کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
قافله رسید به مدینه،روز جمعه بود وارد مدینه نشدن بشیر آمد وارد مدینه شدهی صدا زد. یا اَهْلَ یَثْربَ
قافله به استقبال آمدن به دنبال بشیر آمدن بیرون مدینه به استقبال قافله ی ابی عبدالله .... چی جوری وارد مدینه شدن بماند، هر کی رفت سراغ یه بانویی زن ها اومدن نزد سکینه . همه کنار قبر پیغمبر جمع شدن دیدن دختر علی زینب سلام الله علیها یه پیراهن پاره پاره،یه پیراهن غرق به خون،سوراخ سوراخ رو، رو قبر پیغمبر پهن کردسفره ی روضه رو پهن کرد ... دیدن دیگه نمی شه با زینب حرف زد ... اومدن سراغ سکینه ... گفتن آی بانو از کربلا تا مدینه کجا به شما بیشتر سخت گذشت؟ فرمود هیچ جا برا ما مجلس یزدید نمی شد .... سر بریده ی بابای غریبم میان تشت ... همه مشغول لهو و لعب،خوشگذرانی و می گساری بودن،ما رو به طنابی بسته بودن......ای حسین ..
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه23
به نیت شفای بیماران سرطانی
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
@emamzamanihaa_313(1).mp3
4.29M
🍃امام زمان(عج) تو روضه بخوان
🍃از این غم دوری نمانده توان
#مهدی_اکبری
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیرهردومون،مسیرعـشقوعزتھ
توجاتتوسنگرِ،عِلمُوحیاوغیرتھ :)"
#شهیدانھ
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#کلام_شهدا
🍃آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه رابدانید.
🍃خداوند میگوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون میکنم اگر هم کفران نعمت کنید از شما میگیرم.
🍃شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمانهای اوست.
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
#محرم
#پروفایل_محرم
#پروفایل
#واکسن
#رئیسی
#پروفایل_شهدایی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
-𖧷-
تو مھربان بـاش ، بگذار بگویند سادھ است
فراموشکار است ، زود میبخشد سالھاست دیگـر کسـے در این سرزمین سادھ نیست امـّا تو تغییر نڪن ! تو خودت بـاش و نشان بدھ آدمیت هنوز نفس میڪشد ...(:
#مھربانبـاش^^♥️!
•| #عاقبت_بخیرها |•
«هیچوقت فکر نکن که
امام زمان{عج} کنارت نیست.
همهٔ حرفها و شکایتهات رو
به امام زمان بگو...»
ــــــــــــــــــــــــــــ🌜🌸ــــــــــــــــــــــ
📚منبع:
وصیتنامهٔ #شهیدعلیاصغر_شیردل
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔰تاسوعا به روايت شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى)، بخش هشتم؛
🔻اوضاع به هم ريخته بود و بچهها روحيه خود را از دست داده بودند. بر فشار دشمن هم هر لحظه افزوده مىشد. پيكر سيدابراهيم خيلى غريبانه زير آفتاب افتاده بود و نمىشد آن را به عقب برد. به فكر اين بودم كه چطور بچهها را عقب بكشم. كار سنگين شده بود. اگر بچهها عقب مىكشيدند، احتمال اينكه پيكر سيدابراهيم دست دشمن بيفتد زياد بود. من هم ديگر نمىتوانستم خودم را جمعوجور كنم، براى همين شيخ آمد و به من گفت: "ابوعلى بلند شو. نگاه بچهها الان به شماست. سيدابراهيم هم وصيت كرده بعد از او شما كار را به دست بگيريد." هر چقدر شيخ مىگفت، فايده نداشت و اصلاً در زانوهاى من توانى براى بلند شدن نبود. شيخ نهيبى زد و گفت: "اين طورى روحيه بچهها را ضعيف تر مىكنى. خودت را جمعوجور كن. سيد هم راضى نيست كه شما اين طور باشى." به هر زحمتى بود، سيد را بلند كردم و به عقب بردم.
