده بودن قشنگ است!
ازآن موقع به بعدهربارحمیدمیخواست ازپله ها
پایین برودچندباری یاا...میگفت تااگرورودی طبقه پایین بازبود،حواسشان باشد.یک حدیث هم ازامام باقرعلیه السلام کناردرورودی چسبانده بودکه هرصبح موقع بیرون رفتن ازخانه آن رامیخواند
&ادامه دارد...
رفیقم شهید ابراهیم هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
سخت دلتنگ تـ❤️ـوام صبر ندارم چه کنم حیف وصد حیف که بین
اَلسَّلامُ عَلَیکَ حینَ تَرکَعُ وَ تَسْجُدْ یا صاحِبَ الزَّمان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجَرَکَ اللّه فی مُصیبَةِ یا صاحب الزمان🖤
🖤🖤🕊🕊🕊شهادت مظلومانه پیشوای پنجم شیعیان حضرت امام محمد باقر علیه السلام برهمگان تسلیت باد🖤🖤🖤
🕊زیارتـنـامــہ ی شُـهَــدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#سلام_مولا_جانم❤️
می دانم که می آیی …
مدتی است که دیگر
تقـویم را ورق نمیزنم
حال عجیبی دارم…!!
همه چیز از نبودنت حکایت می کند!!
به جز دلـــــم
که مانند دانه ای در دل خاک…
در انتظار آمدن بهار است
می دانم که می آیی
خیلی زود ...🌱
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
🌹
🕯ای آنکه قبرت بیچراغ و سایبان است
🖤روضه نمیخواهی مزارت روضه خوان است
🕯گلدستهات سنگیست روی تربت
تو
🖤گنبد نداری گنبد تو آسمان است... .
🕊کبوتر دل من پر کشیده چون زائر
🥀به قصد مرقد خاکی حضرت باقر(ع)
شهادت جانسوز ومظلومانه ی پنجمین اختر تابناک امامت وولایت حضرت امام محمد باقر علیه السلام بر همه ی مسلمانان جهان تسلیت باد🖤
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
حــامل عــلم نـبی را صـلوات 🖤
چهـارمین پور ولی را صــلوات 🖤
پنجمین نــور امــامت باقــــر 🖤
هـفتمین مـهر جـلی را صـلوات🖤
ای همسفران دیده ی خود باز کنید🖤
امروز به سوی مدینه پرواز کنید 🖤
عشق و ادبِ خــود🖤
بــه امام باقــرع 🖤
بـــا یــک صلوات ابراز کنید🖤
✨🖤الّلهُمَّ
✨🖤صَلِّ عَلَی
✨🖤مُحَمَّدٍ
✨🖤وَآلِ مُحَمَّدٍ
✨🖤وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#Repost @abalfazleeaam
﷽
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پیشاپیش_شهادت_امام_محمد_باقر_تسلیت_باد
کلیپ مناسبتی شهادت امام باقر (ع)
میگن انگشتری امام باقر (ع )
همان انگشتری اباعبدالله الحسین (ع) بوده
گفتند: آقا شما اباعبدالله الحسین را درک کردید؟
فرمود : بله من در کربلا چهار سالم بود
همه صحنه ها رو شاهد بودم
بعدش هم در تمام طول اسارت
با عمه ام زینب همراه بودم
آقای کتک خورده ی کربلا !
آقای خرابه نشین !
آقای طناب اسارت به گردن مبارک شما بسته شده !
در نقلی است آقا امام سجاد می فرماید:
توی جایی طناب بستند بچه ها رو
یه سر طناب رو به من بستند
یه سر طناب رو به عمّه ام زینب
ما آرام می رفتیم بچه ها زمین نخورند
می اومدند با تازیانه می زدند
می گفتند: سریع
سریع می رفتیم
بچه ها هی به زمین می افتادند
زمین خورده ی راه کوفه و شام ! امام باقر !.
.
.
لطفا پیج زیر را حمایت کنید..
.
.
@abalfazleeaam 👈👈falow
@abalfazleeaam 👈👈falow
@abalfazleeaam 👈👈falow
.
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
#ابوالفضلیم_افتخارمه #ابوالفضلی_ها #حضرت_ام_البنین
#امام_حسین #شهادت #جواد_مقدم #حضرت_زهرا #مداحی #حرم #شب_جمعه #داستان #روایت #هیئت #ایام_مسلمیه #مسلم_بن_عقیل #حضرت_مسلم #عرفه #پناهیان#روز_عرفه #مختارنامه #مداحی#کرونا#بقیع #سینه_زنی #امام_باقر #شهادت_امام_باقر#سخنرانی#مداحی #کربلا#سخنرانی#شهادت_امام_باقر
.🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
https://www.instagram.com/p/CRcXJm2nWl_/?utm_medium=share_sheet