eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.2هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
176 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
علاقه زیادی به خواندن زیارت عاشورا داشت، چند ماه قبل از شهادتش به من گفت هر زمان از دنیا رفتم، چه با مرگ طبیعی و چه با شهادت از شما میخواهم به کسی که اولین بار برای شناسایی من بالای سرم حاضر میشود بگو زیارت عاشورا بخواند البته میدانم اگر لایق باشم و شهید شوم احتیاجی به غسل و کفن ندارم ولی مجدد از شما خواهش میکنم حتی در مراسم ختمم برایم نوحه و مداحی امام حسین (علیه السلام) پخش کنید. درباره اینکه دوست دارد چطور شهید شود گفت که دوست دارم اگر شهید شدم بدنم تکه تکه شود یا سر از بدنم جدا شود. اصلا دوست دارم به صورت گمنام شهید شوم و پیکرم به کشور برنگردد. 🌷شهید علی اصغر شیردل🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
من یک حس هایی است که در آب و گل من و شماست. یعنی از همان اول که خدا گل وجودمان را می ساخت و قرار بوده به دنیا بیاییم این حس را هم،همراهمان کرده است، هم در گلمان هست و هم در روحمان. انسان را از خاک آفرید،سپس از روح خودش در آن دمید؛آن دم هم ،همین حس را دارد؛ حس عجیبی است؛ مثل باران لطیف است.مثل نسیم ،جریان دارد. مثل روز روشنایی و مثل شب آرامش می آورد. جاری است چون خون در رگ ها،گرم و پرتپش...ذره ذره ای وجودمان یک بهره ای از آن حس را دارد! کسی نتوانسته با جوهر بر کاغذ،این حس را توصیف کند، اما شما درون خودت می یابی اش؛ وقتی که در قلبت جاری می شود ،بی اختیار اشک در چشمانت،حلقه می زند و آرام آرام شوقی همه ی وجودت را فرا می گیرد. حسین روشن کننده زندگی است،آرامش عالم است،حسین مثل خون گرم و پرتپش است.... حس حسین را هر کس در وجودش ندارد،هیچ ندارد.... لطافت ندارد،جریان ندارد،تاریک و نا آرام است، خموده و افسرده است،قیام را نمی فهمد،مرده است،یاری مظلوم نمی کند، جهان را به سمت ظهور نمی برد. در وجود محب حسین،ذره ای از خاک کربلا،قطره ای از آب فرات،نسیمی از عصر عاشورا جاری است که حرارت قلبش را خاموش نمی کند،
قربانی برای عروس خانم !! مرسوم است به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می‌کنند. این رسوم را کومله نیز اجرا می‌کرد، با این تفاوت که قربانی‌ها در آنجا جوانان اسیر ایرانی بودند. یک بار چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سر کردگان کومله بردند. پس از مراسم، آن عفریته گفت:" باید برام قربانی کنین تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه‌های بسیج اصفهان که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمی‌شد را آوردند و تک تک از پشت، سر بریدند. شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می‌زدند و آنها شادی و هلهله می‌کردند.اما این پایان ماجرا نبود. آن دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردند و این دوازده نفر را نیز سر بریدند. من و عده دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند، به حالت بی‌هوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما را روانه‌ی زندان کردند. ـــــــــــــــــــــــــــــــ حکایت فرزندان فاطمه ۱،ص ۳۴ ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🏴 آقاامام حسين عليه السلام فرمودند : بر خداوند است كه هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم. ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
«توّابین آن‌وقتی که باید می‌آمدند -که عاشورا بود- نیامدند، وقتی آمدند که کار از کار گذشته بود. یا قیام مردم مدینه با رهبری عبدالله بن حنظله. آمدند در مقابل یزید ایستادند، قیام کردند، حاکم مدینه را بیرون کردند، امّا دیر؛ آن‌وقتی که شنیدند که حسین‌بن‌علی (علیهماالسّلام) از مدینه خارج شد، آن‌وقت باید به این فکر می‌افتادند، نیفتادند؛ دیر به فکر افتادند، یک سال بعد [به فکر افتادند]؛ نتیجه هم همانی شد که تاریخ ثبت کرده است؛ قتل‌عام شدند، تارومار شدند، نابود شدند، هیچ کاری هم نتوانستند بکنند. کار را در وقت باید انجام داد.» ( ۱۳۹۵/۱۰/۱۹بیانات در دیدار مردم قم) ‏💠🌸🍃🌺🍃🌸💠 💠مجالس[عزای حسینی] باید باشد منتها با کمال دقت و شدّت بایستی شیوه‌نامه‌ها مراعات بشود؛ ☀️امام خامنه‌ای⁦⁦⁦⁦ ❤️ (ع)🏴 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# غم صاحب عزای حسین 🔆 پیراهنی در عرش برافراشته می‌شود. پاره‌پاره و خونین. نه! این فقط یک پیراهن نیست؛ پرچم است. ◾️ پرچمی سرخ از خون حسین که مظلومیتش را فریاد می‌زند و مردی در این عالَم به چشم می‌بیند، صبح و شام می‌گرید از این ماتم و غمش بغضی می‌شود در گلوی ما. 🔺 راز همین است. عزای حسین و غمِ صاحب عزای حسین 🏴🏴🏴
♥️✨ _____________ {♡•••} جزمهرتودرکنج‌دل‌مااثری‌نیست برادرجان🖐🏼🙂 _____________ 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دنیا و آخرت میخوای دست ازامام حسین «ع» بر نداریم.... 🎤 استاد علیه السلام 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🗓تقویم_محرم 🏴 در کربلا چه گذشت؟ ☑️ روز هفتم علیه السلام🖤 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @rafiq_shahidam 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💠حضرت آیت الله بهجت[رضوان الله تعالی علیه]🔻 🍃 آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. ♦️این طور نیست که آن ها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت؛ به خدا پناه می بریم! 📚رحمت واسعه ص ۱۹۴ ♦️برای ما امتحان پیش نیامده تا معلوم شود که با علیه السلام هستیم یا با . 📚همان ص ۱۷۶ 🌹@rafiq_shahidam96
🕊 نام تو دگر جاوید مانده در‌قلب‌ سترگ‌ آریایی مانده در تک‌تک قلب‌‌های ایرانی‌ها یک مرد به نام سلیمانی مانده ⬛◾◼️▪️کران تاکران دلتنگتیم سردار دلها🥀 شادی روح سردار دلها صلوات▪️
ای کاش این محرم پایان عزاداری هایمان باشد پایان گریه‌های صبح و شب شما باشد!! ای کاش ندای « ان جدی الحسین قتلوا عطشانا » بزودی به گوش جهانیان برسد ... سلام بر خون گریه کن حسین امام عصر علیه السلام 🏴🏴
هفتمین زیارت عاشورا به نیت 🖤شهیـد محمودرضا بیضایـی🖤
کسانی که زیارت عاشورا را قرائت کردند در لینک ناشناس زیر👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16290906285813 ثبت کنند یا در شخصی(پیوی) بنده قرائت زیارت عاشورا خود را اعلام کنید👇🏻 @ebrahimhadi10
*طݪبڱـٖے👳🏻‍♂* ‌ یکی‌از فضیلت‌های حضرت‌علی‌اصغر"؏" این است که همه از خودشان دفاع کردند اما ایشان نمی‌توانست از خودش دفاع کند. 🌱
🌈 🌈 ⭐️ رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢 گفتم: _من بهش دادم نشم.😊 -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒 هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏 صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋 گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم.😡💓 بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ.😒 تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام.😍😋🍦 ترمز کرد و گفت: _چی؟😳 بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا.🍦😋 یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟☹️ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم.😞 مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁 رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋 با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓 باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁 -پس چقدر ضرر کردی.😣😞 -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜 سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉 لبخندی زد و گفت: _دیوانه😅😍 -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌 اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌 اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒 -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔 -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊 قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره... ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞 با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣 گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😭🕊قلبم درد میکرد.😭💔 حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣 نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من. چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت: _گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢 بالبخند گفتم: _من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉 لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭 جدی گفتم: _امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️😢 بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت: _مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉 بالبخند گفتم: _نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😢😠 دوباره بلند خندید😢😂 و گفت: _با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢 خندیدیم.گفتم: _نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁 -اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄 دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃 میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣 بود. قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.😍😢 بغلم کرد و گفت: _خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊 دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت: _بریم؟😞😢 فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش. دوباره گفت: _زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣 با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم: _تو برو.منم میام.😢😞 سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من. ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣 تا درو بست... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c