eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.6هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🤔 چـرا ابـراهیـم⁉️ 🔷 قـسـمت نُـهُـم👇🏻👇🏻 باعجلـہ بہ سمت ڪوه رفتیم. روبروے مـا یڪ تـپـہ بـود. 🍃یڪدفعہ یڪ جیپ عراقی از پشت آن بہ سمـت مـا آمـد. بچـہ هـا سـریع سـنـگـر گـرفتند و بـہ سمت جیپ شلیڪ ڪردند 👮🏻‍♂️ یڪ افـسـر عالی رتبہ عـراقی و راننده او ڪُشـتـہ شـده بـودند. ☝🏻 فقط بیسیمچی آن هـا مجروح روے زمین افتاده بود. گلولہ بہ پاے بیسیمچی عـراقی خورده بود و مـرتب آه و نالہ میڪرد.😓😭 🔹یڪی از بچـہ ها اَسلَحـہ اش را مُسَلَح ڪرد و بہ سمـت بیسیمچی رفت. 👤 جوان عـراقی مـرتب میگفت: الامان الامان... 🧔🏻 ابراهیم ناخـود آگاه داد زد میخواے چڪار ڪنی؟ گفت: هیچی میخوام راحتش ڪنم. 🧔🏻ابـراهیم جواب داد رفیق ☝🏻 تا وقتی تیراندازے میڪردیم اون دشمن مـا بود امـا حالا ڪہ اومدیم بالا سـرش اون اسیـر ماست. @rafiq_shahidam96 🍃بعد هم بہ سمت بیسیمچی عراقی آمد و اورا از زمین برداشت و روے ڪولَش گذاشت و حـرڪت ڪرد. 🔹یڪی گفت: آغـا ابـرام معلومـہ چڪار میڪنی؟؟ 〽️ از اینجا تا مواضع خودے ۱۳ ڪیلومـتر باید توے کوه راه بریم. 🧔🏻 ابراهیم برگشت و گـفـت: این بـدن قوی رو خـدا واسہ همین روزا گـذاشتہ💪🏻 🔸 بعد بہ سمت ڪوه راه افتاد اسیر عراقی ڪہ توقع این برخورد رو نداشت. گفت: من ابو جعفر شیعہ و ساڪن ڪربلا هستم اصلا فڪر نمیڪردم ڪہ شمـا اینطور باشید... ادامـہ دارد.... شب اول محرم 1400 🗓️ 1400/5/18 @rafiq_shahidam96 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://www.instagram.com/tv/CSWzKcForgq/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 فلسفه عزاداری 🖤 السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه‌السلام🔻 🎤 شهید مطهری ره 🖤 ما هر سال با عزاداری می‌خواهیم تجدید حیات کنیم... ✨ابر گروه تب نوحه با شهــــــــــــدا✨ eitaa.com/joinchat/2108555275C470f942936 ┄┅┅┅┅❀🌹❀┅┅┅┅┄
🔴اعمال شب و روز اول محرم 🌐شب اول محرم:دو رکعت که در هر رکعت سوره «حمد» و یازده سوره «توحید» خوانده مى‏شود. از رسول خدا صلى الله علیه و آله روایت شده: هرکه این دو رکعت نماز را در این شب بجا آورد، و فردایش را که اول سال است روزه‏ بدارد، مانند کسى است که همه طول سال را همواره کار خیر کرده، و در آن سال محفوظ باشد، و اگر بمیرد (و بر عهد خود با خدا باشد) به بهشت مى‏رود. 🏮 روز اول: بدان‏که روز اوّل محرم، اول سال قمرى است، و در آن دو عمل وارد شده: 1️⃣ اول: روزه گرفتن، در روایت ریّان بن شبیب از حضرت رضا علیه السّلام روایت شده: هرکه در این روز روزه بدارد، و خدا را بخواند خدا دعاى او را مستجاب کند، چنان‏که دعاى زکرّیا را اجابت فرمود. 2️⃣دوم: از حضرت رضا علیه السّلام روایت شده: رسول خدا صلى الله علیه و آله روز اول محرّم دو رکعت نماز بجا آورد، و چون فارغ مى‏شد، دستها را به آسمان برمى‏داشت و این دعا را سه مرتبه مى‏خواند: أَنْتَ الَّذِی سَجَدَ لَکَ سَوَادُ اللَّیْلِ وَ نُورُ النَّهَارِ وَ ضَوْءُ الْقَمَرِ وَ شُعَاعُ الشَّمْسِ وَ دَوِیُّ الْمَاءِ وَ حَفِیفُ الشَّجَرِ یَا اللهُ لا شَرِیکَ لَکَ اللهُمَّ اجْعَلْنَا خَیْرا مِمَّا یَظُنُّونَ وَ اغْفِرْ لَنَا مَا لا یَعْلَمُونَ وَ لا تُؤَاخِذْنَا بِمَا یَقُولُونَ حَسْبِیَ اللهُ لا إِلَهَ اِلّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلّا أُولُوا الْأَلْبَابِ رَبَّنَا لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌱○° ♡|<مُحَرم را به نیت تو سینه میزنم>|♡ ♡|<توبه میکنم و نذر لبخندت گناه نمیکنم>|♡ 🌺✨🌺 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
ارباب نزدیک بھ محَرم شده‌ایمـ و بوۍِ شهـٰادت پیچیده‌ در پس کوچھ هاۍ این شهر . . !' ❤️ (ع)🏴 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210629-WA0110.
7.51M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت پایانی) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
AUD-20210708-WA0066.
8.01M
✨ شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه اول 📅98/07/06 🌹تعجیل درفرج امام زمان(علیه‌السلام)صلوات🌹
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌈 #قسمت_بیست_وهفتم 🌈 #هرچی_تو_بخوای بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم دستمال کاغذی بهش دا
🌈 🌈 _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 رفتم تو آشپزخونه... -سلام.صبح بخیر.☺️✋ -علیک سلام.ظهر بخیر😁 -بابا خونه نیست؟ -نه،رفته سرکار -با اون حالش؟!🙁 -سرکار بره بهتره تا خونه باشه.😊 مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.😘😘 -نکن دختر،چکار میکنی؟ -آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.😍😌 مامان بالبخند گفت: _راستشو بگو،چی میخوای؟😁 -إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟☹️😅 -بیا بشین،صبحانه تو بخور.😁 نشستم روی صندلی... مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد. همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم. چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم: _مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.😕 مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت: _میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟😊😢 -پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.🙁😟 -منم خوشحالم و افتخار میکنم.😊😢 -پس چرا گریه میکنی؟☹️🤔 -وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.😒😢 -ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا. -آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.😢اینکه آدم مطمئنه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و عزیزش باشه.😢 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _کاملا درسته.حق با شماست.☺️👌 -امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم. بالبخند گفت: _امشب هم مسخره بازی دربیار.😊 خنده م گرفت،گفتم: _ إ مامان! نداشتیم ها!😬😃 شب شد... محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت😢😊 ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن. علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...😃 طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.😁😃😄😀😂 محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن. وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.😣😢 امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند. مامان هم گریه میکرد،قرآن✨ و نماز✨ میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد. آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما. روز خداحافظی رسید... محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.😊👌 دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.😇😣اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.👌مشغول سالاد درست کردن بودم که... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی یارمنتظر قائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c