فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه روز بیستم و هشتم
🗓روز شمار چله جهانى استغاثه فرج
📕چهل روز قرائت زیارت عاشورا
🚩از عاشورا تا اربعین
روضه توبه😭
روضه خوان: مرحوم حاج فیروز زیرک کار
«چهل روز روضه ، چهل آیه ، چهل حدیث »
از عاشورا تا اربعین🚩
به عشق حسین❤ ؛ به سوی مهدی💚
به نیابت از قمرالعشیرة ابالفضل العباس علیه السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#به_عشق_حسین❤
#به_سوی_مهدی💚
▫️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) بفرستین🌱
┅═══✼❉❉✼═══┅
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
🖤🖤🖤🖤
@rafiq_shahidam96
🥀🥀🥀🥀
@rafiq_shahidam
🖤🖤🖤🖤
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وچهلم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
بچه ها رو صدا کردم و اومدن...
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.😁
👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊
وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟😕
-آره.😊
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.😬👊
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉
وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.😜
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁
همه خندیدن.😀😃😄😁😂
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜
همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟😁
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.☺️
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!😅
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂
همه خندیدن...😄😁😂
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وچهلویکم
🌈 #هرچی_تو_بخوی
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!😅😳
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😅
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😂
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😆
همه خندیدن.😂گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!☺️
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😌
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.😅
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😆
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😁
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😅
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.😊
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.☺️
از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.😍✉️
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟☺️
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.✈️
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟🤔
نجمه گفت:
_مشهده؟🤔
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍
وحید خندید.☺️😎
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وچهلودوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.😢
نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.😭
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.☺️
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍
-بله☺️
-با بچه هامون؟!!!😳😭
-بله😍
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.☺️😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😀😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وچهلودوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.😢
نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.😭
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.☺️
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍
-بله☺️
-با بچه هامون؟!!!😳😭
-بله😍
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.☺️😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😀😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 #قسمت_صد_وچهلوسوم(آخــر)
🌈 #هرچی_تو_بخوای
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم، بعداز همسری شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.
وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از پختگی میرسیدن.وحید موحد باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو حسابکتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو حسابکتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه بندههای خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی بدهکاریم.همه ی زندگی ما لطف خداست،حتی سختیهامون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم سختتر میشه...کار من تغییر کرده. مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق پشتسنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
پایـــان...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
رفیق شهیدم ابراهیم هادی ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
اینم از آخرین پارت رمان😊🥰 امیدوارم که راضی بوده باشید 🙏
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
اینم از آخرین پارت رمان😊🥰 امیدوارم که راضی بوده باشید 🙏 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd0
سلام دوستان👋
شبتون بخیر
ان شاءالله بعد از این رمان یه رمان مذهبی دیگه داخل گروه بارگذاری میشه🙂
💚سلام امام زمانم💚
پشت کوچه پس کوچه های انتظار
همان جا
که فاصله ها
کمی بیشتر است،
با شما،
به امید نگاه مهربانی
از سر لطف هستم...🥀
برای آمدن و رسیدن!
*
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدا غَيْرَ مَكْذُوبٍ
🌹🍃🌹🍃
#تلگرانه🌱👏
رفیق؟!اصلا!حواستهستدرروزچقدازوقتتوصرف ڪاراےبیهدفمیکنیدرآخرهمهیچی گیرتنمیاد؟😔
حالااگهیڪچهارماینوقتروصرفخوندنڪلامخدامیڪردیچیمیشد؟!😢
میخواییڪیشومنبگم؟🤔
امامـمونعلـــیفرمودن:
[برایدل,صیقلیجزآن{قران}وجود ندارد!]🌱
پساگهمیخواییهتڪونحسابیبهخودتبدیودلتوازاینروبهاونروڪنییاعلی!خدا منتظرمونهرفیق!🖐🧡
#باقرآنانسبیشتریبگیریم
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@rafiq_shahidam96
🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین
🧔🏻ابـراهـیـم و اهـمـیت نـمـاز صبح
💠 سال ۱۳۵۹ برنامـہ بسیج تا نیمـہ شب ادامـہ داشت
دو ساعت مانده بہ اذان صبح کار بچه ها تمام شد.
🧔🏻 ابـراهـیم بچـہ ها را جمع ڪرد،
از خاطرات ڪُردستان تعریف میکرد.
👌🏻خاطراتش هم جالب بود
هم
خنده دار ☺️
بچـہ ها را تا وقت اذان بیدار نگـہ داشت بچہ ها بعد از نماز جماعت صبح بـہ خانـہ هایشان رفتند.
🧔🏻ابـراهـیم بہ مسئول بسیج گفت:
☝🏻 اگـر این بچـہ ها همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز صبح بیدار میشدند یا نـہ
👈🏻 شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچہ ها را تا اذان صبح نگہ دارید تا نمازشان قضا نشود.