🔸سينه او را روى پشتم انداختم و پاهاى او روى زمين كشيده مىشد. دهبيست مترى آمدم. تنهاى تنها بودم. گريه مىكردم. شيخ هم پيش بچهها بود و آنها را جمعوجور مىكرد. همهاش جوش اين را مىزدم كه سيدابراهيم دست دشمن نيفتد. سعى كردم او را از زاويهاى بياورم كه كمتر در ديد باشد. هفتادهشتاد مترى كه آوردم، خيلى خسته شدم. ديدم اگر او را روى زمين بگذارم، ديگر نمىتوانم بلندش كنم؛ براى همين به ديوار تكيه دادم و نفس گرفتم و هر طور بود، او را به ساختمان لجستيك كه اولين خانهاى بود كه در القراصى تصرّف كرديم، رساندم. بچهها آمدند و كمك كردند و همان جا مداحى و گريه كردند.
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
🔺تا غروب صبر كرديم، چون نمىشد در روشنايى او را منتقل كرد. يكىدو ساعتى گذشت. بچهها در خانهاى كه پيكر سيدابراهيم بود، خيلى رفتوآمد مىكردند. دشمن شروع كرد به كوبيدن خانه با گلولههاى انفجارى ٢٣ ديوانهوار به سمت خانه شليك مىكردند. پنجشش حفره روى ديوارهاى خانه ايجاد كرد. تيربارچىهايى هم كه روى پشتبام گذاشته بوديم، از بس بر اثر شليك دشمن، قلوه سنگهاى متلاشى شده به صورتشان خورد، نتوانستند تحمل كنند و از بالا به پايين پريدند. سريع از آن خانه خارج شديم و سنگر گرفتيم، تا شب شد و سيدابراهيم را در پتو پيچيديم و به عقب فرستاديم؛ اما خودِ ما آنجا مانديم.
📚منبع كتاب: #ابوعلى_كجاست؟
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهید_رحمان_مدادیان
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_علیرضا_توسلی
@sadrzadeh1
❤️❤️❤️❤️
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2682894849180501636?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
#تلنگر💥
زندگے مثل جلسهِ امٺحان اسٺ.
باࢪها غلط مینویسـیم،↯
پاڪ میڪنیم،✔
و دوباࢪه غلط مینویسـیم.
غافِل از اینڪہ ناگہان مرگ فریاد میزند🍂
برگه ها بالا..!!!!
#شهیدانه_زندگی_کنیم🕊
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین
چنـددقیـقہفڪرڪنیم…🤔
خُـبچےداریـم👀
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم🥀
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم…
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم💔:)
#امام_زمان | #تلنگر
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
❪🌿🚌❫
-
رفیق، خدا راه رو نشونت میده!
ولی از اینجا به بعدش به عهده خودته و به اراده و اختیارت بستگی داره که پیش بری یا پَس بمونی☺️🧡✨
-
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2682894849180501636?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھید،بآرآنرحمتالھیاست
ڪهبهزمینخشڪِجآنهآ
حیآتدوبآرهمیدهد..
اینروزهاعجیبدلم
بهسیمخاردارهاۍدنیا
گیرڪردهاست:)!!⛓
#شہادتڪجایۍڪمآوردهام🍂😔
﴿❀#شہید_غیرت♡
#شہید_علـے_خلیلی 🌷
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
*⚠️ #تلنگر*
❓ *از شهید نواب پرسیدند:*
*چرا آرام نمی شینی؟؟*
*ببین آیت الله بروجردی ساکت است.*
*شهید نواب گفت:" آیت الله بروجردی سرهنگ است و من سربازم.🚩*
*سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط."*
✔ *رفقا هر بار که حضرت آقا اومدن وسطه معرکه، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم.*
*اینجا صحبت عشق درمیان است.*
🌸🍃🕊
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را .... 129
دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.
بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.
تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را... 130
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
#او_را... 131
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و...
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
#پایان_فصل_اول
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN