eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
برادران و خواهران✋🏻 🌸این دنیا، دنیا آرامش است و همه میدانید که هیچ‌کدام ماندگار نیستیم و همگی خواهیم رفت.. 🌱فقط مواظب باشیم که پرونده ما سفید باشد و با روی سفید و پرونده کامل و با معدل ۲۰ خودمان را آماده کرده باشیم...! شهید محمود ستوده❤️
از وقتی که شما رفتید اربعین‌ ما هم تعطیل شد… 😭😭😭
بعد از تو بدجور گره به کار اربعین‌مون افتاد :)💔
قد و قامت چادرم را ببین... من برای چون کوه ایستاده ام •••✌️ ❤️اللهم.عجل.لولیک.الفرج❤️
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چـندروزی‌اسـت‌کـه تـامی‌ش‍ـنوم‌حـرفـش‌را {" اربـعیـن ،کـرب‌وبـلا "} ایـن‌دل‌مـن‌میـ‌ریـزد...🥀
🌹🌹 💥امروز سالروز شهیدی است که (عج) را دیدار کرد 🔸شهیدی که از همه جای برای زیارت قبر مطهرش به بهشت زهرا(س) می آیند 🌹شهیدی که شهدای عزیزی مث و از او خاطره ها دارند 💓شهیدی که در نهایت به انتظار آرام گرفته است ✅جهت آشنایی با و این شهید به گروه تب نوحه با شهدا مراجعه کنید ↙️ ✨ابر گروه تب نوحه باشهدا✨ http://eitaa.com/joinchat/2108555275C470f942936 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅─
🌹 سعی‌مان این باشد ڪہ خاطره را در ذهنمان زنده نگهداریم و را به عنوان یڪ الگو در نظر داشته باشیم ڪہ راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند ڪہ در این راه شدند ... 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
[چادر] شربت شهادتو سر کشیدی که من چادر از سرم نکشم مطمئن باش خونت هدر نمیره جوری که دوست داری تا تهشم....😊✌️🏻 ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام✋ خدمت همه دوستان عزیز🌸💗 امشب شروع پارت گذاری رمان جدیدمون هست.😍 ♥️او را♥️ امید وارم که با ما همراه باشید اوایل رمان ممکن براتون جالب نباشه امادرادامه‌عالیه‌ان شاءالله خوشتون میادپیشنهاد میکنم 🌹🌱
بسم رب المهدی...💕 🔷 ... 1 سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.🙄 -ترنم...مامان جان بهتری؟ دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده. چند بار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا❄️ خوابتم که سنگین😴 طوفانم بیاد بیدار نمیشی!! میبینی که وقت مریض داری ندارم، هزار تا کار ریخته رو سرم...😒 -مامان جونم، بهترم. شماهم یکم کمتر غر غر کنی، سر دردم هم خوب میشه!😬 مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت، -منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم... پاشو بیا صبحونتو بخور، یه کم به درسات برس. من دارم میرم مطب، ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور. اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر، مثل بچه ها میمونی، همش من باید بگم این کارو بکن، اون کارو نکن. خداحافظ با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد، دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .💤 🔹بار سوم که چشم باز کردم، دیگه ظهر رو هم گذشته بود. دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد. از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ... "محدثه افشاری"
🔹 ... 2 یخچال رو که باز کردم، میوه بود و آبمیوه و شیر و... هرچیز جز غذا😕 پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم.... چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒 اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم، احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم... بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم... 📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...! 42 تماس و 5 پیامک از سعید... 💕 واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣 از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم... -الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠 -سلام عزیزدلم، خوبی؟ ببخشید خواب بودم! -خواب؟؟ تا الان؟؟ -باور کن راست میگم سعید... دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد، پنجره اتاق باز مونده بود، سرما خوردم 😢 اصلا حال ندارم ... -جدی میگی؟؟ فدات بشم من. الان میام پیشت... -سعییییید نه 😰 بابا بفهمه عصبانی میشه. -از کجا میخواد بفهمه خانومی؟ مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉 -خب نه ولی... -ولی نداره که عسلم. اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد. هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد... هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن، تو خونه باهم باشیم، اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد🙄... "محدثه افشاری"