🗓️ 1400/6/25
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@rafiq_shahidam96
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #ابراهیم_هادی #علمدار_کمیل #کانال_کمیل #نماز_اول_وقت #بسیج #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_صدرزاده #شهید_بیضائی #شهیدمجیدقربانخانی #شهید_عباس_دانشگر #شهیدصدرزاده_سیدابراهیم #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهدای_گمنام #مدافعان_حرم #مدافع_حرم #شلمچه #کربلا #بین_الحرمین #یارقیه #ویزا #پاسپورت #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #شب_زیارتی_ارباب #مهدویت #امام_زمان
https://www.instagram.com/p/CT3oRnRIA9o/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
پست جدید پیج اینستاگرام شهید ابراهیم هادی
بسیجی ها سفارشی ببینند
⤵️⤵️⤵️⤵️⬇️❤️❤️❤️❤️❤️
#پست #بسیج #اینستاگرام
https://www.instagram.com/p/CT3oRnRIA9o/?utm_medium=share_sheet
سلام دوستان عزیزم
ان شاء الله با همکاری هیئت محبین علی ابن موسی الرضا ع و چند تا از خیرین هیئت تصمیم برا این داریم که *کتاب سلام بر ابراهیم* رو تهیه کنیم و بصورت *وقف در گردش* باشه و بین تمام شهرها و استان ها دست به دست بشه.. ان شاء الله برسه روزی که جمله ی *(کاش همه تو را می شناختند)* تحقق پیدا کنه و ما در این امر خیر و خدا پسندانه ذره ای سهیم باشیم
لذا از دوستداران شهدا بخصوص شهید عزیز *شهید ابراهیم هادی* تقاضا دارم در صورت تمایل در تحقق این کار شهدایی ما رو یاری کنن
عزیزایی که مایل هستین کمک کنین ⤵️⤵️⤵️🌹🌹🌹
*6104337952363552*
*بنام محمد رضا مدادیان*
*شماره تلفن جهت سوال*
⤵️❤️⤵️❤️⤵️
*محمد رضا مدادیان*
*09335848771*
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
*نگاه شهید عزیز بدرقه ی زندگی خودتون و عزیزانتون*
یا علی✋🏻
🌹باید مثل عمار هوشیار بود و فهمید که وظیفه چیست
♦️رهبرمعظم انقلاب: چرا شما عمار را «سلاماللَّهعلیه» میگویید، ولی نسبت به یکی دیگر از صحابی - رفیق عمار - که او هم از مکه بوده و در مکه کتک خورده است، «سلاماللَّهعلیه» نمیگویید؟ چون عمار در وقت حساس اشتباه نکرد و فهمید؛ ولی او اشتباه کرد.
♦️ببینید، خط عمار را خط مستقیم میگویند. به نظر من، عمار هنوز هم ناشناخته است.
♦️عمار یاسر را خود ماها هم درست نمیشناسیم. عمار یاسر، یک #حجت قاطعهی الهی است.
♦️من در زندگی امیرالمؤمنین
(علیهالصّلاةوالسّلام) که نگاه کردم، دیدم هیچکس مثل عمار یاسر نیست؛ یعنی از صحابهی رسولاللَّه، هیچکس نقش #عمار_یاسر را در طول این مدت نداشت. آنان زنده نماندند، ولی ایشان حیات بابرکتش ادامه پیداکرد.
♦️هر وقت برای امیرالمؤمنین یک مشکل ذهنی در مورد اصحاب پیش آمد - یعنی در یک گوشه شبههیی پیدا شد - زبان این مرد، مثل سیف قاطع جلو رفت و قضیه را حل کرد. در اول خلافت حضرت همینطور، در قضایای جمل و صفین هم همینطور، تا در صفین به شهادت رسید. باید مثل عمار هوشیار بود و فهمید که وظیفه چیست.
🌹 نهم صفر سالروز شهادت عمار یاسر در سال ۳۷ هجری قمری
🥀 @rafiq_shahidam96
أين عمار؟_383457124023275962.mp3
2.72M
🌹كليپ صوتی| أين عمار؟
♦️بمناسبت سالروز شهادت حضرت عمار(س)
🥀 @rafiq_shahidam96
آنقدر صادقانه طلب کردی که همونطور که خواستی فدایی اربابت شدی.
#شهید_ نوید _صفری
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
هدایت شده از 🌷سردارقلبم🌷
📿روز سی و هشت چله زیارت عاشورا(۱)
✔️لیست اسامی شرکت درچله زیارت عاشورا(۱)
۱)کاربر بنت الزهرا
۲)کاربر علوی
۳)کاربر کربلا
۴)کاربر یاس کربلا
۵)کاربر الماسوندی
۶)کاربر رز
۷)کاربر ویسی
۸)کاربر زهرا
۹)کاربر رفیق شفیق
۱۰)کاربر گل نرگس
۱۱)کاربرامینی
۱۲)کاربر سوگند
۱۳)کاربر عبدالمهدی
۱۴)کاربر قاوندی
۱۵)کاربر اسدی
۱۶)کاربر قمربنی هاشم(ع)
۱۷)کاربر ایمان
۱۸)کاربر علی
۱۹)کاربر نسیم
۲۰)کاربر عمار_حلب
۲۱)کاربر علیرضا محرابی نیا
۲۲)کاربر پریا صادقی
۲۳)کاربر خزلی
۲۴)کاربر گردی زره
۲۵)کاربر همتی
۲۶)کاربر سیدجوادسیدابوالقاسمی
۲۷)کاربر نیک نگاه
۲۸)کاربر قنبرپور
۲۹)کاربر عسگری تبار
۳۰)کاربر مستاجرخدا
۳۱)کاربر صالح
۳۲)کاربر مصطفی ارشدی
۳۳)کاربر خادم الحسین(ع)
۳۴)کاربر خادم الزهرا(س)
۳۵)کاربر کمیل
۳۶)کاربر مرضیه
۳۷)کاربر ناهیدنجفی
۳۸)کاربر گل نرگس
۳۹)کاربر حیدریان
۴۰)کاربر شریف
💠ختم امروز جهت حاجت روایی کاربر #گلنرگس و هدیه به امام زمان(عج)و حضرت زهرا(س)
التماس دعای فرج